eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آمدن رابرت به یک ساعت رسید. وقتی از سر و صورت و لباس هایم، در تاریکی شب، با آن سوز و سرما، قطره قطره باران می چکید. دسته گلم تماما خیس شد و من یقین پیدا کردم حتما با یک سرماخوردگی شدید، دست و پنجه نرم خواهم کرد. ماشینی به سرعت جلوی خانه ی رابرت پارک کرد و مرد جوانی در تاریکی شب از ماشین پیاده شد و سمتم دوید. از همان لحظه فهمیدم که خودش است. _مهتاب!.... ببخشید خیلی منتظر شدی آره؟.... خدای من.... سر تا پا خیس شدی! ... پس چترت کو؟! خندیدم و گفتم : _چترم رو جمع کردم. متعجب نگاهم کرد. _یعنی چی جمع کردم؟! با یک دست گل ها را گرفتم و دست دیگرم را روی سرم بلند کردم و گفتم : _من چتر نداشتم.... ترسیدم بگم ندارم تو با سرعت بیای و باز تصادف کنی. برای اولین بار با اخم نگاهم کرد. کلید انداخت و در خانه اش را برایم گشود. وارد خانه که شدم او اول تمام چراغ ها را روشن کرد و من یکراست سمت آشپزخانه رفتم. میان بهم ریختگی خانه اش دنبال یک گلدان بودم که صدایم زد. _مهتاب! _الان میام.... و بالاخره چیزی شبیه گلدان پیدا کردم و گل ها را برایش داخل آن گذاشتم و گذاشتم روی تک میز کنار مبلش. و خودم هم نشستم همان جا روبه روی میز. او بر عکس من که خیلی آرام و خونسرد بودم هم عصبی بود و هم عجله داشت. _آخه توی این باران واسه چی بی چتر اومدی دیدن من..... _باید باهات حرف می زدم. صدایش از آشپزخانه آمد. _تو می گی نمی خوای منو ببینی... می گی نامزدی مون بهم خورده بعد توی این هوا اومدی یک ساعت جلوی در خونه ی من نشستی که منو ببینی؟! برگشت به سالن و در حالیکه داشت شومینه اش را روشن می کرد گفت : _این چه حرفیه که باید بزنی.... اونم توی این اوضاع! در حالیکه بی اختیار از سرمای نشسته بر تنم می لرزیدم گفتم: _اول یه قهوه بهم بده.... من از قبل هم سرماخورده بودم.... می دونم که باز حالم بد می شه. اخم هایش را نشانم داد و گفت : _مهتاب منو بهم نریز.... من تازه با رفتنت کنار اومدم.... باز اومدی چی بهم بگی؟ بغضم گرفت. نگاهش بغضم را دید که گفتم : _اشتباه کردم رابرت..... همش یه سو تفاهم بود........ گره اخم هایش هم از تعجب باز شد. نگاهش با من بود که همانطور که می لرزیدم گفتم : _منو ببخش..... زود قضاوت کردم.... یه فرصت بهم می دی؟ ناگهان خندید! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀