🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_772
#مهتاب
دیگر توانم از دست رفت. نشستم روی مبل کنار در و با کف دو دستم صورتم را پوشاندم.
شومینه را روشن کرد و سمت من آمد. نگاهش به اطراف چرخید. دنبال چیزی می گشت انگار.
پتوی سبک و نرمی که روی یکی از مبل ها انداخته بودم را برداشت و سمتم برگشت.
_دستات خیلی یخ زده بود.....
و بعد پتو را روی شانه هایم انداخت و مقابلم دو زانو نشست.
_ببینمت مهتاب... چرا اینقدر حالت بهم ریخته است؟!
_رابرت برو می خوام استراحت کنم.
_باشه.... من همین الآن می رم.... ولی خونه ات خیلی سرده... برو کنار شومینه دراز بکش.... چیزی خوردی؟
عصبی بلند گفتم:
_رابرت بروووووو....
نگاهش لحظه ای روی چشمانم مکث کرد. نمی خواستم دلش را بشکنم ولی انگار نشد.
به زور لبخندی زد و گفت :
_باشه می رم ولی فردا، نمی خوام این جوری ببینمت.... صبح هم خودم میام دنبالت.
برخاست و با یک قدم بلند سمت در رفت که گفتم :
_نیا... وگرنه سوار ماشینت نمی شم.
و خشکش زد.
_قهر کردی با من؟!... این چه رفتاریه مهتاب؟
_بهم فرصت بده... خواهش می کنم.... چند روز با من حرف نزن، زنگ نزن، سراغم نیا... باشه؟
فقط نگاهم کرد و من چقدر در نگاهش، غم و ناراحتی دیدم. اما قبول کرد.
_باشه.... با اینکه خیلی برام سخته... ولی اگه تو اینو می خوای باشه.
و صدای بسته شدن در خانه، باعث شد تا بغضم بار دیگر بشکند. من عاشقش شده بودم و حالا چطور باید دل می کندم از او.
فردای آن روز خودم به بیمارستان رفتم و از همان اول صبح متوجه ی سرمایی که شب قبل خورده بودم، شدم.
بی حس و حال بودم و دلم هنوز خواب می خواست اما در بیمارستان، وقتی برای خواب نبود. ساعت نزدیک ظهر بود که صدای پیجر بیمارستان برخاست.
و مرا مرتب صدا می کرد!
با همهی بی حالی ام به بخش 3 رفتم و علت را پرسیدم که گفت:
_دکتر آنژه یه کار مهم با شما دارن.... توی اتاقشون.
از اینکه باز به حرفم گوش نکرد، عصبانی شدم و با قدم هایی محکم و عصبانیتی بر افروخته سمت اتاقش رفتم.
همین که با عصبانیت در اتاقش را باز کردم خشکم زد.
نگاهم به او افتاد و آنچه روی میزش چیده بود!!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀