🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_783
#مهتاب
وانمود کرد تعجب کرده است و ناچارا گفت :
_بیا تو ببینم چی می گی.
وارد خانه اش شدم. تنها بود و مرا دعوت به نشستن کرد که گفتم :
_همین امروز خانم کلر همونی برام فیش ازش آوردید اومد دیدنم..... اون همه ی جریان رو برام تعریف کرد... اینکه مسلمان شده و رابرت کمکش کرده... زنگ زدم به دفتر اسلامی لندن که حرفاش رو تایید کردن.... حالا می خوام بدونم شما چرا می خواید بهم ثابت کنید که نامزد من خوب نیست.... نگید که بخاطر دکتر تابنده دارید زندگی منو بهم می ریزید.
خندید و نشست روی مبل کنار دستش.
_بشین مهتاب....
این بار نشستم روی مبل که گفت:
_دوست داشتم با ما بیای ایران..... می خواستم از نزدیک خانواده ات رو ببینم ولی انگار قسمت نمی شه.
_کاری نداره.... دیدن مادر و پدر من با یک تماس تصویری هم می شه.
و تا گوشی ام را از کیفم بیرون کشیدم صدایش بالا رفت.
_تو الان چی گفتی؟!!
_گفتم با تماس هم می شه.
_نه..... گفتی مادر!
_بله مادرم.....
نگاهش روی صورتم ماند. برخاست و گفت :
_می شه اسم و فامیل مادرت رو بگی؟!
کنجکاو از آن همه بیقراری که يکدفعه در صورتش نشست گفتم:
_فرشته.... فرشته عدالت خواه.
نگاهش وحشت زده روی صورتم ماند و زیر لب زمزمه کرد :
_خدای من!..... خدای من.....
_ببخشید چیزی شده؟!
_مادرت زنده است؟!
این بار من چشمانم گرد شد.
_جناب عدالت!.....این چه حرفیه.... معلومه که مادرم زنده است!
دوباره برگشت سمت صندلی اش و خودش را روی آن انداخت.
_فرشته!.... خدای من.....
_شما مادرم رو می شناسید؟!
دستش را روی پیشانی اش گرفت و گفت :
_می خوام باهاش حرف بزنم..... می تونی تماس بگیری..... بیا بیا از تلفن خونه ی من تماس بگیر.....
_آخه..... الان؟!..... نمی شه که....
_چرا؟!
_من باید جایی برم کار دارم.... اسم و فامیل شما رو به مادرم می دم و ازش اجازه می گیرم بعد شماره اش رو به شما می دم.... بهتر نیست؟
_کی؟!.... زیاد دیر نباشه.... همین امشب.....
_باشه... همین امشب......
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀