رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت43
صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد :
-بیا بشین دیگه .
بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم .
در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ."
همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم .
-یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه .
مادر بلند گفت :
_اِ ...منوچهر.
و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد :
-تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید .
مادر جواب داد:
_حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان .
-عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ...
پدر بلند گفت :
_خانم جان ...
و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟
حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت:
-خانم جان بفرما صبحانه .
خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت :
_یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله .
و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید :
_چرا ؟
نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید :
-چیه خانم جان اول صبح!
-مینا میگه که می دونی که ...
و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
|✨⃟💛| ⇠#تباهیات
ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠#تلنگر
میگفت که:↓
مواظب چشمات باش"
نکنھ بہ چیز؎ نگاه کنۍ کھ اون دنیا بگۍ
ا؎ ڪاش کور بودم:)💔!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓
همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه..
همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست..
دقیقا همونجارو میگم
اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻
#فلذا_جلوی_پاتو_ببین
#به_خودمون_بیایم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت44
هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت :
_خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟!
خانم جان چشم غره ای رفت و گفت :
_یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که ....
باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد :
_چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟
فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن :
_اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی .
هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت :
_من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید .
لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد :
_صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه !
هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت :
_زهرمارم کردید بابا...
بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید :
_بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد .
با تعجب گفتم :
_الان !! زوده که !
فریاد زد :
_تو میدونی یا من ؟!
و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت :
-آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده .
-این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ...
مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت :
-یکی واسه تو ، یکی واسه هومن .
خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد :
_هوی جوجه اردک ... زود باش .
لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪێشھیدانھ
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ...
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت45
تا حاضر شدم و سوار ماشین ، ده دقیقه بیشتر نشد ولی انگار اون ده دقیقه برای هومن اندازه ی یک ساعت طول کشید که تا در ماشین رو بستم فریاد زد :
_میذاشتی فردا تشریف می آوردی .
-من که زود اومدم .
با عصبانیت فرمان ماشین رو چرخوند و زیر لب غر زد .نجوا بود ولی سوت سین هایش رو خوب می شنیدم . که لقمه ای که مادر گرفته بود رو از کوله ام بیرون کشیدم و آروم زمزمه کردم :
_لقمه میخوای ؟
جوابی نداد و من از ترس سکوت کردم و در عوض از فرصت استفاده برای مرور سئوال و جواب هایی که فریبا فرستاده بود.
به دانشگاه رسیدیم . کتاب به دست وارد کلاس شدم و ترجیح دادم وانمود کنم که وقت نداشتم کنفرانس رو آماده کنم . هنوز هومن نیومده ، با ورودم به کلاس ، سراغ فریبا رفتم و با لبخندی از سر شوق گفتم :
-شاهکار کردی دختر .
-سئوالا خوب بود؟
-عالی ...
فریبا بیشتر از من ذوق کرد و گفت :
-سورپرایزش کن پس .
با چشمکی گفتم :
_نقشه دارم واسش حالا ببین و کیف کن .
طولی نکشید که هومن آمد و سکوت حاکم شد . با همان کیف چرم قهوه ای رنگش . و آن ابهت پر جذبه ای که کلاس را به سکوت وا داشت. پشت میزش که نشست ، نگاه سرد و یخ زده اش رو اول از همه به من دوخت و با یه لبخند نامحسوس گفت :
_خب خانم افراز ، منتظر کنفرانستون هستم .
در حالیکه ژست متعجبی به خودم می گرفتم گفتم :
_اما ...فکر کردم که ... دیروز ... با حرفی که ... گفتید هرچی صلاحه ....
صدای عصبی اش توی کل کلاس پیچید:
-بهونه می آورید خانم افراز ؟ می خواید بگید شما دیروز با من بودید ؟ حتماً منم گفتم کنفرانستون رو کنسل کنید ؟!
صدای خنده و تمسخر بچه ها بلند شد.
می دونستم ...می دونستم که زیر قولش می زنه ، از او بعید نبود .فقط متعجب از قولی که داد و حالا زیرش زد ، نگاهش کردم که مصمم و جدی ، البته با همان لبخند نامحسوس گفت :
_مجبورم یک نمره ی منفی براتون بذارم تا ....
نگذاشتم ادامه ی " تا " را بگوید . از جا برخاستم و گفتم :
_من کنفرانسم رو آماده کردم استاد.
سرش متعجب بالا آمد و خیلی زود با جدیت ، تعجب نشسته در نگاهش را پس زد :
-پس منتظریم .
مصمم سمت سکوی کلاس رفتم و ایستاده مقابل همکلاسی هایم گفتم :
_دوستان عزیز ... من مبحث کنفرانس ام رو با طرح سئوال و جواب ارائه میدم . اولین سئوال من از شما اینه ، لطفا بفرمایید که سیستم عامل چیست ؟
بچه ها بحث رو به شوخی گرفتند و یکی گفت :
-عاملی که باعث سیستم میشه .
صدای خنده ی همه به هوا برخاست که با صدای فریاد بلند هومن ، یکدفعه سکوت برقرار شد :
_دلتون نمره ی منفی میخواد ؟
نگاهی به برگه ی سئوالاتم کردم و مصمم زل زدم به چشمان آقای لطفی ، بامزه ی کلاس که سعی کرد ، جواب ها را سمت شوخی و خنده بکشاند و گفتم :
_نرم افزاری است که وسیله ی بین کاربران با سیستم کامپیوتری ست . دستورات را از کاربران دریافت و با پردازش آن ها و ترجمه به زبان قابل درک کامپیوتر ، آن ها را اجرا می کند .
اما سئوال دوم ، به نظر شما با توجه به این تعریف ، اهداف سیستم عامل چیه؟
اینبار سکوتی متفکرانه در جمع حاکم شد و با سکوت همه ، باز هم خودم مجبور به جواب شدم :
_ الف) ایجاد یک سطح ارتباطی بهتر بین کاربران و سیستم .
ب) بهترین و اقتصادی ترین نحوه استفاده از سخت افزار.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
سلاااام😍
عشق و زیبایی طبیعت🌸🍃
گوارای وجودتان
گذر لحظه هایتان
لبریز از آرامش
عشق و شادی🌸🍃
با یک بغل
شمیم سرسبز گلها . . .
#روزتونپرازانرژی🌸🍃
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗝 شاهکلید ورود برکات به زندگی...
#سبکزندگیاسلامی
#استادعالی
______________
🌱|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفتبهزندگیتنِگاهڪن ..
مراقبباشبہچیزییاڪسےدلبستهنباشي؛
حتیاگھبهیڪمدادوابستهای،
اونوهدیهبدهبہدیگران:)'
وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل
یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!-
#رِفیقبهنگهبانیدلتمشغولییانھ؟/:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت46
زیر نگاه بی تفسیر هومن ، کنفرانسم را ارائه کردم و بعد همراه با لبخندی که نمی توانستم مهارش کنم ، جواب نگاه خیره اش را دادم . مثل کوهی از یخ نگاهم کرد و گفت :
_می تونید بشینید .
باقدم هایی استوار سمت نیمکتم رفتم و نشستم که فریبا گوشه ی کتابم نوشت :
" گل کاشتی ، کم مدنده بود ، فَکِش بخوره زمین . مُردم از بس خودم رو از خندیدن نگه داشتم .
منم در جوابش نوشتم :
" خیلی خوب شد که گول حرفاش رو نخوردم و کنفرانس رو آماده کردم ."
هومن بدون هیچ اظهار نظری در مورد کنفرانس من ، بعد از کنفرانس ، درس داد و من تمام حواسم معطوف او شد . می ترسیدم حتی سرم را بخارانم و او سئوالی بپرسد و من توجه ام به درس نباشد . انگار او هم می دانست که توجهِ کامل من به درس است که زحمت ، مچ گیری را به خودش نمی داد.
بعد از تمام شدن کلاس او ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم . فریبا با ذوقی محکم کوبید پشت کمرم و گفت :
_آفرین دختر ... رو سفیدم کردی ها.
-ما اینیم دیگه ...خودشم شوکه شد .
-بابا این چه داداشیه که تو داری آخه... واقعا جای تاسف داره ها .
-ولم کن تورو خدا ... من حتی اسم داداش رو هم رویش نمیذارم ...دشمن خونی منه ... کدوم داداش !
فربیا با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چی بگم ...ولی همین جذبه اش دخترا رو دورش جمع کرده ...
-فدای سرم ...هر کی خر بشه و باهاش ازدواج کنه یعنی بدبخت دو عالم میشه .
فریبا بلند خندید و گفت :
_جان من بذار ، به بچه ها بگم تو خواهرشی ...کیف میده پُز دادنش .
فوری با کف دستم جلوی دهان فریبا را گرفتم :
_ساکت باش تو رو ارواح عمه ات ...میخوای سرم رو بذاره روی سینه ام ...ولم کن بابا .
فریبا دستم رو کنار زد و باز اصرار کرد:
_میگیم فامیل دوری خب باهاش .
-تو انگار میخوای راستی راستی سرم رو از تنم جدا کنه ها ... ولم کن تو رو خدا ... من قصد مُردن ندارم .
-بابا بچه ها بهت باج میدن ، سئوالا رو میتونی پیدا کنی ، کلی کار میتونی انجام بدی .
-وای تو روخدا ، ولم کن ...صدسال سیاه حاضر نیستم همچین کارایی کنم ، اگه درحال جون دادنم باشم ، حاضر نیستم برم اتاقشو بگردم و سئوالای امتحانی رو پیدا کنم .
اما انگار هر چه من، نه می آوردم ، فریبا بیشتر اصرار می کرد .
-بابا کله ی پوکت رو بکار بنداز ... موقعیت از این بهتر !
فوری کوله ام رو از دست حرف های فریبا روی شونه ام انداختم و گفتم :
_میگم نه ...نه ...نه.
بعد راهی بوفه دانشگاه شدم و فریبا دنبالم :
_خیلی خب بابا سئوالا هیچ ... لااقل یه رُخی به کشته مُرده های داداشت نشون بده ، بلکه یه خری به قول خودت اومد و زن داداشت شد ، تو رو از شرش خلاص کرد.
نمی دانم چرا این پیشنهاد ، لحظه ای جان راه رفتن رو از پاهایم گرفت . ایستادم و فریبا فوری جلوی رویم ظاهر شد. زل زد توی چشمان مرددم و گفت :
_نه ؟! پیشنهاد خوبیه ها.
-چطوری خب ؟
-چطوریش پای من ... از هر کی یه عکس میگیرم و میگم خواهر استاد رادمان ، دوست منه ، اسمی ازت نمیآرم ، تو هم فقط میری عکس رو میذاری لای کتابش ... همین .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.•°🧡!'
'درڪـاࢪخـدامـانـدھامآنـقـدرڪِتُمـاهـۍ♥️↳
️🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است.
اللهم احفظ قاعدنا #امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
بیدارشویم...
#شہیدحسینمعزغلامـے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بینهایتی]
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت47
ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت :
_کجایی تو؟
-سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟
-بهنام اومده دنبالت می گرده .
بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد:
-بهنام ! بهنام چکارم داره ؟!
سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت:
-من چه می دونم ...
-کجاست حالا؟
-بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم .
مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم .
سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد:
_سلام.
-سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟
-اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟!
-آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم .
نگاهش پر شد از التماس :
_خواهش می کنم .
سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد:
_خواهش کردم .
-خیلی خب ...کجا بریم ؟
-یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست .
کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت .
مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد.
دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم .
-خب من میشنوم .
-اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم .
نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم :
_یه لیوان چایی ، فقط .
اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت .
-ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید .
-بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه .
از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم :
-آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم .
-سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید .
-کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم .
-میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟
با همون اخم و جدیت پرسیدم :
_دلیلی نداره همچین کاری کنم .
کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت :
_خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ...
نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند .
حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم .
عصبی صدام رو بلند کردم :
_که چی ؟
-که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟
می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند .
دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد:
-از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم .
سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز:
_هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟
_نه اینطور ...
خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم :
-دقیقا اینطور هست .
سکوت کرد که ادامه دادم :
_شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟
-آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت48
سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت :
_حالا نظرت رو میگی ؟
-نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید .
-حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟
بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم :
_اگه میتونی بگو .
-اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟
سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت :
_پس منتظر باش .
سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم :
-ممنون از دعوتتون ... من باید برم .
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
_الان ؟ سر ظهره ...
-دو ساعته که داریم حرف می زنیم .
-می شه دعوتت کنم به ناهار؟
شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم :
_نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟
با لبخند در جوابم گفت :
_نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه .
مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد:
_خواهش می کنم قبول کن .
نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم .
دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت :
_"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم
، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را "
کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد .
ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم :
_ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه .
-چرا ؟!
-هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه .
گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت :
_می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟
-نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم.
-تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت .
-باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم .
او هم از پشت میز برخاست و گفت :
_پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت .
-نه ...خودم میرم .
-نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم .
بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی ڪه در زندگے خود
مدام در حال درگیرے با نفس هستند و
زمانے ڪه نفس سرڪش خود را، رام نمودند
خــــــــــداوند به مزد این جهاد اڪبر
شهادتـــــ را روزے آنان خواهد ڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت49
فکر می کردم اگر با بهنام بروم زودتر می رسم ولی اشتباه فکر کردم .ماشین بهنام خیلی دورتر از رستوران پارک شده بود؛ و تا به ماشین رسیدیم کلی زمان از دست رفت .اما باز به خودم گفتم که لااقل با ماشین زود میرسم ولی از شانس من ، خیابان یک طرفه بود و تا انتهای آن رفتیم تا بتوانیم دور بزنیم و بعد چراغ قرمز و ترافیک و ...تا عقربه های ساعت رسید به ساعت 3 . سر خیابان دانشگاه رسیده بودم که از ماشین پیاده شدم و فوری گفتم :
_ممنون من خودم میرم .
-کجا ؟! بذار یه جا پارک کنم باهات بیام به هومن در مورد این تاخیر توضیح بدم .
لبم را از شدت اضطراب زیر دندان هایم گرفتم و کمی فکر کردم . راست می گفت ، این کار لااقل توجیهی بود برای دیر کردم .
اما تا بهنام ماشین را پارک کرد و سر خیابان دانشگاه رسیدیم ، ده دقیقه ای طول کشید و دیگر اثری از ماشین هومن نبود . با اضطراب گفتم :
_وای رفته .
-شاید کارش توی دانشگاه طول کشیده ...می خوای یه سری به دانشگاه بزنیم ؟ شایدجلسه ای داشته باشه .
دستپاچه بودم و با آنهمه اضطراب قدرت تصمیم گیری نداشتم که بهنام گفت :
_پس بریم یه سر به دانشگاه بزنیم .
با این حرفش تقریبا دویدم سمت دانشگاه که او هم خودش را به من رساند و اول از همه کوله را از روی شانه ام برداشت و گفت :
_سنگینه ، بذار برات بیارم .
ساعت سه و نیم بود که رسیدیم دانشگاه . اما خبری از هومن نبود که نبود . دلشوره ای گرفتم که حتی از چشم بهنام هم پنهان نماند .
-چرا اینقدر نگرانی !؟ مگه نمیگی سیما بهش گفته ، خب حتما گفته و اونم گفته که میره خونه ، چون فکر کرده ، من تو رو می رسونم .
-پس بهتره زودتر برگردم خونه .
چند قدمی از او دور شدم که گفت :
-صبرکن ... من می رسونمت.
-نه مزاحم شما نمیشم ....خداحافظ.
-میگم صبرکن ... اینجوری که خیلی بده ... می رسونمت ، اینجوری زود ترم میرسی .
ناچاراً باز همراه بهنام شدم . ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر شد که بهنام مرا به خانه رساند. از ماشین که پیاده شدم گفت :
-منتظر نشونه ای که بهت دادم باش .
لبخندی ظاهری ، میون آنهمه اضطرابی که مثل مار در وجودم می پیچید ، به لب آوردم و گفتم :
_برای همه چی ممنون .
-می خوای بیام به دایی و زن دایی توضیح بدم .
-نه ...اصلا ...فکر کنم خودم توضیح بدم بهتره .
لبخندی زد و گفت :
_پس اینقدر اضطراب نداشته باش ... وقتی تو رو اینجوری میبینم ، منم اضطراب میگیرم .
لبخندم را کشدارتر کردم و گفتم :
_نه اضطراب ندارم ...خداحافظ.
سمت خانه رفتم . با کلید توی کیفم در خانه را باز کردم و برای بهنام دست تکان دادم .
در حیاط را که بستم ، دویدم . از وسط چمن ها می دویدم تا زودتر به خانه برسم . در ورودی خانه را که باز کردم صدای گریه ی مادر ، پاهایم را خشک کرد.
-هومن چقدر بهت گفتم ، اینقدر این دختر رو اذیت نکن .
صدای عصبی هومن بلند شد :
_من !!من چکارش کردم ؟! یعنی واسه خاطر یه کلمه ی " جوجه اردک " گذاشته رفته ؟!
آرام کفش هایم را از پا درآوردم و از راهروی کوتاه ورودی گذشتم و در خانه را باز کردم . مادر ایستاده داشت می گریست ، پدر عصبی کنار تلفن نشسته بود و خانم جان داشت با تسبیحش ذکر می گفت . یه لحظه نگاه همه جلب من شد ، به جز هومن که پشتش به من بود . اما با دیدن سکوت آنی و نگاه خیره ی بقیه ، سربرگرداند و با دیدنم خشمی هولناک به صورتش نشست ، با دو قدم بلند سمتم آمد و بی معطلی ، طوری که حتی خودمم غافلگیر شدم ، چنان توی گوشم زد که پرت شدم روی زمین .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝