🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_799
#مهتاب
شب شد.
دومین شبی بود که باید مهمان خانه ی رابرت می شدم.
شام ساده ای خوردیم و او اتاقش را برای خواب به من بخشید.
یک ملحفه ی تمیز برایم روی تخت کشید و گفت :
_من توی سالن می خوابم... اگه کاری داشتی بیدارم کن.
نگاهم به او بود و چقدر دلم می خواست بگویم « من می ترسم.»
سکوت کردم به زحمت و نگفته هایم باعث شد تا او شب بخیری بگوید و از اتاق خارج شود.
ناچار نشستم لبه ی تخت و در زیر نور کم چراغ خواب به اطراف نگاه کردم.
پنجره ی اتاقش رو به خیابان اصلی بود و من از همین می ترسیدم.
نه رابرت و نه مادر، هيچ کدام، درست و حسابی به من نگفتند که چرا باید در خانه ی رابرت بمانم!
آن شب از شدت نگرانی خوابم نمی برد.
با کوچکترین صدایی که از خیابان می آمد، چشمم را باز می کردم.
نمی دانم ساعت چند بود که از شدت خستگی بی هوش شدم.
خوابِ خاطره ای کهنه و خاک خورده را می دیدم!
خواب دوران بچگی خودم. با دامن پف دارم درون پارک می دویدم که صدای بلند شلیکی آمد.
نگاهم سمت زنی رفت که روی زمین افتاده بود!
دویدم و نزدیکش که شدم، مادر بود!
لباسش خونی بود که دستش را سمت من دراز کرد.
جیغ کشیدم و از خواب پریدم که همان لحظه احساس کردم سایه ای از کنار پنجره رد شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
آنقدر جیغ زدم و رابرت را صدا زدم که بیچاره را بیدار کردم و سراسیمه سمت اتاق کشاندم.
با ترس و لرز و وحشت در اتاق را گشود و فریاد زد.
_مهتاب!
تا نگاه نگرانش را دیدم از شدت ترس و اضطراب و نگرانی بیهوده ام گریه ام گرفت.
با قدم هایی بلند جلو آمد و مرا در آغوش گرفت.
_مهتاب جان.... چی شده؟
_خواب بدی دیدم رابرت... یه سایه هم پشت پنجره بود.
_تو هنوز حالت جا نیومده... حتما بخاطر سرماخوردگی کابوس دیدی.
_نه... من یه سایه دیدم.
برخاست و سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و نگاهی به بیرون انداخت.
_هیچی نیست مهتاب جان!
پنجره را بست و سمتم برگشت.
_از حرفای ما دلهره داشتی با همین ذهنیت خوابیدی، کابوس دیدی.
نشست کنار تخت و گفت :
_بخواب... من اینجا می مونم.
دوباره دراز کشیدم که دستم را گرفت و سرش را روی لبه ی تخت گذاشت و خودش هم همانجا خوابید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀