🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_800
#مهتاب
صبح شده بود که چشم گشودم.
رابرت همان پای تخت، در حالی که هنوز دستم را گرفته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود، به خواب رفته بود.
سمتش چرخیدم و با دست دیگرم، موهایش را آرام نوازش کردم.
شب قبل بخاطر من خیلی اذیت شد!
از نوازش دستم آهسته چشم گشود و سر بلند کرد و خواب آلود نگاهم.
_مهتاب!
لبخند کمرنگی زدم. شرمنده بودم بابت اذیت و آزارم که گفتم :
_ببخشید واقعا.
لبخند بی رمقی زد و کمرش را صاف کرد و نشست. چنگی به موهای خرمایی اش کشید و خمیازه ای از خواب نا آرامش.
_خوب خوابیدی؟
_بله با گرمای دست شما البته.
لبخندش این بار جان دارتر شد.
_و البته کنار شما.... من هم.
فوری روی تخت نشستم و با حالی که بهتر از روز قبل بود گفتم:
_صبحانه نداریم امروز؟ .....
خندید.
_خواب موندم.... امروز باید یه سر به بیمارستان هم بزنم.... خیلی کار دارم.
_ناهار رو من درست می کنم..... البته اگه مواد غذایی برای یک غذای ایرانی داشته باشی.
از جا برخاست و گفت :
_تهیه می کنم نگران نباش.
صبحانه را با کمک هم آماده کردیم که باز پرسیدم.
_رابرت نمی خوای بگی دقیقا دیروز جناب عدالت بهت چی گفت؟
_نه....
جوابش خیلی قاطعانه بود. آنقدر که شگفت زده شدم.
_چرا؟!
_چون تو هیچی نمی دونی دیشب کابوس دیدی....
همانطور که دو لیوان چایی می ریختم گفتم :
_شما خودت دیروز منو ترسوندی.... یه اسلحه دادی دستم و داری آموزش تیراندازی بهم می دی.... واقعا اون اسلحه برای خودت بود؟
سر میز نشست و نان تست گرم شده و پنیر را هم سر میز گذاشت.
_اینجا داشتن اسلحه جرم نیست.
نگاهش کردم. احساس کردم دارد از نگاه به من فرار می کند.
_رابرت تو واقعا برای چی اسلحه تو خونه داری؟!
_می شه صبحانه بخوریم..... من امروز خیلی کار دارم مهتاب.
و این یعنی دیگر سوال نپرس. کمی دلخور شدم!
این اولین باری بود که اینطور جوابم را می داد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀