🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_797
#مهتاب
آنقدر نگران بود که همین که وسایلی که خریده بود را جا به جا کرد باز سراغم آمد و مچ دستم را گرفت و همراه خودش به طبقه ی بالا برد.
همراهش رفتم. وارد اتاق خوابش شد و بعد سراغ کمد دیواری اش رفت.
از درون کمد جعبهای بیرون کشید و کف اتاق گذاشت.
_مهتاب بیا....
نزدیکش شدم و دو زانو مقابلش نشستم که در جعبه را برداشت و من چشمم به کُلتی خورد که درون جعبه بود.
_مهتاب ببین.... کار با این اسلحه اصلا سخت نیست.
وا رفتم. با آن حال بد و سرما خورده، با آن همه نگرانی و اضطراب، فقط دیدن یک اسلحه را کم داشتم.
او داشت همچنان توضیح می داد که احساس کردم دارم بی هوش می شوم.
_رابرت!.... چرا این؟!
بی آنکه حتی رنگ پریده ام را ببیند، اسلحه را میان دستم گذاشت و گفت :
_بگیرش.... ببین.... باید این جوری تو دستت بگیری.
همین که دستانش را از دور اسلحه برداشت، دستم توان نگه داشتن اسلحه را از دست داد و پایین افتاد.
نگاهش تازه سمت صورتم آمد.
_مهتاب!
تازه فهمید چقدر ترسیده ام. فوری شانه هایم را گرفت.
_چیزی نیست عزیزم.... نترس.
بی حال در آغوشش افتادم.
_چیزی نیست؟!.... داری می گی.... چطور شلیک کنم.... بعد می گی چیزی نیست؟!
_فقط محض احتیاط.....
_چه احتیاطی!..... چی شده مگه؟.... من نمی فهمم این کارا واسه چیه آخه!
_هیچی.... هیچی اصلا.... ولش کن تو اصلا امروز حالتم خوب نبود.... من نباید الان اینو بهت می گفتم.... بیا عزیزم بیا.
و دستم را گرفت و مرا سمت تختش کشید.
_بخواب... استراحت کن.... من ناهار رو آماده می کنم.
ولی خوابی نداشتم!
مگر می شد بعد از آن همه نگرانی و سوالاتی که در ذهنم قدعلم کرده بود، بخوابم!
او از اتاق بیرون رفت و مرا تنها گذاشت ولی من خوابم نبرد.
خیلی روی تخت غلت زدم ولی نتوانستم بخوابم و ناچار برخاستم.
اول وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد از پله ها پایین رفتم.
رابرت داشت ناهار حاضر می کرد که با دیدنم لبخند زد.
_نخوابیدی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀