eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از منزل مستر عدالت که بیرون زدم هنوز با سوالات ذهنی ام درگیر بودم که سمت خیابان رفتم و با گرفتن ماشین به ايستگاه قطار بین شهری برگشتم. هوا کم کم رو به تاریکی بود و من مشتاق دیدن دوباره ی رابرت. شاید همین اشتیاق بود که باعث شد تا همه ی تعجب و شگفت زده‌گی مستر عدالت از زنده بودن مادرم و نامش را از یاد ببرم. از همان بین راه به رابرت زنگ زدم تا آدرس خانه اش را بگیرم. _الو.... _مهتاب!... تو؟! _آدرس خونه ات رو برام می فرستی؟ شوکه شد. _آدرس چی رو؟!... خونه ام؟! _آره..... _من خونه نیستم. _کجایی؟! _من چند روزی هست به خونه ی پدر و مادرم اومدم..... _نمی رسی برگردی؟ _چی؟!... برگردم؟!.... کجا برگردم؟! _خونه ی خودت..... _چی شده مهتاب؟!.... نگرانم کردی. _من تا یک ساعت و ده دقیقه دیگه می رسم ایستگاه قطار..... رفته بودم لندن.... تو می تونی یک ساعت و نیم دیگه خونه ات باشی؟ مکث کرد. شاید آنقدر از زنگ زدن من گیج شده بود که نمی توانست درست فکر کند.... ناچار دوباره پرسیدم: _رابرت.... می تونی؟ _خب.... آره.... آره.... ممکنه یه کم معطل بشی فقط، اشکال نداره؟ _نه.... من جلوی در خونه ات منتظر می مونم.... آدرس رو برام بفرست. تماس را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. از همان جا برایش آیه الکرسی خواندم تا به سلامت برگردد و کمی بعد پیامک آدرس خانه اش به گوشی ام ارسال شد. نگاهم از پنجره ی قطار به بیرون بود و مناظری که به سرعت از جلوی چشمانم می گذشتند. هوای اوایل بهار هنوز در شهر ما سرد بود وقتی به شهر خودم برگشتم، نم نمکی از باران شروع به باریدن کرده بود. از ایستگاه قطار تا منزل رابرت زیاد راهی نبود اما همین که جلوی خانه ی رابرت، از تاکسی پیاده شدم، باران شدت گرفت. پول تاکسی را دادم و سمت خانه ی رابرت رفتم. از همان پنجره ی خانه اش و تاریکی پشت پنجره می شد فهمید که هنوز به خانه اش برنگشته است. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀