eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم ! سرخورده نشوید ، با یک‌دنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید! ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند ! تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !! مراقب پیچ های جاده باشید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترگرامۍ،پسرگرامۍ ! درسࢪنوشت‌خودت‌بیــادخالت‌ڪن☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه ◾️کاری از موسسه حرم گرافیک◾️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم ! سرخورده نشوید ، با یک‌دنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید! ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین -هوی جاسوس ...سکوت. -چه فرقی می کنه ....بالاخره که میفهمند. -الان نه. من و سیما به این گفتگوی بین بهنام و هومن با تعجب نگاه کردیم و در نهایت من پرسیدم : _چرا ؟چی شده ؟ بهنام با لبخند نگاهم کرد: _نمی ذاره بگم . نیم نگاهی به هومن انداختم که سیما اینبار گفت : _لوس نشو هومن ...بذار بگه دیگه ... هومن با اقتدار اخم کرد: _فضولی موقوف ...همین که گفتم . سیما سری کج کرد از حرص و گفت : _به جهنم ولش کن نسیم جون ...راستی با تحقیق های درسی ات چکار کردی ؟ -هیچی دیگه با این دست شکسته فقط از استادا مهلت گرفتم . بعد از کمی حرف از درس و کلاس ، بهنام باز وسط حرف من و سیما پرید و از خاطرات خودش و دانشگاهش در سوئد گفت .اصلا علت اینکه بهنام وسط حرف من و سیما آمد را متوجه نمی شدم .هیچ از اینکارش خوشم نیومد . هومن اما با شوهر سوسن ، آقا امید که همسن او بود داشت حرف می زد و بحث شان آنقدر داغ شده بود که چند باری با پدر هم مشورت کردند . اما سر میز رنگارنگ عمه مهتاب هر بحثی از ذهن آدم می پرید جز بحث تست کردن غذاها. مخصوصا که عمه مدام می گفت : _گوبرورا یکی از غذای خوشمزه ی سوئدیه ...بفرمایید. یا می گفت : _تست اسکاگن بفرمایید . من که اونقدر این دو اسم رو شنیدم که دیگه حفظ شدم اما گوبرورا رو ترجیح دادم به تست اسکاگن. البته غیر این دو غذا کلی سالاد و خورشت هم بود.که صدای خانم جان رو بلند کرد: _به خدا حرومه اینقدر غذا درست کردن . همه خندیدند .آخه خانم جان تکیه کلامش همین بود.وقتی می خواست بگه که کاری خیلی بده و زشته می گفت حرومه. آقا آصف باخنده در تائید حرف خانم جان گفت : _خانم جان ، دین شما که بیشتر از دین خدا حروم داره... همه چی رو حروم میکنی چرا . خانم جان باز گفت : _آخه نگاه کن ... تو که می خواستی غذای سوئدی درست کنی چرا ده تا خورشت گذاشتی . عمه مهتاب یه نیمچه لبخندی زد و جواب داد: _مادر من ... شما غصه نخور ...نمی ذارم اسراف بشه ، غذاتو بخور. آقا آصف هم به تایید حرف عمه مهتاب گفت : _تا خانم جون کلاً غذای سوئدی رو حرام اعلام نکرده ، میل کنید . بعد از صرف شام و موندن قابلمه قابلمه غذا ، عمه مهتاب همه را برای کارگرای ته کوچشون قسمت بندی کرد و نگذاشت به قول خانم جان حروم بشه . مهمانی خوبی بود. البته اگر بهنام رو با خود شیرینی هاش که مدام بین حرف من و سیما می پرید ، در نظر نگیریم و البته اگر از جر و بحث هومن و پدر بر سر مشارکت با آقا امید ، شوهر سوسن جون ، چشم پوشی کنیم . و البته اگر از بگو و مگوی خانم جون و غر غر کردناش با عمه مهتاب و عمه پری بگذریم و بازم البته اگر از کنایه های عمه پری که مدام منو به عمه مهتاب نشون می داد و میگفت : -دیدی جوجه اردک زشتمون چه زیبای خفته ای شده ماشاالله! صرف نظر کنیم و اصلا کلاً اگر بی خیال شویم که اون مهمونی " البته " زیاد داشت . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪست‌انتخاب‌ڪنیم‌تاشرمنده‌شُھدانشویم🖐 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند ! تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !! مراقب پیچ های جاده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی خدایی که اینقدر میگن مهربونه 🌋حاضره یه خانم رو واسه اینکه چند تار موش رو بیرون گذاشته بسوزونه⁉️ ‎‎‌‌‎‎‌
شنبه تون عالی و بینظیر🌷 روزتون پراز مهربانی وجودتون سلامت🌷 دلـ❤️ـتون گرم از محبت عمرتون با عزت و زندگیتون مملو از خوشبختی🌷 امروزتون زیبادر کنار خانواده 🌷
•『🌻』 ‌• امام‌سجاد(ع) هرگزکسی‌را به‌سبب‌گناهش‌خوار‌نکن...
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین -وای اینجا رو ببین ...نسیم کوچولوی ما چقدر بزرگ شده .... جلو آمد و یک قدمی من ایستاد .انگار این پانزده سال برای عمه مهتاب به قدر پانزده روز گذشته بود.همانطور زیبا و جوان و شاداب بود و برخلاف او همسرش ، آقا آصف ، اکثر موهایش سفید .کاملا واضح بود که چه کسی بیشتر در این زندگی مشترک ، حرص خورده . از این فکر لبخند زدم که عمه مهتاب انگار لبخندم را حمل بر نیشخند کرد و در عوض سکوت همراه با لبخندم ، یک جمله ی نیشدار زد : -نسیم کو چولوی ما ... باورم نمیشه اون دخترک بچه نه نه و دماغو اینقدر خانم شده باشه .... هیچ از جمله ای که گفت خوشمم نیامد .نگاهم رفت سمت مادر و پدر ،حتی لبخند از روی لبان آن ها هم رفته بود که مادر جواب سکوت مرا داد: _البته مهتاب جان آخرین بار یادمه ،این بهنام شما بود که بچگی کرد و سگ رو به جوون نسیم من انداخت. برخلاف تصورم عمه مهتاب حتی یک ذره هم ناراحت نشد ، بلند بلند خندید و در حالیکه دستش روبه کمرش چسبانده بود و از آرنج در هوا تکان میداد گفت : _آره مینا جان .. یادمه ...چه دورانی بود...دستت چی شده حالا؟ باز هم ترجیح دادم مادر به جای من جوابگو باشد اما اینبار هومن گفت : _از پله ها افتاده ...البته فکر کنم لقب دست و پا چلفتی رو هم یادت رفت که به لقب هاش اضافه کنی . نشستم روی اولین مبل کنار دستم و یه نگاه به هومن انداختم . پوزخند زد .انگار بدش نمی آمد تلافی سه چهار روز قهرش با پدر را در جمع خانوادگی رادمان ها سرم خالی کند . با رسیدن عمه پری و دخترانش و البته خانم بزرگ و آقا جان ،حال و هوای جمع هم عوض شد . سوسن نامزد کرده بود و همراه نامزدش امید آمده بود .سیما اما رفیق دوران کودکی ام مثل خودم مجرد بود .و سارا درگیر کنکور و امتحان و نیامد .آقا جان و خانم بزرگ هم که بعد از پانزده سال بهنام و هومن و عمه مهتاب را می دیدند ، بعد از کلی روبوسی و حال و احوال نگاهی به من انداختند و با دیدن دستم باز همان سئوال تکراری ، تکرار شد .من واقعا نمی دونستم که دست شکسته و گچ گرفته اینقدر ابهام داشته باشه ، وقتی دستی شکسته دیگه ، چرا سئوال می کردند " دستت چی شده ؟ " البته مادر اینبار جواب داد تا هومن تلافی نکند. من و سیما کنار هم نشستیم و بحث از درس و دانشگاهمان بود اخه منو سیما هم دانشگاهی هم بودیم ، البته رشته ی او آی تی بود ولی دروس مشترک زیاد داشتیم. صدایی آشنا میان حرف هایمان وقفه انداخت: -خانم ها اجازه هست ؟ بهنام بود.دوست نداشتم بهنام را وارد حرف های خودمانی خودم و سیما کنم ولی سیما بی مشورت یاحتی نگاهی به من گفت : _بله .... .کمی روی مبل دونفره جابه جا شد وبهنام سمت مبل من نشست .نگاهی به من انداخت و پرسید : -رشته ی شما چیه ؟ -کامپیوتر سری تکان داد و گفت : _پس با هومن هم رشته اید ... کدوم دانشگاه ؟ -طوسی ... ابرویی بالا انداخت : _واقعا !! نمی دونم بگم خوش شانس یا بد شانس . خندید که در اعماق ابهامی عجیب فرو رفتم : _چرا؟ همان موقع یک سیب سرخ از سمت هومن پرتاب شد و محکم خورد به سینه ی بهنام و صدایش ، پای او را هم به صحبت های من و سیما باز کرد: 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین -هوی جاسوس ...سکوت. -چه فرقی می کنه ....بالاخره که میفهمند. -الان نه. من و سیما به این گفتگوی بین بهنام و هومن با تعجب نگاه کردیم و در نهایت من پرسیدم : _چرا ؟چی شده ؟ بهنام با لبخند نگاهم کرد: _نمی ذاره بگم . نیم نگاهی به هومن انداختم که سیما اینبار گفت : _لوس نشو هومن ...بذار بگه دیگه ... هومن با اقتدار اخم کرد: _فضولی موقوف ...همین که گفتم . سیما سری کج کرد از حرص و گفت : _به جهنم ولش کن نسیم جون ...راستی با تحقیق های درسی ات چکار کردی ؟ -هیچی دیگه با این دست شکسته فقط از استادا مهلت گرفتم . بعد از کمی حرف از درس و کلاس ، بهنام باز وسط حرف من و سیما پرید و از خاطرات خودش و دانشگاهش در سوئد گفت .اصلا علت اینکه بهنام وسط حرف من و سیما آمد را متوجه نمی شدم .هیچ از اینکارش خوشم نیومد . هومن اما با شوهر سوسن ، آقا امید که همسن او بود داشت حرف می زد و بحث شان آنقدر داغ شده بود که چند باری با پدر هم مشورت کردند . اما سر میز رنگارنگ عمه مهتاب هر بحثی از ذهن آدم می پرید جز بحث تست کردن غذاها. مخصوصا که عمه مدام می گفت : _گوبرورا یکی از غذای خوشمزه ی سوئدیه ...بفرمایید. یا می گفت : _تست اسکاگن بفرمایید . من که اونقدر این دو اسم رو شنیدم که دیگه حفظ شدم اما گوبرورا رو ترجیح دادم به تست اسکاگن. البته غیر این دو غذا کلی سالاد و خورشت هم بود.که صدای خانم جان رو بلند کرد: _به خدا حرومه اینقدر غذا درست کردن . همه خندیدند .آخه خانم جان تکیه کلامش همین بود.وقتی می خواست بگه که کاری خیلی بده و زشته می گفت حرومه. آقا آصف باخنده در تائید حرف خانم جان گفت : _خانم جان ، دین شما که بیشتر از دین خدا حروم داره... همه چی رو حروم میکنی چرا . خانم جان باز گفت : _آخه نگاه کن ... تو که می خواستی غذای سوئدی درست کنی چرا ده تا خورشت گذاشتی . عمه مهتاب یه نیمچه لبخندی زد و جواب داد: _مادر من ... شما غصه نخور ...نمی ذارم اسراف بشه ، غذاتو بخور. آقا آصف هم به تایید حرف عمه مهتاب گفت : _تا خانم جون کلاً غذای سوئدی رو حرام اعلام نکرده ، میل کنید . بعد از صرف شام و موندن قابلمه قابلمه غذا ، عمه مهتاب همه را برای کارگرای ته کوچشون قسمت بندی کرد و نگذاشت به قول خانم جان حروم بشه . مهمانی خوبی بود. البته اگر بهنام رو با خود شیرینی هاش که مدام بین حرف من و سیما می پرید ، در نظر نگیریم و البته اگر از جر و بحث هومن و پدر بر سر مشارکت با آقا امید ، شوهر سوسن جون ، چشم پوشی کنیم . و البته اگر از بگو و مگوی خانم جون و غر غر کردناش با عمه مهتاب و عمه پری بگذریم و بازم البته اگر از کنایه های عمه پری که مدام منو به عمه مهتاب نشون می داد و میگفت : -دیدی جوجه اردک زشتمون چه زیبای خفته ای شده ماشاالله! صرف نظر کنیم و اصلا کلاً اگر بی خیال شویم که اون مهمونی " البته " زیاد داشت . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪ و بدآنید؛ مآ بَساط ضعفـ اَفزا را بھ آتش می‌کشیم .. ! ❫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ ؏ــشـق♥️ سـتـاد انتخــاباتت ڪـو؟!!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک مادری تویی..🇮🇷✌️🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸤•♥️•⸣ مسـألہ اول دࢪ انتخابات اين استـ ڪھ همہ دࢪ اين آزمون عمومۍ ملتـ ايـران شرڪتـ كنند و نشان بدهند ڪھ ملتـ ايـران زندھ استـ و بہ سࢪنوشتـ ڪشورش علاقہ داࢪد(:🌿' '📿! 🦋! •.🌻|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
راۍ‌همه‌یکصدا . .😃♥️! 『 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا باشد😍🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین دعوتی عمه مهتاب که تموم شد ، باز برگشتیم به خانه ای که با ورود هومن برایم ترسناک تر از خانه ی وحشت شده بود. اما نه به اندازه ی شنبه اول هفته ، که بعد از دو روز غیبت پشت سر هم از دانشگاه ، می خواستم با یه دست گچ گرفته سر کلاس بروم . سر میز صبحانه در میان صداهای ظریف برخورد چاقوی استیل با پیش دستی پنیر ، و قاشق چایخوری با لیوان چای ، یه صدا سکوت کلامی جمع را شکست . -صبحانتو بخور دیرم شد . سرم بالا اومد . صدای هومن بود و نگاه جدیش همراه من . -با منی ؟! -بله . -من خودم می تونم برم، دستم شکسته ، پام که نشکسته . هِه ی تمسخر هومن بلند شد : _نه سرتم ضربه دیده ، چشماتم که کوره ... من می رسونمت . خواستم حرفی بزنم که مادر گفت : _برو دیگه نسیم . نگاهم به پدر بود بلکه باعث رهایی من از دام هومن شود ، اما نگاه غافل پدر روی لقمه ی نان و پنیر و گردو گیر کرده بود که مجبور شدم خودم بگویم : _پدر ... میشه من با شما بیام ؟ منتظر بودم پدر مثل همیشه بگوید ، " چرا که نه " ، اما گفت : -من !! نه نسیم جان امروز شرمنده ام ...با هومن برو ...مسیرش همون دانشگاه شماست ، می رسونتت. آهی سر دادم از این تکلیف اجباری و نگاهم باز برگشت سمت دیو دو سر . هومن چشمکی زد و با پوزخندی محکم و جدی گفت : _بخور صبحانتو دیر شد . یعنی انگار آن چشمک و پوزخند ، همان تکرار کابوس دوران بچگی بود ، لقمه ی آخر و برداشتم و بالاجبار گفتم : _من حاضرم . هومن که انگار بیشتر از من عجله داشت با اعلام من ، تمام قد ایستاد و گفت :جلوی درم . بعد سوئیچ پاترول را برداشت و رفت که از فرصت استفاده کردم و گفتم : _مامان من نمی خوام با هومن برم . -نسیم جان ... این ترس تو از هومن بی مورده عزیزم ، برو باهاش . نگاهم سمت پدر رفت بلکه او کاری کند که او هم حرف مادر را تایید کرد و گفت : _برو به سلامت دخترم . این شد که شد . ترس شد ، کابوس شد و من باز گرفتار دلشوره ای بی دلیل از حضور کنار کسی که حتی طرز بیان کلماتش، زهره ام را آب می کرد. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم در آوردم و کوله ام را انداختم روی شانه ام . بهانه ی خوبی بود برای صحبت نکردن . روی صندلی جلو که نشستم و ماشین حرکت کرد ، سرم را بی دلیل خم کردم روی کتاب و جملاتی که اصلا تمرکزی برای خواندش نداشتم . در عوض ذهنم داشت تحلیل می کرد که هومن سمت دانشگاه ما چه کاری داره ؟ نکنه هر روز کارش سمت دانشگاه ما باشه ؟ اما این محال بود .... محال . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯
📸 پوستر|| 🔆از حریم رضوی عطر غلیظی آمد 🔆 خادمی با لقب و نام رئیسی آمد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝