🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_762
#مهتاب
_هیچی گفت جناب عدالت می خواد منو ببینه.
_کی هست؟
_یک ایرانی مقیم لندن.
نفسش را فوت کرد و کف دستش را روی میزم گذاشت.
_به فارسی چی بهت گفت؟
_ازم خواست به تو بگم چند لحظه بیرون اتاق باشی که گفتم تو نامزدم هستی.... تعجب کرد.
نگاهش به طرز عجیب و خاصی سرد و یخ زده شد.
_می تونم ازت بخوام دیگه با این آدم حرف نزنی؟
_چرا؟!
_از طرز نگاهش به تو، خوشم نمیاد.
ماتم برد. فقط نگاهش کردم که باز پرسید:
_باشه؟
_این باشه ولی باید امروز یا فردا تا لندن برم.... باید جناب عدالت رو ببینم.
_من می برمت... امروز بعد از ظهر چطوره؟
_خوبه.... فقط....
نگاه روشنش به سمتم آمد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفم شد.
_چرا احساس می کنم که ناراحت شدی؟!
_نه.... ناراحت نیستم اما این آدم واقعا حالم رو بد می کنه.
_چرا؟!
_چون نگاهش و رفتارش یه طور خاصی مرموزه.
از جمله ی عجیب رابرت چیزی متوجه نشدم اما هنوز زود بود برای فهمیدن معنای کلامش.
بعد از ظهر همراه خود رابرت به لندن رفتم. یک ساعتی در راه بودیم و من از سکوت بینمان چندان احساس خوبی نداشتم.
_رابرت.
_بله....
_چیزی شده؟..... احساس می کنم از موقعی که دکتر تابنده رو دیدی، رفتارت عوض شده.
_نه... اصلا....
_پس چرا با من حرفی نمی زنی؟
خندید و نگاهم کرد.
_ چی بگم؟ امروز خیلی ها متوجه ی نامزدی ما شدن و من به همشون گفتم که هنوز هیچی معلوم نیست.
_خوب گفتی.
نگاهم کرد باز.
_تو چی مهتاب.... تو هم به همه همینو می گی؟
_خب من.... من گفتم فقط نامزد کردیم... لزومی نداره بگم چیزی معلوم نیست... اگر بعدا خواستیم نامزدی را بهم بزنیم، به بقیه هم همینو می گیم.
نگاهش باز رنگ دیگری گرفت. از آن طرز خاص نگاه هایی که آشوب می شود برای ضربان قلب. می دانستم پشت آن نگاهش، حرف قشنگی است اما باید مطمئن می شدم و از خودش می پرسیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀