هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_778
#مهتاب
چند ثانیه ای گذشت تا مدیر بیمارستان گفت :
_باشه... انگار ناچارم... اما خواهش می کنم وقتی برگشتید با روحیه و نشاط کامل برگردید.... اعصاب و روان یک پزشک جراح باید آرام باشه تا توان جراحی های سخت و طولانی اتاق عمل رو داشته باشه.
_چشم.... حتما.... می تونم از امروز برم مرخصی؟
سری به ناچار تکان داد که از همان اتاق مدیریت به خانه برگشتم.
چقدر خسته بودم انگار و نیاز به استراحت داشتم. روز اول تماما استراحت کردم و شب با مادر و پدر تماس برقرار کردم. با آنکه تصميمم برای بهم زدن نامزدی ام با رابرت قطعی بود اما باز نتوانستم به پدر و مادر حرفی بزنم و تنها ماجرای تصادف رابرت را گفتم و اینکه در بیمارستان بستری است.
مادر و پدر را ناراحت کردم با این خبر اما شاید باید دعای خیر مادر و پدرم برای رابرت هم شنیده می شد.
روز دوم اما با آنکه خانه بودم و کمی از ساعات روز را به کار در خانه و مرتب کردن خانه گذراندم اما باز حوصله ام سر رفت و ناچار سراغ گوشی ام رفتم و تا آنلاین شدم پیام های مادر در واتساپ برایم آمد.
پیام های عجیبی بود!
_مهتاب!.... رابرت چطوره؟.... از حالش ما رو با خبر کن.
از این نگرانی مادر کمی تعجب کردم و جواب دادم.
_خوبه... بهتره نگرانش نباشید.....
و مادر نوشت.
_دیشب خواب مامان اقدس رو دیدم.... بهم گفت خیلی خوشحاله واسه تو که نامزد کردی ولی ازت دلخور بود چرا شوهرتو توی بیمارستان تنها گذاشتی..... مگه تو بیمارستان نیستی؟!
ماندم چه جوابی بدهم. مکث کردم در پاسخگویی که مادر باز پرسید:
_بیمارستان نیستی درسته؟.... چون تو وقتی بیمارستان باشی از بس سرت شلوغه وقت آنلاین شدن نداری..... چرا خونه ای؟!... حالت خوبه؟
_خوبم... یه کم سرماخوردم... رابرت هم بخاطر سرما خوردگی من نمی تونم پیشش باشم.
_خلاصه از من گفتن بود که مادر جونت از دستت ناراحته که چرا پیش شوهرت نیستی.
سکوت کردم و تنها راه برای فرار از مادری که داشت ذره ذره از زیر زبانم حرف می کشید، این بود که بگویم:
_مامان من باید الان برم.... به بابا سلام برسون.
و نت گوشی ام را فوری خاموش کردم و گوشی را انداختم روی مبل. این خواب مادر خیلی برایم عجیب بود.
اینکه اموات از اتفاقات خبر دارند واقعیت داشت اما اینکه مادرجون اقدس با آنکه من قصد داشتم نامزدی ام را بهم بزنم، باز هم رابرت را همسرم می دانست، جای سوال بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀