ڪنار ٺو♥
حالِ تہ دلم خوبہ
میدونے چے میگم کہ؟!
تہِ تہِ دلـم.. :)
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•شہادټامامهادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
4.06M
#مداحے
هاديگرتویی
کسيگمنمیشود ..🥀🍃
ماراهمبہنورایمانتهدایٺکن :)
| |التماسدعآ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت155
_خونریزی بینیاش نشون میده که ضربهی بدی توی صورتش خورده.
بغض کردم و دکتر ادامه داد:
_فشارشم که پایینه .. به کابینت خونتون بگید که اینجوری این دختر رو نترسونه که هم بینیاش خونی بشه هم فشارش بیافته ...برایش یه سرم نوشتم ..بزنه بهتر میشه ...برید همین الان داروهاش رو بگیرید.
ازاتاق دکتر که بیرون آمدیم ،هومن جدی گفت :
_بشین همینجا الان میآم .
نشستم .حالا ازآنهمه عصبانیت فقط جدیتش مانده بود ولی برای من قلبی که ازشنیدن حرف های هومن ریش ریش شده بود.
با آنکه خوب میدانستم که حرفهایش تماما در اثر عصبانیت است و او را خوب میشناختم اما نمیدانم چرا یه طوری دلخور شده بودم که قصد کردم دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و نزدم .
سِرُم به دستم وصل شد .حالم کمی بهتر شد. لرز تنم خوابید و چشمانم را با آرامش بیشتری روی هم بستم که صدای پاهایی آمد از صدای قدمهایش فهمیدم که اوست .
جلو آمد و لبهی تختی که دراز کشیده بودم ایستاد .
چشم باز نکردم که گفت :
_دیدی عواقب لجبازی با من چیه یا نه ؟
از اینهمه غرور که نمیگذاشت حس درون نگاهش بروز پیدا کند کلافه شدم .
چشم گشودم نگاهش کردم.نگاهش آنقدر آرام بود که باور کنم عصبی نیست اما اخمی کرد که نشان دهد هنوز او از من دلخور است تا من از او!
_نتیجه ی در افتادن با من اینه ...تازه من قسم خوردم پوستت رو میکنم ..ولی خب...
یه نفس عمیق کشید .سرم را از او برگرداندم .با آنکه پشیمان بود.نگران بود.دلواپسم بود ولی حتی ذرهای در کلماتش تغییری رخ نداد.
سرش را عمدا پایین آورد و با پوزخند گفت :
_الان چطوری عشقم ؟
لبانم را محکم روی هم فشردم و اشکی از آن کلمهای که هیچ بویی از عشق نداشت به چشمم آمد و زیر نگاه هومن از گوشهی چشمم سرازیر شد .
_این خوبه ...یعنی الان فهمیدی که کارت اشتباه بوده ...
آفرین دختر خوب ..میبخشمت.
همان موقع که سکوتی سخت روی لبانم خورده بود توی دلم قسم خوردم که کاری کنم که خودش به پایم بیافتد و التماس کند و تنها کاری که میتوانستم در مقابل همچین آدمی داشته باشم سکوت محض بود.
با آنکه سعی می کرد وانمود کند که پیروز معرکه است اما خوب حس میکردم که چقدر از سکوتم عذاب میکشد .
برای همین قصد کردم که سکوتم را نشکنم .
سِرمم تمام شد و برگشتم خانه .
ساعت دو و نیم شده بود.
خسته بودم و بیشتر ازخستگی قلبی داشتم که زیر فشار غروری که میخواستم خفه اش کنم له شده بود.
زودتر از هومن به اتاق رفتم و بالشتم رو برخلاف شبهای قبل روی زمین گذاشتم و پتویی برداشتم که آمد.
تا در اتاق را باز کرد و مرا دید،چند ثانیهای نگاهم کرد بعد در اتاق را بست و باز با لحنی جدی برای اجرای اوامرش گفت :
_بلندشو برو روی تخت بخواب .
مکثی کردم که داد زد:
_کری مگه؟
نشستم .قلبم میخواست ازفرمانش سر باز زند ولی عقلم نمیگذاشت .
مجبور شدم بروم .پشت به او دراز کشیدم .
تیشرت ورزشیاش را درآورد و انداخت جلوی چشمانم که چشمانم را محکم روی هم بستم و بیاختیار اشک ریختم .
شاید میخواست مرا بترساند و خوب هم توانسته بود.
_خب ...بدم نمیآد یه تنبیه اساسیت کنم تا یادت نره که هنوز یه عقدی بینمون هست ....میخوای عشقم ؟
با حرص دندانهایم را روی هم فشردم و او خندید .
دستش روی کمرم نشت که لرز کردم و او باز خندید :
_چرا میترسی ؟...از بس کوتاه اومدم از شوهرت میترسی... آره ؟
تمام تنم انگار سنگ شده بود.
عضلاتم در انقباض شدیدی بود که ادامه داد:
_نشنیدم التماست رو ..چیزی گفتی ؟
...باشه...پس امشب رسما همسرت میشم عشقم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت156
اشکانم تند و تند از چشمانم میبارید که محکم مرا سمت خودش کشید و نگاهش به صورتم افتاد .
فقط یک لحظه چشمانش را دیدم از ترس چشمانم را بستم .ندیدم چه حسی در نگاهش نشست ولی گفت :
_خب انگار همینقدر بسه ...انگارحسابی ادب شدی یا شایدم سکته رو زدی .
خندید .خنده اش هم فقط بوی حرص داشت .
شاید حتی حرص خودش را هم با این حرف ها درآورده بود.
سکوت حاکم شد و کم کم خوابید ولی من گریستم .تا نزدیکای نماز صبح و کمکم از شدت پف و سوزش شدید چشمانم به خواب رفتم و صبح با صدای مادر بیدار شدم که فریاد میزد :
_هومن...هومن....
هومن ازجا پرید .شاید ترسید که اتفاقی افتاده .
_با همان نیم تنهی برهنه سمت در اتاق رفت و در را گشود :
_بله .
_کجایی تو؟
_ای بابا این چه وضع اومدنه...زهره. صدای عصبی مادر بلندشد:
_چی شده ؟
_چی چی شده ؟
مادر فریاد کشید :
_سالن پر از دستمال خونیه ...نسیم کجاست ؟
هومن جلوی در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
_چه بلایی سر بچهام آوردی !
و بعد هومن را کنار زد و نگاهم کرد.
با آن چشمان پف کرده از اشک و آن بینی ورم کرده و صورتی که شاید ،شاید هنوز رد دستان هومن را در خود داشت ،
نشستم روی تخت و مادر جلو دوید .
_خدای من !...عزیزدلم چرا اینقدر گریه کردی !
_چشمات باز نمی شه !
سر برگرداند و فریاد زد :
_هومن چه غلطی کردی !
هومن پوزخند زد و دستی به موهایش کشید :
_توهم زدید اول صبح ها...چکارکردم ...
مادر باز فریاد زد :
_حرف مفت نزن ..نسیم گریه کرده ...نگاه کن چشماشو ..اون دستمال و پنبه ی خونی چی بود روی کاناپه !
_هیچی بابا خون دماغ شده بود.
هومن داشت با دو دست به موهایش چنگ می زد که مادر عصبی گفت :
_مطمئنی خون دماغ بود فقط ...نکنه بلایی سرش آوردی .
دستان هومن روی سرش خشک شد.
و من سرم را پایین انداختم و مادر فریاد محکمی کشید :
_هومن!باتوام .
_نه بابا شما هم ..چه بلایی سرش بیارم !
_پس چرا حرف نمی زنه...چرا بغض کرده !تهدیدش کردی به من نگه !
چشمان هومن از تعجب کاملا باز شد :
_چه مزخرفاتی ...ولم کنید بابا شما هم ...
مادر دستی به صورتم کشید و با نگرانی مادرانهای توی صورتم خیره شد :
_چی شده نسیم جان؟تو بگو دخترم ...هومن اذیتت کرده ؟
نمی خوام تورو اینطوری ببینم یه چیزی بگو.
بغض کرده فقط نگاهش کردم که هومن فریاد زد :
_لال شدی چرا ...
مادر عصبی فریاد زد:
_تو برو عقب ببینم .
هومن با پوزخند عقب رفت و در حالیکه تیشرتش را میپوشید گفت :
_خنده داره واقعا .
اول میگید محرمید ،بعد میگید زن و شوهرید بعد کلهی سحر میآید بالا سرمون میگید چی شده ؟...نترسید بابا من عرضه ی این کارو ندارم که اگه داشتم تا الان یه بچه بغلتون بود.
مادر حرصی فریاد زد :
_دهنتو ببند هومن ...چه بلایی سرش آوردی که حتی جرات نمی کنه حرفش رو بزنه .
هومن با یه دست به کمر مقابلم ایستاد و زل زد به من :
_خب بگو...بگو دیشب کجا بودی که یه سیلی نوش جان کردی .
مادر سر برگرداند سمت هومن :
_واسه چی زدیش ؟
_اگه شما بودید یکی میزدید توی گوشش تا کلهشق بازی درنیاره و بشینه سر جاش .
مادر باز نگاهم کرد و کلافه از حرفهای هومن و سئوالاتی که هنوز به جواب نرسیده بود گفت :
_نمیگی چی شده نسیم جان ؟
و نگفتم و سکوتم را همچنان نگه داشته ،خیرهاش شدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«أعاناللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ»
خدا یارے کند
قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست
کہ تقدیرش نیست.. :)💓
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد..
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت 157
یه چیزی توی وجودم بود که زبانم را لال کرد. اراده ام را قوی و تصمیمم را قطعی. نگاه نگران مادر حتی عذاب وجدانم بود ولی گاهی پریشان حالی هومن مرا باز مصمم می کرد. هنوز کلامش توی سرم پژواک می شد:
_کاش لال بودی... کاش کر و لال بودی تا اونوقت نه میتونستی حرف بزنی نه حرفام رو بشنوی.
چرا؟! چرا همچین آرزویی کرد؟! نمیدانم چرا از او بدجوری به دل گرفتم.
شاید من بعد از تغییر کمرنگ رفتارش که گر چه بوی غرور داشت ولی با همان دو بوسه ای که به لبانم هدیه کرده بود، باعث تغییر نگرشم در مورد هومن شده بود که با این حرف... فهمیدم چقدر خام بودم. تازه فهمیدم که قبل از آن دعوتی، چقدر خام بودم که گول تظاهر هومن را خوردم و با آنکه سعی میکردم که فریب رفتارش را نخورم، انگار عملا نتوانسته بودم. سکوتم هر روز که میگذشت، هومن را کلافه تر میکرد و آتش به خاکستر نشستهی قلب سوختهی مرا خاموشتر.
یک هفته گذشت و با سکوت من هم در دانشگاه و هم در خانه.
حتی سر کلاسهای خودش و حتی ترفندهای خاصش، ادامه پیدا کرد.
هیچوقت فراموش نکردم که بخاطر همین سکوت یک نمرهی منفی از او گرفتم.
عمدا مقابل سایر دانشجوها، وسط درس گفت:
_خانم افراز.
سر بلند کردم و نگاهش کردم که با ماژیک میان دستش، زیر جملهای که روی تخته نوشته بود را خط کشید و گفت:
_این دسته بندی رو برای ما توضیح بدید.
نگاهم به تخته بود که پرسید:
_حواستون با درس هست؟
جوابش را که ندادم، عصبیتر شد.
طاقت اینهمه سکوتم را نیاورد و فریاد زد:
_شما لالی؟
فریبا انگار بیشتر از من ترسید و زیر گوشم گفت:
_چت شده حرف بزن.
جوابی ندادم که عصبیتر از قبل گفت:
_بنشینید... یه نمره منفی براتون ثبت میشه تا سر کلاس کر و لال نشید.
حتی بعد از کلاس هم با توبیخ فریبا، ذرهای در تصمیمم مردد نشدم:
_چت شده تو؟! چرا حرف نمیزنی بگی چی شده؟!
چیزهایی شده بود که تنها راهش همین سکوت بود.
نمیخواستم هر شب از دست هومن بترسم و حالا به یمن این سکوت ماندگار، هم کلافهاش کرده بودم، هم نگران.
شاید این بهترین انتقامی بود که میتوانستم بگیرم.
در راه برگشت به خانه همانطور که رانندگی میکرد با لحنی که جدیت داشت ولی پشت تکتک کلماتش عجز و التماسش پنهان بود گفت:
_چت شده تو؟ میخوای به چی برسی؟ یه هفته سکوت کردی که چی؟
سرم سمت پنجره بود و نگاهم به بیرون.
عمدا دست دراز کرد و چانهام رو گرفت و سرم را با خشونت سمت خودش چرخاند و از این سکوتی که حسابی حرصش میداد فریاد زد:
_با توام.
جوابی ندادم. کلافه نفسش را فوت کرد و چانهام را رها.
و باز لحنش را از اوج فریاد پایین کشید:
_اگه واسه یه سیلی که خوردی، حقت بود... بدم میآد از این که ناز نازی هستی... ولی اگه دنبال التماس منی، کور خوندی... لال که هیچ، کر و کورم بشی، من التماست نمیکنم.
پوزخندم را سمت پنجره خالی کردم و در دلم گفتم:
_کاملا معلومه... یه هفته است داری به آب و آتیش میزنی که حرف بزنم... تو کور خوندی... این دفعه من رامت میکنم.
و شاید هم شد ولی به سختی. با صبر، با زجر.
سکوت خیلی سختتر از گفتن است. چون حرف زدن آدمی را سبک میکند و سکوت آدمی را ویران.
و من ویران میشدم ولی به هر حال سکوتم را حفظ میکردم تا برسم به آن روزی که منتظرش بودم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 158
صدای خشک برگههایی را که روی میز گذاشت میشنیدم و خودکاری که کنار برگههای مرتب روی میز قرار داد.
نگاهم کرد وگفت :
_مادرِ شما به من گفته الان نزدیک دو هفته است با هیچ کسی حرف نزدی، حتی دوستان دانشگاهی!
نگاهم روی صورت خانمی بود که مادر میگفت روانشناس است .
لبخندی به لب آورد که به صورتش میآمد :
_من میپرسم شما بنویس .
بعد مکثی کرد و گفت :
_نسیم جان! به من بگو چرا سکوت کردی؟ می دونی مادرت نگرانته؟
نگاهش به من بود و من نگاهم به کاغذ و قلم .
_نمیخوای به من بگی؟
باشه ...لااقل بگو از چی ناراحت شدی؟
همین جواب رو به من بگو...
بذار لااقل مادرت یه جواب واسه این رفتارت داشته باشه...بنویس...خواهش میکنم .
آهی سر دادم و قلم را برداشتم و نوشتم:
_دلخورم .
_از کی ؟
و نوشتم :
_از هومن.
_هومن!...آهان همون آقای جوان ؟
سرم را به تایید تکان دادم .لبخندی باز به لب آورد که از دیدنش آرامش گرفتم .
_چرا دلخوری ؟
نوشتم :
_دلم بدجوری شکسته .
_چرا ؟
نگاهم توی صورت خانم مشاوره خیره ماند...وقتی باز سکوتم را دید گفت :
_بگو نسیم جان راحت باش ...مادرت قضیه ی تو و آقا هومن رو به من گفته...چرا ازش دلخوری ؟
بغض توی گلویم چهار زانو زد و قصد برخاستن نداشت که نوشتم :
_آرزو کرد که کاش من برای همیشه لال بشم ...دلم شکست ...مگه من چکار کرده بودم ،چرا باید لال میشدم ؟
با این حرفش اونقدر تحقیرم کرد که خواستم بهش نشون بدم که میتونم کاری کنم که به آرزوش برسه .
صدای نفس عمیقی که کشید را شنیدم و با همان لبخندی که حالا کمرنگتر شده بود پرسید:
_ولی به نظرم دوستت داره .
اشکانم منتظر همین حرف بود شاید ! که جاری شد:
_نه ..اصلا.
نگاهش روی کاغذی بود که مینوشتم گفت :
_ولی داره ...هیچ مردی واسه یه زن دلشوره نمی گیره مگه یه وابستگی بهش داشته باشه سرم را به علامت نفی به دو طرف تکان دادم که گفت :
_چرا حرفم رو قبول نمیکنی ؟
وقتی توی این دو هفته دست به هر کاری زده که تو حرف بزنی چرا باورش نمی کنی ؟
فوری نوشتم :
_وقتی دلی رو می شکنه چرا باید باورش کنم ؟ دروغ میگه ،تظاهر میکنه ،میخواد فریبم بده .
_خب اصلا این بحث رو ول کن ،
دلیلت واسه این سکوت چیه ؟
چرافکر می کنی با این سکوت همه چی درست میشه .
_میشه ...درست هم نشه ،من درست میشم ...لااقل یاد میگیرم که زود باور نباشم .
_دختر خوب ...نگرانت هستند،اینو درک کن .
عصبی روی کاغذ بزرگ و خط خطی نوشتم :
_کسی نگران من نیست .
بعد قلم را محکم روی کاغذ زدم که همراه با نفس بلندی گفت :
_خیلی خب ...باشه...ولی لااقل با هومن فقط حرف نزن نه با همه .
نگاهم توی صورتش بود که پرسید:
_باشه ؟
باز قلم را چنگ زدم و نوشتم :
_نه....زبانی که باز شد به درد دل ،واسه همه باز می شه...من دردم رو به هیچ کس نمیگم ،باهیچ کس هم حرف نمیزنم ...من از اولش توی این خونه یه دختر سر راهی بودم، به اجبار پدرم عقد هومن شدم و حالا ...
_تو وابستهی هومن شدی و گرنه هیچ کس دست و پای تورو نبسته ...همین حالا برو به مادرت بگو نمیخوای ،ببین کی اجبارت میکنه ؟
تو خودت نمیخوای که تمومش کنی ،درسته ؟
حس کردم تمام حس قلبم یکباره رو شد.
او حتی بهتر از خودم حسم را خواند!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
#طنزجبهه
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#انگیزشی
lf God is your support yoU LL
never Gonna Get Down:)😊
اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ
هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🎈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گذرنآمہےماعادٺبہخالےبودنندارد؛
هرسالچشمانتظارقرمزوآبےِمهمانےتوست...
مُہرهایٺجا
نداردآقا..؟! :)
#امامحسین[💔✨]
#اربعین💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت159
وابسته که نه .. ولی دوست داشتم همچنان این عقد پا برجا بماند شاید با چشمان خودم روزی را میدیدم که این بت مغرور ، پیش من ، ....منی که به هزار کنایهاش تحقیر شده بودم ، التماس عشقی که دلم میخواست ، عاجزانه میخواست اتفاق بیافتد.نه بخاطر خودم ،...نه بخاطر مادر و نه حتی هومن فقط و فقط بخاطر دلی که بارها شکست و هیچ کس نفهمید .
یکبارم مرگم را خواست ..و وقتی دست به خودکشی زدم پشیمان شد اما باز حس نگاهش را پشت پردهای از غرور مخفی کرد.
من از ته دل میخواستم عجزش را ببینم .التماسش را، خواهش را سر زبانش بشنوم.
خانم روانشناس که از اتاق بیرون رفت صدای فریاد هومن رو شنیدم و کنجکاوانه آرام لای در اتاق را باز کردم و شنیدم:
_به نظرم خیلی بیشتر از اونچه شما فکر میکنید دلش شکسته!
هومن اعتراض کرد:
_چه حرف ها! نمایششه ...داره ما رو دست میاندازه .
و صدای عصبی خانم روانشناس در مقابله با هومن شنیده شد:
_آقای محترم! دیگه منو که نمیتونه گول بزنه...
داره جلوی چشمام اشک میریزه و روی کاغذ مینویسه که دلم شکسته ...نوشته شما بهش گفتید که کاش لال بوده ... بفرمایید اینم برگههاش ...من که از خودم حرف نمیزنم .
_هومن !تو بهش گفتی لال بشه ؟!
_بابا اعصابم رو بهم ریخت یه چیزی گفتم حالا...اونم نازنازیش کردید ،دیده خر توی این خونه زیاده ،سوارمون شده.
کف دست مادر روی میز چنان فرود آمد که صدایش تا طبقه ی بالا پیچید :
_هومن!
_به هرحال خانم رادمان ،من توصیه میکنم بهش توجه کنید ، کسی که تونسته دو هفته با هیچ کس حرف نزنه ،میتونه تا آخر عمر یه مریض بدحال روحی بشه یا لااقلش اینه که دیگه با شما ،حرف نزنه آقا هومن .
هومن بلند خندید :
_واقعا مسخره است به خدا...سر یه جملهی من!...این اثرات محبت بیحد و مرز شماست ها.
مادر با نگرانی پرسید :
_راه درمانش چیه خانم .
_اینکه همون کسی که دلش رو شکسته دلش رو بدست بیاره .
لبخندی به لبم آمد که هومن فریاد کشید :
_ولم کنید بابا ...میخواد لال بشه میخواد نشه! اصلا خوب شد که لال شد ،من کاری نکردم که بخوام حالا برم دل بدست بیارم ....اتفاقا حالا فکر میکنم زن لال بهتره .
بغضم گرفت و با حرص در اتاق رو بستم و بیاختیار گریستم .
حالا توانم برای حفظ این سکوت بیشتر شده بود.
دلم میخواست کاری کنم که خودش مجبور به حرف زدن شود،مجبور به اعتراف ،به اشتباه .
و مصمم از این تصمیم ،دستانم را محکم مشت کردم و اشکانم را پس زدم و طرف کتابهای دانشگاهم رفتم .
تکیه بر کتابخانهی دیواری اتاق ،ایستاده کتابم را ورق زدم که ناگهان در اتاق محکم باز شد...خودش بود!
خدای غرور بود.با آن اخم محکم که چه بود و چه نبود جدیت داشت .
در اتاق را بست و بیآنکه نگاه کند جلو آمد .
سرم را خم کردم توی صفحهی کتابم و فقط جملات و کلمات را محدودهی دیدم کردم که مقابلم ایستاد.
_ببین ...من توی بدترین شرایط بزرگ شدم ..توی سن بحرانی زندگیم ،پرت شدم اون سر دنیا....
محبت پدر و مادرم که ندیدم هیچ ، هر روزم رو با کنایههای عمهام به شب رسوندم ...اگه کتک میخوردم کسی نبود که بپرسه واسه چی پای چشمت کبوده...با این شرایط 15 سال زندگی کردم ....پس حالا واسه من، واسه خاطر یه جمله ی ساده، ادا در نیار... من آدمی نیستم که بگم اشتباه کردم ..فهمیدی ؟
نگاهم را همچنان روی جملات کتابم نگه داشته بودم که دست انداخت زیر چونهام رو با ضرب سرم را بالا داد:
_شنیدی یا کرم شدی ؟
فقط نگاهش کردم .نگاهش حسی داشت که در آن رنگ روشن چشمانش به وضوح قابل دیدن بود.
اما من،آنقدر عاجز بودم که حس به آن واضحی را نتوانم تفسیر کنم .
فقط نگاهش کردم که با حرص ضربهی کوچکی به زیر چانهام زد و نفسش را با حرص توی صورتم خالی کرد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت160
حالا سکوتم تبدیل شده بود به یک حالت عادی .لااقل برای خودم . دیگر هیچ اذیتی برایم نداشت.شاید خیلی ها را کلافه کرده بود. مثل فریبا ، مادر، هومن . ولی من با سکوتم مشکلی نداشتم .تقریبا یک ماه شده بود که توانسته بودم این سکوت را به یک عادت و به یک ویژگی رفتارم تبدیل کنم.
نزدیک امتحانات بود و من مشغول درس خواندن.
مادر همچنان دنبال دکتر و مشاور و روانشناس، و هومن همان فرد مغرور که گاهی تهدید می کرد و گاهی بیخیال میشد.
مادر حتی خودش هم بارها با من حرف زد، اما حرفهای مادر هم تاثیری در من نداشت .آنقدر که برای دیدن عجز و التماس هومن مصمم بودم که هیچ اتفاقی نمیتوانست مرا مردد کند.
حتی تماس تلفنی مادر میلاد برای درخواست یک مهمانی خانوادگی!
مادر کلی بهانه آورد و بالاخره مهمانی را انداخت برای یک ماه بعد و باز سراغم آمد... اینبار به بهانهی میلاد!
سرم توی کتابم بود که نشست مقابلم، پشت میز ناهارخوری و نگاهی به هومن که داشت برگههای امتحانی یکی از کلاسهایش را تصحیح میکرد ، انداخت و آهسته گفت :
_هاتفی کیه ؟
فقط نگاهش کردم که باز پرسید :
_مادرش زنگ زده کلی از تو تعریف کرد،جا خوردم! گفته تو از دوستای نگین، دختر برادرشی، آره؟
آرام سرم را تکان دادم و مادر با عجز نالید :
_نسیم تمومش کن این سکوت رو ...اگه هومن بفهمه که این پسره زنگ زده ، باز قاطی میکنه ...چرا به این پسره نگفتی تو نامزد داری ؟
از حرص شنیدن این جملهی آخر ، دستم رو زدم زیر چونهام و به مادر خیره شدم که خوب منظور نگاهم رو فهمید.
سرشو جلو کشید و آهسته و حرصی گفت:
_ببین نسیم جان ما اجبارت نکردیم ،تو و هومن هر دو سکوت کردید ، خب اگه همدیگه رو نمیخواید ، بگید ، من که راضی به زجرتون نیستم، یا زندانی نیستید که محکوم به تحمل هم باشید! ولی شما هر دوتون هم خدا رو میخواید هم خرما... هم از طرفی از همدیگه مینالید هم میخواید این عقد پا برجا باشه .
نگاهم از چشمان مادر فرار کرد و برگشت سمت خطوط کتاب .
آخر حرف حق را زده بود ، من دلیل داشتم ولی هومن ...هنوز دلیلش مبهم بود. مادر باز ادامه داد:
_حالا فعلا این پسره رو تا یه ماه گذاشتم سر کار ولی بعدش چی ؟
نگاهم بالا آمد سمت مادر که با صدای بلند هومن مواجه شدم :
_پس مادر و دختر یواشکی با هم حرف میزنید و سکوت مسخرهی این لال شده فقط واسه نمایشه ؟!
_نه بابا...یه کلام هم حرف نزده .
هومن برگههای میان دستش را روی مبل زد و سمت ما آمد.
دستانش را به عرض میز ناهارخوری باز کرد و گفت :
_خب... چی حرف میزنید که باید من نشنوم ؟
یه نگاه به من ، یه نگاه به مادر کرد که سرم رو باز توی کتابم گرفتم و مادر صندلیش را عقب داد و گفت :
_هیچی بابا...اگه این یه کلام حرف میزد اونوقت میشد حرف زدن ، من دارم با خودم حرف میزنم .
و بعد رفت سمت آشپزخانه که هومن یک دستش را کنار کتاب من گذاشت و سرش را خم کرد سمت گوشم :
_آفرین بچه درس خون ...سئوالات درس من خیلی سخته ...از لج تو هم که شده میخوام پوست تو و بقیه رو با هم بکنم ...مگه اینکه ...
مکثی کرد و آهسته توی گوشم شمرده شمرده گفت :
_خواهش کنی .
پوزخندی زدم که با لبخند سرش رو عقب کشید ، لبخندش نمایشی از حرص بود که پشت جلوهای از غرورش ،به لبخند تبدیل شده بود.
سکوتم را که دید ،کمر راست کرد و یه نفس بلند کشید :
_باشه ..خواستم یه ارفاقی بهت کنم ..ممکنه بیافتی نه تنها تو، بلکه همه ی بچههای کلاس ... یه فرصت بهت دادم که رد کردی ...ولی من جای تو بودم ، ردش نمیکردم .
نگاهش با من بود و من به کتاب .
میدانستم بر خلاف ظاهر خونسردش، خوب حرصش را درآوردم .
پس با یه لبخند از شوق ، حتی به نگاهم هم اجازه برخاستن از روی خطوط کتاب را ندادم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
هیچچیزش . .🙂♥️!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌱•
± گر که امسال به من اذن دهد آقایم
تا خود کربوبلا ذکر حسن میگیرم📿🕯
#دوشنبههایامامحسنی 🤍
#صبحٺونحسنۍ🌧
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است.
#بیودرخواستی🌸
✿----------------------------------✿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خورشید پرفروغ تره
هرسال از قبل شلوغ تره
خاطرات اربعینش.....♥️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#سلامازراهدور #محرم
سَلامميدَهَمُودِلْخُوشَم
ڪِہفَرمُوديدْ ؛
هَرآنڪِہدَردِلِخُودیادِماسْٺ،
زَائِرِ ماست!'🖐🏽
#السلامعلیکیااباعبدالله (:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت161
امتحان داشتم .همان امتحانی که خودش گفته بود سخت و ریز سوال داده.
اما من از لج او هم که شده آنقدر ریز نکتهای خواندم که داشتم تند و تند مینوشتم .
و گاهی که نگاهم به فریبا میافتاد که ته خودکارش را به دندان گرفته و عمیق در فکر فرو رفته بود ، به خنده میافتادم . هومن مابین صندلیها میچرخید که مقابلم ایستاد نگاهش روی برگهام بود که سر خم کرد و آرام زمزمه کرد:
_کمک نمیخوای ؟
و پوزخندش نشان داد که این جملهاش فقط طنزی بیش نبود، چرا که همهی سئوالات را نوشته بودم.
بعد از امتحان سر خیابان اصلی منتظرش شدم .
حالا من بودم که در دوران امتحانات باید منتظرش میشدم چرا که او سر جلسه بود و تا گرفتن آخرین برگه از بچهها سر جلسه میماند.
بالاخره آمد.از دور نگاهم خیرهاش شد .
با آن پیراهن چهارخانهی آبی و بنفش و آن شلوار کتان مشکی و کیف بدست ، چیزی از ابهت یک استاد کم نداشت اما فقط خدا میدانست که چه آدم گند دماغی بود.
به ماشین که رسید بیهیچ حرفی نشست پشت فرمان و من هم به تبع او ، نشستم .
راه افتاد و کمی بعد گفت :
_فکر نمیکردم اینقدر ریز و نکته ای خونده باشی.
دلم میخواست لبانم را چنان محکم بفشارم که لبخندم کور شود و ذوقم نامرئی.
_اما میدونی من آدم عجیبیام ..گاهی سخت گیر ، گاهی خونسرد ،گاهی سهل گیر ، گاهی هم ...لجباز...داشتم فکر میکردم اگر با خودکار خودت ، نکته های اساسی هر سئوال رو خط بزنم ، کی میفهمه که تو چی نوشتی ؟
دلم ریخت .سرم برگشت سمتش .حالا یه لبخند پر ذوق روی لب او بود که ادامه داد:
_تو که لال ، برگه و خودکارت دست من ...مثلا یه کاری کنم که لااقل بشی هشت ...چطوره ؟
چطوره را گفت و سرش چرخید سمتم .
برق نگاه لجبازش ،چشمانم را که هیچ ، قلبم را هم زد.
سرم درد گرفت .حرصی و عصبی نفسم را محکم از بینی خارج کردم که خندید :
_انگار خوب حرصی شدی ...
خوبه ، شاید همین باعث بشه که یه جمله رو بگی ...بگو هومن نه ...
خواهش و التماس رو هم بهت تخفیف دادم ، همینو بگی قبوله .
دندانهایم روی هم ساییده میشد و نگاهم سمت پنجره تا آن لبخند شیطنت بارش را نبینم .
_داری فکر میکنی الان ؟
چشمانم رو محکم روی هم بستم و تو دلم گفتم :
"کورخوندی ....من باهات حرفی ندارم "
جوابش را که ندادم باز برای اذیتم گفت :
_خوبه فکراتو بکن چون برسیم خونه حتما ایدهام رو عملی میکنم ...زیاد وقت نداری .
دروغ نمیگفت ، شکی نداشتم ، به محض رسیدن به خانه کیفش را روی میز ناهارخوری گذاشت و برگهها را از کیفش بیرون کشید.
قلبم بدجوری میزد .خیلی برای آن امتحان تلاش کرده بودم و این نهایت نامردی بود!
نشست پشت میز و گفت :
_خب نسیم افراز...اینه ...
برگهام را از میان برگهها بیرون کشید و روی میز گذاشت .
پاهای بیارادهی من ، سمت میز رفت و نشستم پشت میز.
لبانم محکم روی هم فشرده میشد که خودکارش را از کیفش درآورد.
خودکار هردوی ما از یک مارک بود.
چرا که خودش خریده بود و بعد سر بلند کرد و نگاهم کرد.
هیچ رحمی توی چشمانش نبود که گفت:
_من اعتقادی به چرندیات اون خانم روانشناس ندارم ...حرف میزنی یا خط بزنم ؟
اخم کرده چشمانم رو بستم و او گفت :
_باشه...حالا که لالی و حتی نمی تونی به هیچ کسی شکایت منو کنی .. و این خوبه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت162
و خط زد .سوال اول را کاملا خط زد.
قلبم درد گرفت و بغضم یکباره شکست و اشکم جاری شد . سر بلند کرد و خیرهام شد .
نگاهش عصبی بود :
_دیوونهی لعنتی ...داری زحماتت رو به باد میدی ...اون زبون کوفتیات رو تکون بده ...لااقل بگو نه .
چشمانم رو بستم و درحالیکه سرم رو به دو طرف تکان میدادم ،صدای گریهام بلندتر شد و او حرصیتر:
_باشه ... یه سوال دیگه رو هم حذف میکنم ...سوال چند رو خط بزنم ؟
و قلبم بدجوری به درد افتاد.
دستم رو محکم جلوی دهانم گرفتم تا مبادا قفل زبانم باز شود:
_آهان سئوال 4 ...چه قدر هم توضیح دادی ...آره این خوبه ...
صدای حین بلندی که کشیدم را شنید و باز دایرههای روشن نشسته در نگاهش سمتم بالا آمد :
_بزنم ؟
اشکانم را دید .نگاه پر دردم را دید ولی فقط پوزخندی زد و عصبی فریاد کشید :
_تو یه احمقی به خدا...
و خط زد. باز پلکهایم روی هم افتاد .
سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم و او حرصی تر از صدای های های گریه ام داد کشید :
_آره گریه کن ...حقته ... باید بفهمی که زیادی لال بودنم خوب نیست .
برگه ها را جمع کرد و باهمان لحن عصبی ادامه داد :
_شانس آوردی دلم به حالت سوخت وگرنه تمام سئوالاتو خط زده بودم ....
حالا گمشو برو توی اتاقت زار بزن که حوصلتو ندارم .
انگار منتظر همین اجازه بودم .دویدم سمت اتاق خودم . بعد از سکوت جنجالی من ، که از یک مهمانی شروع شد و به یک سیلی ، ختم ، اتاق هایمان را از هم جدا کرده بودیم . برگشتم اتاقم و درو پشت سرم بستم . هر قدر میگریستم سوزش قلبم آرام نمیگرفت .می سوخت .می سوخت و می سوخت . پنجه هایم را چنان در کف دستم مشت کردم و فشار دادم که کف دستم سوخت و من زیر لب نجوا کردم :
-کور خوندی .. دیگه حرف زدن منو نمیبینی .
و باز گریستم .اما از هومن هر انتظاری می رفت .مطمئن بودم باز برای باز کردن قفل زبانم دست به کار دیگری می زند که زد . سر میز شام آنشب ، بعد از آنکه حتی سرمیز ناهار حاضر نشدم ، مادر نگاهم کرد و باغصه گفت :
-نسیم ... با غذات بازی نکن عزیزم ...به نظرم خیلی ناراحتی درسته ؟
به جای نگاه کردن به مادر، نگاهم رفت سمت هومن که مادر گفت :
_هومن! باز کاری کردی ؟
-ای بابا باز شروع شد .... چکار کردم شما هم همش توهم داری.
نگاه پر از بغض و کینه ام روی صورت هومن بود که مادر گفت :
_نگاه نسیم اینو میگه.
هومن سر کج کرد و عمدا باخونسردی زل زد به چشمانم .
-چیه ؟ شناختی ؟ یا کارت شناسایی بدم .
نفسم را عمدا بلند کشیدم که مادر پرسید:
_چکار کردی باز هومن؟ من به خدا از دست شما دو تا دیوونه شدم ... بابا یه خیال راحت ندارم چرا اینجوری می کنید شما دو تا؟! ....الان من بدبخت چطوری فردا برم خونه ی عمه پری .
-چه خبره اونجا؟
هومن پرسید و مادر جواب داد:
_آقا جون اومده .
-آقاجون!
-بله من گفتم بیاد بلکه واسه شما دو تا یه کاری کنه که من بدبخت اینطوری عذاب نکشم .
-عذاب نکش مادر من، دخترت لال مادر زاد شده ... ببرش گفتار درمانی ،آقاجون میخواد چکارکنه ؟
مادر کلافه جواب داد:
_میخواد باهاتون حرف بزنه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
مݩفقطیڪآرزودارم . . . 💭
کهآݩهماربعیݩ . . . 🕰
سجدهشڪرےڪنم . . . ♥️
پاےستوݩآخریݩ . . .!! 🙃
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#کرونا😷🦠
به امید این روز🙃🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادپناهیان
🎙 به خوبےهاے خودتون
انعطاف پذیرے اضافه کنید!"
#سخنبزرگان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت163
کارمان به پا در میانی آقاجانم کشید.
یه دور تسبیح شاه مقصودش را کامل چرخاند و بعد سربلند کرد.
یه نگاه به من و یه نگاه به هومن :
_میخواید همه چیز تموم بشه ؟
کاری نداره که ، واسه چی دارید خودتونو زجر میدید .
هومن که مقابل آقاجون نشسته بود یه پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به سینه گفت :
_من اذیت نمیشم ...اجازه دارم چهار تا زن بگیرم که میگیرم ، ببینید اگه این اذیت میشه ، تمومش کنید.
آقاجان یه نگاه چپ چپی سمت هومن روانه کرد و بعد سرش چرخید سمت من :
_نظر تو چیه نسیم جان ؟
سرم را پایین گرفتم .آنقدر که چانهام به استخوان جناق سینه ام برخورد.
هومن با خنده گفت :
_آخی خجالت میکشه عروس خانم !حتما دوستم داره ، روش نمیشه بگه ،آره؟
آقاجان عصبی گفت :
_هومن!
خدا رو شکر مادر نبود وگرنه از دست این رفتار هومن خیلی حرص میخورد.
سکوت کرده بودم که هومن خودش را جلو کشید و اینبار در حالیکه کف هر دو دستش را به هم چسبانده بود گفت :
_بگو خب خجالت نداره...بگو ازم متنفری ...بگو حالت از من بهم میخوره ...بگو...من عادت دارم که همه از من بدشون بیاد...اصلا چیز مهمی نیست برام ....خاطرخواه به اندازهی کافی تو دانشگاه دارم ...نمونهاش رو هم که حتما دیدی ..
آقاجان باز پرسید:
_نسیم جان... من و مادرت یا حتی پدر خدا بیامرزت اجباری نداریم که شما به زور همو تحمل کنید اگه اذیت میشی یا اذیت میکنه، بهم بگو.
و باز توضیحات هومن به کلام آقاجان اضافه شد:
_آره بگو خب ..اذیت که میشی قطعا...آخه من اذیتت میکنم ...برگه امتحانیت یادت رفته ...
_نسیم جان.
سرم را بالا آوردم و به آقاجان نگاه کردم .
لبخندی زد و باز پرسید:
_هومن اذیتت میکنه ؟
سرم آرام آرام بالا رفت .
هومن بلند خندید :
_دروغ میگه به جان خودم .
آقاجان حرصی شد و کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کرد:
_ببند.
عصبانیتش را در پوزخندی جمع کرد و سکوت را همراه کرد با دستی که به صورتش کشید.
_نسیم جان ..اگه هومن اذیتت نمیکنه پس چرا الان نزدیک یه ماهه که حرف نمیزنی ؟مادرت نگرانته .
نگاهم را به پنجه هایم دوختم و درحالیکه با سر ناخنهای بلندم بازی میکردم شنیدم که آقاجان گفت :
_هومن رو دوست داری؟
نداشتم ولی باید آنقدر پایبند آن عقد
میماندم تا عجز و التماسش را ببینم .
بعد از مکثی نسبتا طولانی سرم را به تایید تکان دادم که صدای خندهی هومن بلند شد.
از جا برخاست و گفت :
_مسخره است به خدا ! دستمون انداخته ...چرت میگه آقاجون .
آقاجون باز پرسید :
_نسیم ...دخترم راستش رو بگو ...هومن رو دوست داری ؟
دروغ نبود ولی حقیقت محض هم نبود.
وقتی خوب به گذشتهام فکر میکردم ، یه زمانی یا یه روزهایی از عکس العملهایش آنقدر ذوق کرده بودم که حال خرابم را از یاد برده بودم .
یکی روزی مثل روزی که مرا با آن رگ بریده به بیمارستان رساند.
بخاطر من به همهی ماشینها ناسزا گفت
، نگرانم شد ،عصبی بود، اما شاید نه از من ! کسی که از نگرانیش برای خودم ذوق میکردم نمیتوانستم بگویم که از او بدم میآمد.
آیا عشق و دوستداشتن مرتبهی عالیتری بود که نه من به آن رسیده بودم و نه شاید میرسیدم.
دوباره سرم را به تایید حرف آقاجان تکان دادم .
هومن میخکوب جلوی رویم ایستاده بود و زل زده بود به من که آقاجان حرف آخر رو زد :
_پس سعی کنید با هم کنار بیایید ...درست میشه انشاالله .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت164
آقاجان چند روزی مهمان عمه پری شد و مادر هر روز به دیدنش میرفت .
فکر میکردم بعد از رفتن آقاجان لااقل هومن به این نتیجه رسیده باشد که بخاطر حرف هایی که مقابل آقاجان زدم ، بیاید و خواهش کند که دست از سکوت بردارم .
اما شاید هنوز او را نشناخته بودم !
امتحاناتم به پایان رسیده بود و دانشگاه تعطیل شده بود.
مادر، آنروز برای سر زدن به آقاجان خانهی عمه پری رفته بود و من و هومن در خانه تنها بودیم .
روی کاناپه نشسته بودم و فیلم تماشا میکردم که هومن سراغم آمد.
از همان نشستنش کنارم ، متعجب شدم ! درست کنارم نشست . بیفاصله . و دستانش را باز کرد روی سر کاناپه و بعد درحالیکه نگاهش به تلویزیون بود گفت :
_همهی اون خطهایی که خط زدم و دوباره خودم اضافه کردم ...نگران نمرهات نباش .
با تعجب سرم برگشت سمتش .چشمکی زد که بیشتر متعجبم کرد و ادامه داد:
_بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم ؟
سری تکان دادم و از جا برخاست .
شانه به شانهی من. شاید بهتره بگویم چسبیده به بازویم !
از در خانه که بیرون رفتیم ، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :
_تعطیلات تابستان شروع شده ....منم از دست هتل خسته شدم ....میخوام همینجوری واگذارش کنم به تو ...میای مدیر هتل بشی ؟
یه لحظه از شدت اشتیاق و تعجب ایستادم و در حالیکه کف دستم را روی قفسهی سینهام ، به نشانهی "من"؟! میفشردم ، نگاهش کردم .
حس عجیبی در نگاهش بود که به محبت تفسیر کردم و با لبخند بیاختیار و تفکر بوسه ای به صورتش زدم ،خندید :
_خام بوسهات نمیشم ...ولی بهتره اینجوری که خام من شدی ،حرفای هیچ کسی رو غیر از من ، قبول نکنی .
لبخندم از لبم پرید که باز دستش را روی شانهام گذاشت و در قدم زدن همراهم شد . رسیده بودیم به استخر حیاط .حالا که فصل سرما نبود و هوا بهاری بود و به زودی تابستان فرا می رسید ، استخر تمیز شده و پر آب بود. نگاهش به استخر بود که گفت :
_یادته ؟ توی بچگی ...
فوری سرتکان دادم .هیچ وقت خاطرهی تلخ غرق شدنم را در همان استخر ، از یاد نبردم .
محکم سر شانهام را با پنجهاش فشرد و گفت :
_از یه نفر شنیدم که انسان در مواقع خطر، بی اختیار میشه و چون جان خودشو در خطر میبینه همهی لجبازیها و شرط و شروط عقلش رو کنار میذاره ...
سرم چرخید سمتش .
حالا از نگاهش میترسیدم سرش برگشت سمتم و گفت :
_یادمه تا قبل از اینکه برم سوئد تو شنا یاد نگرفتی ...چون ترسو شده بودی و پدر بخاطر ترست نخواست که پافشاری برای یادگیریش داشته باشه.
لبانم از ترسی که توی دلم نشسته بود از هم فاصله گرفت که با دست دیگرش شانهی چپم را هم گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .
شیطنت نبود، مطمئنم .حتی رگههایی از نگرانی هم بود ولی باز هم باور نکردم که بخواهد اشتباه گذشتهها را تکرار کند که کرد.
مرا محکم به عقب هل داد و فریاد زد :
_امتحان میکنیم .
به پشت توی استخر افتادم .حس کردم از شدت ترس قلبم از سینهام بیرون افتاد .
همین که خودم رو زیر آب دیدم با ترس شروع به دست و پا زدن کردم و سرم روی آب آمد.
ایستاده بالای سرم ،نگاهم میکرد که بیاراده جیغ کشیدم.
زیر پایم هر لحظه بیشتر خالی میشد و بیشتر زیر آب میرفتم و در میان جیغ هایی که بیاراده میکشیدم فریادش را شنیدم :
_خیلی احمقی! حرف بزن تا غرق نشدی .
اما من انگار کلمات رو گم کرده بودم. یه چیزی توی نگاهش بود که مطمئنم میکرد که حتی اگر حرف هم نزنم ،اینبار بر خلاف دفعهی قبل خودش کمکم میکند .
اما ترس بدی را تجربه کردم .
صدای فریادهایم ،با به زیر رفتن سرم در زیر آب و گاه سربلند کردن از آب ،گاهی شنیده میشد و گاهی نه .
نمیدانم چقدر گذشت .شاید ده دقیقهای به همین حالت بودم تا پای چپم در اثر ،تقلا کردن و انقباض شدید عضلانی که از ترس و اضطراب سفت و سخت شده بود، گرفت .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝