🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_791
#مهتاب
نگاهی به حوله ی تنی که هنوز تنم بود انداختم و فوری با بی حالی برخاستم و سمت اتاقی رفتم که لباس هایم روی گرمکن حمامش بود.
به سالن برگشتم و تازه اثرات آن سرماخوردگی شدید کم کم خودش را داشت نشان می داد.
روی پله ی آخری که به سالن ختم می شد نشستم و منتظر آمدن رابرت شدم.
و زیاد طول نکشید که آمد.
_چرا اینجا نشستی؟... بهتری؟
_تا حدودی.... بهترم.
_معلومه اصلا خوب نیستی..... بیا یه صبحانه بخور.... دیشب که شام هم نخوردی..... همش بخاطر اون یه ساعتیه که زیر باران منتظرم شدی.
لبخند بی رمقی زدم و در حالی که پشت سرش سمت آشپزخانه می رفتم گفتم :
_اشکال نداره..... این نتیجه ی قضاوت عجولانه ی خودمه.....
داشت نان تستی که خریده بود را روی میز صبحانه می گذاشت که با این حرفم نگاهش سمتم آمد.
_حتما بخاطر مدیسون کلر، زود قضاوت کردی... درسته؟
شرمنده نگاهم را پایین انداختم و سکوت کردم که ادامه داد :
_من که خودم گفتم گذشته ی خوبی نداشتم.....
شرمنده تر شدم و آهسته گفتم :
_ببخشید رابرت.....
_نه.... واقعیته.... اما تو مهتاب.... تو منو از اعماق یک سیاه چاله ی تاریک بیرون کشیدی..... وقتی به گذشته ام نگاه می کنم تازه می فهمم چقدر الان حالم، احساسم، ایمانم همه چی خوبه!
نشستم پشت میز و گفتم:
_ممنون بابت پرستاری دیشبت و صبحانه ی امروز.
خندید و او هم نشست پشت میز.
_راستش اصلا باورم نشد که سر شب خواستی توی خونه ی من بمونی..... اما وقتی حالت نصف شب اونقدر بد شد.... با خودم گفتم چقدر خوب شد که موندی.... الان چطوری؟
_باید استراحت کنم فکر کنم.
_آره حتما.... راستی من همون دیشب برات سوپ درست کردم.
_واقعا؟!... ممنونم.
و وقتی او پیاله ی سوپش را جلوی رویم گذاشت، چشمانم از تعجب گرد شد!
کاسه پر از آب بود با یک هویج درسته که از وسط به دو نصف تقسیم شده بود و تکه ای گوشت مرغ!
_اینه!
_آره... ما این جوری سوپ درست می کنیم البته یادمه مادرم هویج رو حلقه حلقه می کرد ولی من ، وقت نشد.
خنده ام گرفت. آنقدر که او هم به خنده افتاد و با خنده پرسید:
_چی شده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀