eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صبح شده بود که چشم گشودم. رابرت همان پای تخت، در حالی که هنوز دستم را گرفته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود، به خواب رفته بود. سمتش چرخیدم و با دست دیگرم، موهایش را آرام نوازش کردم. شب قبل بخاطر من خیلی اذیت شد! از نوازش دستم آهسته چشم گشود و سر بلند کرد و خواب آلود نگاهم. _مهتاب! لبخند کمرنگی زدم. شرمنده بودم بابت اذیت و آزارم که گفتم : _ببخشید واقعا. لبخند بی رمقی زد و کمرش را صاف کرد و نشست. چنگی به موهای خرمایی اش کشید و خمیازه ای از خواب نا آرامش. _خوب خوابیدی؟ _بله با گرمای دست شما البته. لبخندش این بار جان دارتر شد. _و البته کنار شما.... من هم. فوری روی تخت نشستم و با حالی که بهتر از روز قبل بود گفتم: _صبحانه نداریم امروز؟ ..... خندید. _خواب موندم.... امروز باید یه سر به بیمارستان هم بزنم.... خیلی کار دارم. _ناهار رو من درست می کنم..... البته اگه مواد غذایی برای یک غذای ایرانی داشته باشی. از جا برخاست و گفت : _تهیه می کنم نگران نباش. صبحانه را با کمک هم آماده کردیم که باز پرسیدم. _رابرت نمی خوای بگی دقیقا دیروز جناب عدالت بهت چی گفت؟ _نه.... جوابش خیلی قاطعانه بود. آنقدر که شگفت زده شدم. _چرا؟! _چون تو هیچی نمی دونی دیشب کابوس دیدی.... همانطور که دو لیوان چایی می ریختم گفتم : _شما خودت دیروز منو ترسوندی.... یه اسلحه دادی دستم و داری آموزش تیراندازی بهم می دی.... واقعا اون اسلحه برای خودت بود؟ سر میز نشست و نان تست گرم شده و پنیر را هم سر میز گذاشت. _اینجا داشتن اسلحه جرم نیست. نگاهش کردم. احساس کردم دارد از نگاه به من فرار می کند. _رابرت تو واقعا برای چی اسلحه تو خونه داری؟! _می شه صبحانه بخوریم..... من امروز خیلی کار دارم مهتاب. و این یعنی دیگر سوال نپرس. کمی دلخور شدم! این اولین باری بود که اینطور جوابم را می داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀