eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به سرعت به اتاق عمل رفتم. لباس مخصوص را پوشیدم و در حالیکه دستانم را قبل از عمل می شستم شروع کردم به خواندن آیه الکرسی.... خدا خودش خوب می دانست که من راضی به مرگ رابرت نبودم.... در دلم آرزو کردم کاش نمی گذاشتم او با آن حال خراب از بیمارستان برود ولی برای این آرزو کمی دیر بود. وارد اتاق عمل شدم و دکتر جانسون هم همراهم شد. تمام مدت عمل داشتم ذکر می گفتم و آیه الکرسی می خواندم. و عمل با موفقیت به پایان رسید. اما بخاطر سطح هوشیاری و رسیدن آن به سطح نرمال، به ای سی یو انتقال یافت. رابرت را به یکی از اتاق های آی سی یو بردند و من بلافاصله بعد از عمل به دیدنش رفتم. سیم های زیادی به سینه اش وصل بود تا ضربان قلبش را چک کنند و خودش بیهوش. با دیدنش در آن حال باز گریه ام گرفت. نشستم روی صندلی کنار تختش و پنجه ی دستش را گرفتم که در اتاق باز شد. مدیریت بیمارستان بود که برخاستم. _بنشینید خانم صلاحی..... واقعا امروز از این اتفاق ناراحت شدم.... امیدوارم حال دکتر آنژه هر چه زودتر بهتر بشه. _ممنونم.... می خواستم به من اجازه بدید تا به هوش بیان کنارشون باشم. _بله... بله حتما..... شما تا هر وقت که ایشون حالشون بهتر شد می تونید کنارشون باشید.... البته من باید به خانواده ی دکتر آنژه هم خبر بدم.... ولی فکر نکنم آنها بتونن بیان.... زیادی مسافت و دوری از بیمارستان مانع می شه ولی بهر حال باید اطلاع داشته باشند. _بله هر طور شما صلاح می دونید. _دکتر آنژه یکی از بهترین های بیمارستان ما هستند.... امیدوارم هر چه زودتر به کادر پزشکی ما بر گردند. _حتما... و زیر لب گفتم: _ان شاء الله. و من باز کنار رابرت نشستم. ساعت و زمان چقدر کند می رفت تا مرا بیشتر برنجاند. مدام حرفهایم با رابرت برایم مرور می شد و از خودم می پرسیدم چرا این اتفاق افتاد؟! شب شده بود. رابرت هنوز بیهوش بود و من خسته.... خسته نه از کار... بلکه از اتفاقات آن روز. نمازم را در اتاق رابرت خواندم و باز چشم انتظار بهوش آمدنش شدم. برای سلامتی او که هنوز هم عزیز بود، ماسک زده بودم چون، سرماخوردگی ساده ی من برای رابرت می توانست خطرناک باشد. روی صندلی چشم انتظار، خیره ی پلک های بسته ی رابرت.... نشسته بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀