🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_798
#مهتاب
_نه.... از شدت نگرانی خوابم نمی بره.
_نگرانی چرا؟.... می دونی مهتاب... من قبل از اینکه پزشکی قبول بشم خیلی دوست داشتم پلیس بشم.
پشت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه نشستم و با اشتیاق گوش دادم.
چرخید سمت من و مقابلم کنار میز ناهارخوری ایستاد.
کف دستش را روی میز گذاشت و خیره نگاهم کرد.
_مثلا خیلی دوست داشتم بادیگارد بشم.
خنده ام گرفت.
_واقعا؟!
_آره.... حالا همون طور شده.... اصلا نگران نباش خودم بادیگاردت می شم.
لبخند از روی لبم پرید.
_فرهاد بهت چی گفت رابرت؟
_چیز خاصی نگفت... فقط محض احتیاط کمی سفارش کرد.
_خب چرا ؟!
_بی خودی نگرانی.... ما فقط داریم از روی احتیاط حرف می زنیم.... اصلا شاید هیچ اتفاقی هم نیافته.
_مگه قراره چه اتفاقی بیافته؟
کلافه شد از این همه سوال و جواب. اما با لبخند جلوتر آمد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و نگاهم کرد.
شهد شیرین عسلی نگاهش را به جانم ریخت و گفت :
_تو نگران چی هستی.... کاش به فکر حال من بیقرار هم بودی.... وقتی زیبایی رو خدا تقسیم می کرد چرا سهم تو از بقیه بیشتر شد؟
خنده ام گرفت.
_بسه رابرت.... یکی ندونه فکر می کنه من چقدر زیبام!
_هستی... رنگ چشمات و مژه هات و ابروهات و موهای بلندت... آخر این همه سیاهی منو می کشه.
با خنده گفتم :
_وای پس من چی بگم.... رنگ عسلی چشمات و خرمایی روشن موهات و پوست سفیدت.... خیلی جذابت کرده رابرت.
با شوق فوری صندلی کناری مرا از زیر میز ناهارخوری بیرون کشید و نشست.
_واقعا من زیبام؟!.... راستشو بگو مهتاب... وقتی هنوز ازت خواستگاری هم نکرده بودم اینقدر منو زیبا می دیدی؟
_خب... زیاد دقت نکرده بودم... اما وقتی محرم شدیم.... وقتی خوب نگاهت کردم دیدم خیلی زیبایی.
با شوق خندید.
_ولی تو از همون روز اول تو دانشگاه... از همون سر کلاس من و اعلام معارفه ای
که داشتی به چشمم زیبا اومدی.
از این همه تعریفش، به خودم بالیدم و سرخ شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀