فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ
؏ــشـق♥️
سـتـاد
انتخــاباتت
ڪـو؟!!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک مادری تویی..🇮🇷✌️🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
⸤•♥️•⸣
مسـألہ اول دࢪ انتخابات اين استـ ڪھ همہ دࢪ اين آزمون عمومۍ ملتـ ايـران شرڪتـ كنند و نشان بدهند ڪھ ملتـ ايـران زندھ استـ و بہ سࢪنوشتـ ڪشورش علاقہ داࢪد(:🌿'
#انتخابات'📿! #پیـامرهبر🦋!
•.🌻|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
راۍهمهیکصدا . .😃♥️!
『 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا باشد😍🌱
#انتخابات
#رئیسی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت29
دعوتی عمه مهتاب که تموم شد ، باز برگشتیم به خانه ای که با ورود هومن برایم ترسناک تر از خانه ی وحشت شده بود. اما نه به اندازه ی شنبه اول هفته ، که بعد از دو روز غیبت پشت سر هم از دانشگاه ، می خواستم با یه دست گچ گرفته سر کلاس بروم . سر میز صبحانه در میان صداهای ظریف برخورد چاقوی استیل با پیش دستی پنیر ، و قاشق چایخوری با لیوان چای ، یه صدا سکوت کلامی جمع را شکست .
-صبحانتو بخور دیرم شد .
سرم بالا اومد . صدای هومن بود و نگاه جدیش همراه من .
-با منی ؟!
-بله .
-من خودم می تونم برم، دستم شکسته ، پام که نشکسته .
هِه ی تمسخر هومن بلند شد :
_نه سرتم ضربه دیده ، چشماتم که کوره ... من می رسونمت .
خواستم حرفی بزنم که مادر گفت :
_برو دیگه نسیم .
نگاهم به پدر بود بلکه باعث رهایی من از دام هومن شود ، اما نگاه غافل پدر روی لقمه ی نان و پنیر و گردو گیر کرده بود که مجبور شدم خودم بگویم :
_پدر ... میشه من با شما بیام ؟
منتظر بودم پدر مثل همیشه بگوید ، " چرا که نه " ، اما گفت :
-من !! نه نسیم جان امروز شرمنده ام ...با هومن برو ...مسیرش همون دانشگاه شماست ، می رسونتت.
آهی سر دادم از این تکلیف اجباری و نگاهم باز برگشت سمت دیو دو سر . هومن چشمکی زد و با پوزخندی محکم و جدی گفت :
_بخور صبحانتو دیر شد .
یعنی انگار آن چشمک و پوزخند ، همان تکرار کابوس دوران بچگی بود ،
لقمه ی آخر و برداشتم و بالاجبار گفتم :
_من حاضرم .
هومن که انگار بیشتر از من عجله داشت با اعلام من ، تمام قد ایستاد و گفت :جلوی درم .
بعد سوئیچ پاترول را برداشت و رفت که از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_مامان من نمی خوام با هومن برم .
-نسیم جان ... این ترس تو از هومن بی مورده عزیزم ، برو باهاش .
نگاهم سمت پدر رفت بلکه او کاری کند که او هم حرف مادر را تایید کرد و گفت :
_برو به سلامت دخترم .
این شد که شد . ترس شد ، کابوس شد و من باز گرفتار دلشوره ای بی دلیل از حضور کنار کسی که حتی طرز بیان کلماتش، زهره ام را آب می کرد.
یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم در آوردم و کوله ام را انداختم روی شانه ام . بهانه ی خوبی بود برای صحبت نکردن . روی صندلی جلو که نشستم و ماشین حرکت کرد ، سرم را بی دلیل خم کردم روی کتاب و جملاتی که اصلا تمرکزی برای خواندش نداشتم . در عوض ذهنم داشت تحلیل می کرد که هومن سمت دانشگاه ما چه کاری داره ؟
نکنه هر روز کارش سمت دانشگاه ما باشه ؟ اما این محال بود .... محال .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💛 آدم امام زمانی باید...
#امامزمان
📸 پوستر||
🔆از حریم رضوی عطر غلیظی آمد
🔆 خادمی با لقب و نام رئیسی آمد...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم تر از امام زمان (عج)خداوند خلق نکرده
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت30
جلوی درب دانشگاه ، فوری دستگیره ی در را کشیدم و با صدایی که شبیه فریاد رهایی بود تا تشکر ، گفتم :
-ممنون که منو رسوندی ، خداحافظ.
و چنان از ماشین پریدم پایین که صدای فریاد هومن برخاست .
-دیوونه .
حتی در ماشین را هم نبستم و فقط دویدم .نفس عمیقی از این رهایی کشیدم و کتابم رو دوباره درون کوله ام گذاشتم و یکراست وارد کلاس شدم . هنوز همه ی دانشجو ها نیامده بودند اما دوستم فریبا بود. تا مرا بایه دست شکسته دید پرسید:
_چی شده ؟
-هیچی ...قضیه داره مفصل ...ساعت بعدی کلاس داری ؟
-نه ...وقتم آزاده .
-پس میریم بوفه دانشگاه تا برات بگم ... اگه بدونی که چه بلای آسمونی برام نازل شده .
-خب الان بگو .
-مفصله ...الان استاد یاوری میآد ، میمونی تو خماری .
همون موقع چند تا از دانشجوهای پسر کلاس با فریاد وارد کلاس شدند و گفتند :
_بچه ها استاد عوض شده می دونید ؟
تعجب همه با صدای ، " نه ! " برخاست که ، در کلاس باز شد .همه سر میزهای تک نفره ی خودشون ایستادند ولی من ...خشکم زد .تنها کسی که با دهان باز نگاهم روی چهره ی استاد ، جدی مانده بود و نشسته روی صندلیم ، من بودم و من .فریبا بازویم را کشید و زیرلب گفت :
_بلند شو نسیم زشته .
اما من هنوز داشتم با تعجب نگاهش میکردم .کیف چرمش را صبح دیده بودم . درست کنار صندلی خالی میز ناهار خوری . همان کیف چرم قهوه ای سوخته که حالا در دست هومن بود و او روی سکوی کلاس ایستاده بود و نگاهش به طور مساوات بین دانشجوها تقسیم میشد تا رسید به من . لبخندش یه طوری واضح شد که همه شک کردند .انگار داشت با آن لبخند میگفت " حالا در ماشینو باز میذاری و فرار میکنی ؟! ، بدجوری افتادی توی دامم کوچولو " همانطور که پشت میزش هنوز ایستاده بود گفت :
_رادمان هستم دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه کی تی اچ سوئد ...درس سیستم عامل رو با من خواهید داشت این ترم ...استاد یاوری متاسفانه به خاطر مشکلات جسمی امکان تدریس ندارند ...خب یکی از دوستان بفرمایید که مبحث تدریس تا کجاست؟
صدای فریبا بلند شد :
_استاد فصل اول رو کامل تدریس کرده بودند.
-ممنون ...خانمِ ؟
-صادقلو هستم استاد.
-خانم صادقلو ، فَکِ همکلاسی کنار دستتون رو هم ببندید ، بیچاره فَکِش در رفت از بس دهانش باز مونده .
صدای بچه ها مثل بمبی از خنده ، کلاس رو به هوا فرستاد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت31
لبام رو محکم روی هم فشردم که هومن از درون کیفش کتابی درآورد و گفت :
_خب قبل از درس ، از یکی از عزیزان سئوال و پرسشی داشته باشیم تا خلاصه ی مباحث بیان بشه .
بعد به لیست کلاس نگاهی انداخت و همراه با گفتن " اِی " کشیده ای گفت :
_خانم نسیم افراز .
باورم نمی شد ...عمدا اسم مرا گفت تا بعد از شوک ورودش به کلاس ما ، باز مرا غافلگیر کند.
- من!!
-بله بفرمایید لطفا اینجا .
بالای سکوی کلاس !!! بین اینهمه دانشجو ؟! چرا من ؟!
قطعا می خواست تلافی تشکربابت رساندنش را سرم خالی کند . به ناچار از جا برخاستم و با تامل رفتم سمت سکوی کلاس . روبه روی بچه ها ایستادم که پرسید :
_شما قطعاً هر روز مطالعه دارید ، درسته ؟
نمی دونم این کنایه ای بود به من ، که برمی گشت به سکوتم در ماشین و سرخم شده ام روی خطوط کتاب یا سئوالی برای دانستن آمادگی ام بود . جواب ندادم که گفت :
_لطفا مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی رو برای ما توضیح بدید ؟
چشمام از حدقه بیرون زد :
_بله ؟!
دوباره خونسرد پرسید :
_مراحل مختلف آدرس دهی درسیستم قطعه بندی رو توضیح بدهید ؟
همان یه جرعه آبی که در گلویم بود رو به زحمت قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم :
_مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی ؟!
-سه بار باید سئوال تکرار بشه تا شما درس براتون تداعی بشه ؟
سکوتم باعث سر و صدا بین بچه ها شد ، یکی گفت :
-حالا بی خیال استاد ...این طفلکی دستش شکسته .
هومن اخمی کرد و بلند و جدی مثل برج زهرمار جواب داد:
-دستش شکسته ، سرش که نشکسته ، امتحان کتبی که نگرفتم ازش ، شفاهی جواب بده .
بعد رو به من ، با همان جدیت گفت : _نکنه با سرخوردی زمین ، سرتم یه تکونی خورده ؟
بچه ها باز خندیدند و من آب شدم از خجالت . بهتره بگم ذوب شدم . سرم رو اونقدر پایین گرفتم که فکر کنم گردنم شکست که دوباره صدایش را شنیدم .
مثل وصل کردن برق سه فاز به تنی خیس از عرق شرم من بود:
-مدیریت حافظه به چه روش هایی صورت می گیره ؟
اگر تا دیروز همین سئوالات ساده رو بلد بودم در اون لحظات پر استرس ، همه چی از سرم پرید .
نه فقط برای همون لحظه ، بلکه تا آخر عمر پرید .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خادمجمهور| رئیسی رئیسجمهور شد😌✨
🌸❤️تبریک به ملت بزرگ ایران❤️🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت32
انگار وارد خلسه شده بودم . داشتم در جَوی پر ، از آشوب و اضطراب درونی خفه می شدم .انگار کُل اکسیژن کلاس بلعیده شده بود و من نیازمند هوای تازه . نمی تونم دقیق بگویم که چند جفت چشم داشتند مرا مثل شمع زیر گرمای نگاه دقیقشان آب می کردند .اما به هرحال ، گردنم را مثل گردن شکسته ها خم کردم تا نبینم نگاه تحقیر آمیز دیگران را .
- خوبه ... پس خلاصه ی درس حتما دستتون اومده .
کنایه ای زد که صدای خنده ی بچه ها را بلند کرد و بعد از مکثی با تامل گفت:
_بفرمایید خانم افراز .
چه تاکیدی کرد روی " افراز " یعنی سر افراز کلاس ، نابغه .... برو بشین .
سرخ شده بودم .سرخ که هیچ ، لبوی پخته شدم .
با پاهایی سست از سکو پایین آمدم . طوری که یک لحظه نزدیک بود با سر بخورم زمین ، صدای خنده ی بچه ها بلند شد و فریاد بلند هومن همراهش :
- ساکت ...خانم افراز با این طرز راه رفتن تا آخر ترم سر تا پا گچ گرفته میشی ...
رسماً نابود شدم. حس کردم تمام وجودم شمع شد و در یک لحظه از حرارت شرم و خجالت آب.
به زحمت تا صندلیم رفتم . تا نشستم فریبا زیر گوشم گفت :
- چت شده تو ... تو همه ی اون سئوالا رو بلد بودی که !
هیچ حوصله ی توضیح نداشتم . هومن بلافاصله درس جدید رو شروع کرد و من تمام مدت با مداد نوکی ام گوشه ی کتابم دو کلمه رو مدام می نوشتم و می نوشتم .
"پسرک بیشعور".
- خانم افراز!
سرم یکباره بلند شد . نگاهم با همان شدت تُن صدای توبیخی ، به چشمان روشنش گره خورد:
_حواستون کجاست ؟ چی دارید مدام می نویسید توی کتابتون ؟
دهانم هنوز آنقدر خشک بود که نتونم لااقل بگم "هیچی " .
و او چند قدمی به سمتم آمد و سرش را از بالای کتاب من ، کمی خم کرد.حتی وقت نکردم زیر نگاه کنجکاوش کتابم را ورق بزنم تا نوشته ام را نخواند.
-" پسرک بیشعور! " ... دنبال همچین کتابی هستید ؟ فکر کنم شما بهتره برید کتاب های درسی بخونید تا کتاب های فلسفی و طنز .
بچه ها ریز می خندیدند و هومن دست بردار نبود:
_جلسه ی بعد هم از خود شما دوباره سئوال و پرسش میشه .
ابروانم به حالت غم و ناراحتی پایین آمد که لبخند پیروزمندانه ای زد و باز با یه "خب " کشیده ،رفت برای ادامه ی درس .
دندان هایم را محکم به هم فشردم . اینطوری نمی شد ....اگر قرار بود او استاد باشد و من شاگرد ، باید لااقل برای حفظ آبروی خودم هم که شده بود ، کاری می کردم . همان روز بعد از زنگ اول و در تایم خالی ساعت دوم ، وقتی قضیه ی هومن را برای فریبا گفتم ، از تعجب دهانش به اندازه ی غار علیصدر باز ماند و بعد در کمال ناباوری خندید ، خندید و خندید .
آنقدر خندید که مجبور شدم برای خاموش کردن موتور خنده اش ، بطری آبم را توی صورتش بریزم . که یکدفعه موتور خنده اش خاموش شد و چشمانش به من خیره و پرسید :
_حالا میخوای چکار کنی ؟!
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#ایستگاهعشقهشتم♥️⁸
ریلهاهمہبہتوختممےشوند⛓✨
تنهاایستگاهزمینے
ڪہبہآسمانهامسافرداری🕊💫
|°•♡امامرِضایےها♡♡•°|
الهی صبح امروزت زغم دور☀️
دلت ازحسرت هر بیش و کم دور
خدا یارت، نگهدارت، به هرجا🌸🍃
از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور
نصیبت حال خوش، شادی و لبخند😊
لبت از ناله های دم به دم دور
#صبحتون_شاد🌸🍃🌸
-------------------
#ایستگاهعشقهشتم♥️⁸
ریلهاهمہبہتوختممےشوند⛓✨
تنهاایستگاهزمینے
ڪہبہآسمانهامسافرداری🕊💫
|°•♡امامرِضایےها♡♡•°|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝