eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و خط زد .سوال اول را کاملا خط زد. قلبم درد گرفت و بغضم یکباره شکست و اشکم جاری شد . سر بلند کرد و خیره‌ام شد . نگاهش عصبی بود : _دیوونه‌ی لعنتی ...داری زحماتت‌ رو به باد میدی ...اون زبون کوفتی‌ات رو تکون بده ...لااقل بگو نه . چشمانم رو بستم و درحالیکه سرم رو به دو طرف تکان می‌دادم ،صدای گریه‌ام بلندتر شد و او حرصی‌تر: _باشه ... یه سوال دیگه رو هم حذف می‌کنم ...سوال چند رو خط بزنم ؟ و قلبم بدجوری به درد افتاد. دستم ‌رو محکم جلوی دهانم گرفتم تا مبادا قفل زبانم باز شود: _آهان سئوال 4 ...چه قدر هم توضیح دادی ...آره این خوبه ... صدای حین بلندی که کشیدم را شنید و باز دایره‌های روشن نشسته در نگاهش سمتم بالا آمد : _بزنم ؟ اشکانم را دید .نگاه پر دردم را دید ولی فقط پوزخندی زد و عصبی فریاد کشید : _تو یه احمقی به خدا... و خط زد. باز پلک‌هایم روی هم افتاد . سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم و او حرصی تر از صدای های های گریه ام داد کشید : _آره گریه کن ...حقته ... باید بفهمی که زیادی لال بودنم خوب نیست . برگه ها را جمع کرد و باهمان لحن عصبی ادامه داد : _شانس آوردی دلم به حالت سوخت وگرنه تمام سئوالاتو خط زده بودم .... حالا گمشو برو توی اتاقت زار بزن که حوصلتو ندارم . انگار منتظر همین اجازه بودم .دویدم سمت اتاق خودم . بعد از سکوت جنجالی من ، که از یک مهمانی شروع شد و به یک سیلی ، ختم ، اتاق هایمان را از هم جدا کرده بودیم . برگشتم اتاقم و درو پشت سرم بستم . هر قدر میگریستم سوزش قلبم آرام نمیگرفت .می سوخت .می سوخت و می سوخت . پنجه هایم را چنان در کف دستم مشت کردم و فشار دادم که کف دستم سوخت و من زیر لب نجوا کردم : -کور خوندی .. دیگه حرف زدن منو نمیبینی . و باز گریستم .اما از هومن هر انتظاری می رفت .مطمئن بودم باز برای باز کردن قفل زبانم دست به کار دیگری می زند که زد . سر میز شام آنشب ، بعد از آنکه حتی سرمیز ناهار حاضر نشدم ، مادر نگاهم کرد و باغصه گفت : -نسیم ... با غذات بازی نکن عزیزم ...به نظرم خیلی ناراحتی درسته ؟ به جای نگاه کردن به مادر، نگاهم رفت سمت هومن که مادر گفت : _هومن! باز کاری کردی ؟ -ای بابا باز شروع شد .... چکار کردم شما هم همش توهم داری. نگاه پر از بغض و کینه ام روی صورت هومن بود که مادر گفت : _نگاه نسیم اینو میگه. هومن سر کج کرد و عمدا باخونسردی زل زد به چشمانم . -چیه ؟ شناختی ؟ یا کارت شناسایی بدم . نفسم را عمدا بلند کشیدم که مادر پرسید: _چکار کردی باز هومن؟ من به خدا از دست شما دو تا دیوونه شدم ... بابا یه خیال راحت ندارم چرا اینجوری می کنید شما دو تا؟! ....الان من بدبخت چطوری فردا برم خونه ی عمه پری . -چه خبره اونجا؟ هومن پرسید و مادر جواب داد: _آقا جون اومده . -آقاجون! -بله من گفتم بیاد بلکه واسه شما دو تا یه کاری کنه که من بدبخت اینطوری عذاب نکشم . -عذاب نکش مادر من، دخترت لال مادر زاد شده ... ببرش گفتار درمانی ،آقاجون میخواد چکارکنه ؟ مادر کلافه جواب داد: _میخواد باهاتون حرف بزنه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😷🦠 به امید این روز🙃🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 به خوبے‌هاے خودتون انعطاف پذیرے اضافه کنید!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کارمان به پا در میانی آقاجانم کشید. یه دور تسبیح شاه مقصودش را کامل چرخاند و بعد سربلند کرد. یه نگاه به من و یه نگاه به هومن : _میخواید همه چیز تموم بشه ؟ کاری نداره که ، واسه چی دارید خودتونو زجر میدید . هومن که مقابل آقاجون نشسته بود یه پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به سینه گفت : _من اذیت نمیشم ...اجازه دارم چهار تا زن بگیرم که میگیرم ، ببینید اگه این اذیت میشه ، تمومش کنید. آقاجان یه نگاه چپ چپی سمت هومن روانه کرد و بعد سرش چرخید سمت من : _نظر تو چیه نسیم جان ؟ سرم را پایین گرفتم .آنقدر که چانه‌ام به استخوان جناق سینه ام برخورد. هومن با خنده گفت : _آخی خجالت میکشه عروس خانم !حتما دوستم داره ، روش نمیشه بگه ،آره؟ آقاجان عصبی گفت : _هومن! خدا رو شکر مادر نبود وگرنه از دست این رفتار هومن خیلی حرص می‌خورد. سکوت کرده بودم که هومن خودش را جلو کشید و اینبار در حالیکه کف هر دو دستش را به هم چسبانده بود گفت : _بگو خب خجالت نداره...بگو ازم متنفری ...بگو حالت از من بهم میخوره ...بگو...من عادت دارم که همه از من بدشون بیاد...اصلا چیز مهمی نیست برام ....خاطرخواه به اندازه‌ی کافی تو دانشگاه دارم ...نمونه‌اش رو هم که حتما دیدی .. آقاجان باز پرسید: _نسیم جان... من و مادرت یا حتی پدر خدا بیامرزت اجباری نداریم که شما به زور همو تحمل کنید اگه اذیت میشی یا اذیت میکنه، بهم بگو. و باز توضیحات هومن به کلام آقاجان اضافه شد: _آره بگو خب ..اذیت که میشی قطعا...آخه من اذیتت میکنم ...برگه امتحانیت یادت رفته ... _نسیم جان. سرم را بالا آوردم و به آقاجان نگاه کردم . لبخندی زد و باز پرسید: _هومن اذیتت می‌کنه ؟ سرم آرام آرام بالا رفت . هومن بلند خندید : _دروغ می‌گه به جان خودم . آقاجان حرصی شد و کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کرد: _ببند. عصبانیتش را در پوزخندی جمع کرد و سکوت را همراه کرد با دستی که به صورتش کشید. _نسیم جان ..اگه هومن اذیتت نمی‌کنه پس چرا الان نزدیک یه ماهه که حرف نمی‌زنی ؟مادرت نگرانته . نگاهم را به پنجه هایم دوختم و درحالیکه با سر ناخن‌های بلندم بازی می‌کردم شنیدم که آقاجان گفت : _هومن رو دوست داری؟ نداشتم ولی باید آنقدر پایبند آن عقد می‌ماندم تا عجز و التماسش را ببینم . بعد از مکثی نسبتا طولانی سرم را به تایید تکان دادم که صدای خند‌‌ه‌ی هومن بلند شد. از جا برخاست و گفت : _مسخره است به خدا ! دستمون انداخته ...چرت میگه آقاجون . آقاجون باز پرسید : _نسیم ...دخترم راستش رو بگو ...هومن رو دوست داری ؟ دروغ نبود ولی حقیقت محض هم نبود. وقتی خوب به گذشته‌ام فکر می‌کردم ، یه زمانی یا یه روزهایی از عکس‌ العمل‌هایش آنقدر ذوق کرده بودم که حال خرابم را از یاد برده بودم . یکی روزی مثل روزی که مرا با آن رگ بریده به بیمارستان رساند. بخاطر من به همه‌ی ماشین‌ها ناسزا گفت ، نگرانم شد ،عصبی بود، اما شاید نه از من ! کسی که از نگرانیش برای خودم ذوق می‌کردم نمی‌توانستم بگویم که از او بدم می‌آمد. آیا عشق و دوست‌داشتن مرتبه‌ی عالی‌تری بود که نه من به آن رسیده بودم و نه شاید می‌رسیدم. دوباره سرم را به تایید حرف آقاجان تکان دادم . هومن میخکوب جلوی رویم ایستاده بود و زل زده بود به من که آقاجان حرف آخر رو زد : _پس سعی کنید با هم کنار بیایید ...درست میشه ان‌شاالله . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آقاجان چند روزی مهمان عمه پری شد و مادر هر روز به دیدنش می‌رفت . فکر می‌کردم بعد از رفتن آقاجان لااقل هومن به این نتیجه رسیده باشد که بخاطر حرف ‌هایی که مقابل آقاجان زدم ، بیاید و خواهش کند که دست از سکوت بردارم . اما شاید هنوز او را نشناخته بودم ! امتحاناتم به پایان رسیده بود و دانشگاه تعطیل شده بود. مادر، آنروز برای سر زدن به آقاجان خانه‌ی عمه پری رفته بود و من و هومن در خانه تنها بودیم . روی کاناپه نشسته بودم و فیلم تماشا می‌کردم که هومن سراغم آمد. از همان نشستنش کنارم ، متعجب شدم ! درست کنارم نشست . بی‌فاصله . و دستانش را باز کرد روی سر کاناپه و بعد درحالیکه نگاهش به تلویزیون بود گفت : _همه‌ی اون خط‌هایی که خط زدم و دوباره خودم اضافه کردم ...نگران نمره‌ات نباش . با تعجب سرم برگشت سمتش .چشمکی زد که بیشتر متعجبم کرد و ادامه داد: _بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم ؟ سری تکان دادم و از جا برخاست . شانه به شانه‌ی من. شاید بهتره بگویم چسبیده به بازویم ! از در خانه که بیرون رفتیم ، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : _تعطیلات تابستان شروع شده ....منم از دست هتل خسته شدم ....میخوام همینجوری واگذارش کنم به تو ...میای مدیر هتل بشی ؟ یه لحظه از شدت اشتیاق و تعجب ایستادم و در حالیکه کف دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام ، به نشانه‌ی "من"؟! میفشردم ، نگاهش کردم . حس عجیبی در نگاهش بود که به محبت تفسیر کردم و با لبخند بی‌اختیار و تفکر بوسه ای به صورتش زدم ،خندید : _خام بوسه‌ات نمیشم ...ولی بهتره اینجوری که خام من شدی ،حرفای هیچ کسی رو غیر از من ، قبول نکنی . لبخندم از لبم پرید که باز دستش را روی شانه‌ام گذاشت و در قدم زدن همراهم شد . رسیده بودیم به استخر حیاط .حالا که فصل سرما نبود و هوا بهاری بود و به زودی تابستان فرا می رسید ، استخر تمیز شده و پر آب بود. نگاهش به استخر بود که گفت : _یادته ؟ توی بچگی ... فوری سرتکان دادم .هیچ وقت خاطره‌ی تلخ غرق شدنم را در همان استخر ، از یاد نبردم . محکم سر شانه‌ام را با پنجه‌اش فشرد و گفت : _از یه نفر شنیدم که انسان در مواقع خطر، بی اختیار میشه و چون جان خودشو در خطر می‌بینه همه‌ی لجبازی‌ها و شرط و شروط عقلش رو کنار می‌ذاره ... سرم چرخید سمتش . حالا از نگاهش می‌ترسیدم سرش برگشت سمتم و گفت : _یادمه تا قبل از اینکه برم سوئد تو شنا یاد نگرفتی ...چون ترسو شده بودی و پدر بخاطر ترست نخواست که پافشاری برای یادگیریش داشته باشه. لبانم از ترسی که توی دلم نشسته بود از هم فاصله گرفت که با دست دیگرش شانه‌ی چپم را هم گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت . شیطنت نبود، مطمئنم .حتی رگه‌هایی از نگرانی هم بود ولی باز هم باور نکردم که بخواهد اشتباه گذشته‌ها را تکرار کند که کرد. مرا محکم به عقب هل داد و فریاد زد : _امتحان می‌کنیم . به پشت توی استخر افتادم .حس کردم از شدت ترس قلبم از سینه‌ام بیرون افتاد . همین که خودم رو زیر آب دیدم با ترس شروع به دست و پا زدن کردم و سرم روی آب آمد. ایستاده بالای سرم ،نگاهم می‌کرد که بی‌اراده جیغ کشیدم. زیر پایم هر لحظه بیشتر خالی می‌شد و بیشتر زیر آب می‌رفتم و در میان جیغ هایی که بی‌اراده می‌کشیدم فریادش را شنیدم : _خیلی احمقی! حرف بزن تا غرق نشدی . اما من انگار کلمات رو گم کرده بودم. یه چیزی توی نگاهش بود که مطمئنم می‌کرد که حتی اگر حرف هم نزنم ،اینبار بر خلاف دفعه‌ی قبل خودش کمکم می‌کند . اما ترس بدی را تجربه کردم . صدای فریادهایم ،با به زیر رفتن سرم در زیر آب و گاه سربلند کردن از آب ،گاهی شنیده می‌شد و گاهی نه . نمی‌دانم چقدر گذشت .شاید ده دقیقه‌ای به همین حالت بودم تا پای چپم در اثر ،تقلا کردن و انقباض شدید عضلانی که از ترس و اضطراب سفت و سخت شده بود، گرفت . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
●🍃🕊● مثلافریادبزنیم⇩ بی‌بی‌گدانمیخواهی؟ عبدبی‌دست‌وپانمیخواهی؟ کاش‌می‌شدزمن‌سؤال‌کنی فرزندم💔 کربلانمیخواهی؟🙂✋🏼 ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی" و آنچہ را در دِلِ من مي‏گذرد مي‏دانے💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
آرزويش گمنامے بود و حاجت‌رَوا شد در آخرين لحظات عمرشـ گفت : خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃 شهيد جاويدُالاثر مدافع‌حرم شهید علے بيات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لا تَدرے لعل اَحدَهُم یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^ تو کہ نمیدانے شاید یکے بخاطر تو با خدا نجوا میکند..♥️🤭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و کم‌کم هر چه کردم نتوانستم تکانش بدهم و دست زدن‌هایم و چنگ زدن‌هایم به آبی که از زیر دستم فرار می‌کرد، بیهوده شد و سرم زیر آب رفت . یه لحظه قلبم از جا کنده شد . داشتم غرق شدنم را با چشمانی باز می دیدم .درد شدیدی در قلبم نشست و همانطور که کم کم درعمق آب فرو می رفتم ، حتی کف دستانم هم که روی اب بود هم زیر آب رفت .در زلالی آب ، هومن را دیدم که تیشرتش را درآورد و شیرجه زد . بی اختیار دهانم باز شد و اسمش را صدا زدم .اما هجوم آب در دهانم نگذاشت که صدایی از من شنیده شود. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و یک دفعه مرا به سمت بالا کشید .روی آب آمدم و های بلندی از یک نفس عمیق کشیدم و به زحمت و کمک هومن، از پله های استخر که خودش مرا سمتش کشید ، بالا رفتم و خودم را روی چمن ها ی اطراف استخر انداختم . -خیلی احمقی ...واسه چی فقط داد میزنی ؟ مگه تولالی واقعا ؟چرا اینقدر لجبازی می کنی دیوونه ؟ صدایش را می شنیدم ولی حال خوشی نداشتم تا لااقل با عصبانیت فقط نگاهش کنم .چهار دست و پا شدم و درحالیکه سرم سمت پایین بود، به سرفه افتادم .هجم آب فراوانی که خورده بودم راحس می کردم و هنوز نفس هایم کند بود که هومن روی پنجه هایش نشست و با کف دست محکم چند ضربه ای به پشتم زد: -سرفه کن احمق جان ...سرفه کن . یکدفعه با یک سرفه ی اجباری ، آبی که خوردم را بالا آوردم و بی حال تر از قبل افتادم روی چمن ها. اصلا روش خوبی برای شکستن سکوتم نبود. همانطور که عصبانیت را درنگاهش می دیدم اما از نگاهش فرار می کردم که گفت : _یعنی واقعا دیوونه تر از تو ندیده بودم . چشمانم را بستم و به قلبم اجازه دادم که آرام آرام به حالت عادی خود برگردد. اما هومن نگذاشت .شانه ام را گرفت مرا نشاند . با آنکه عصبانیت فقط ظاهر کلامش بود و من درصورتش نگرانی را به وضوح می دیدم ، اما شاید بخاطر همان نیم تنه ی برهنه اش حتی بهش نگاهم نمی کردم . مرا سرپا کرد و درحالیکه سمت خانه میرفت باز غر زد .اما نمی دانم چرا حتی از شنیدن غر زدن هایش هم لذت میبردم. شاید بیشتر بوی نگرانی می داد تا عصبانیت . نشستم روی کاناپه ... پتویی آورد و انداخت رویم . لبه های پتو را محکم گرفتم و خودم را پخش کردم روی کاناپه . بالای سرم ایستاد.چشم بستم که گفت : -دراز نکش ...بشین تا اگه هنوز آبی تو معده ات باشه ، حس کنی و برگردونی . توجهی نکردم .که اینبار خودش با عصبانیت شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. هنوز چشمانم بسته بود و بی حال بودم که با پشت دست آرام توی صورتم زد: _میشنوی چی می گم ؟ جوابش رو ندادم که حرصی تر گفت : _کر و لال من ... با توام . چشم باز کردم .چی در نگاهم بود نمی دانم ولی بادیدن حلقه های سیاه نگاهم فوری سمت آشپزخانه رفت . صدای برخورد قاشق با جداره ی لیوان را می شنیدم و برگشت . یک لیوان آب قند در دستش بود. باز مقابلم روی پنجه هایش نشست .محتوای لیوان را به زور و با گرفتن سرم ،در حلقم ریخت . اما تا لیوان را برداشت ، حالت تهوع گرفتم .فوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دویدم سمت دستشویی .آب قند و اضافه ی آب استخر را باهم بالا آوردم و نگاهی توی آینه انداختم .فشارم افتاده بود.مطمئن بودم . در دستشویی راباز کردم و خودم را کنار دیوارش انداختم و پاهایم از تحمل وزن بدنم ، شانه خالی کرد. افتادم روی زمین .هومن که پشت در دستشویی بود، جلو آمد و اینبار بدون غر زدن ، مرا بلند کرد.آنقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا شب بخوابم و او مرا سمت اتاقم برد. با پاهایی که به زحمت روی زمین کشیده میشد . روی تخت که دراز کشیدم . پتو را روی تنه ام کشید و من چشم بسته شنیدم که گفت : _حالت که بهتر شد، خودم خفه ات می کنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانی‌اش است . چشمانم بسته بود و خواب را می‌طلبید . ولی نشنیدم صدای قدم‌هایی را که سمت در برود ! مانده بود! لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم می‌کرد . دلم می‌خواست واقعا ازش بترسم . بعد همه‌ی آن بلاها باید ازش می‌ترسیدم قطعا ، ولی نمی‌دانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم . پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدن‌هایش ،حسی بود که آرامم می‌کرد. _نسیم ...بیداری ؟ صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم . نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت . انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت . زنده بودنم را چک می‌کرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبی‌تر شد و غر زد: _به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا. توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونه‌ام زد و گفت: _با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو می‌گم . بی‌حال چشم باز کردم . چانه‌ام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش . _خوبی ؟ می‌خوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟ چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟ جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقه‌های روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد: _دیوونه جوابم ‌رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریه‌هات ... می‌گم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسه‌ی سینه‌ات نمی‌کنی ؟ چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته. آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند . درست مثل روزی که رگ دستم را زدم. عصبی و کلافه فریاد زد : _می‌میری دیوونه حرف بزن . وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنه‌ی برهنه قدم زد. کُلی نگاهش می‌کردم .اما به هر حال نیم تنه‌ی برهنه‌اش را می‌دیدم که صدای مادر شنیده شد : _سلام ...من اومدم . با قدم‌هایی بلند رفت سمت در: _مامان. _جانم . _بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست . _چی شده ؟ صدای پاهای مادر که روی پله‌ها می‌دوید را شنیدم : _چی شده؟ هومن کلافه دستی به موهایش کشید : _نسیم افتاده تو استخر. حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود: _یاخدا ...شنا بلد نیست . _می‌دونم ... جوابم ‌رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره . مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید : _نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟ سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن! کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت : _چکار کنم ؟ مادر چرخید سمت هومن : _چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمی‌شد که ! هومن عصبی فریاد زد: _من چه می‌دونم حالا ... چه سوالایی می‌پرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟ _آره زنگ بزن . کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان . دکتر معاینه‌ام کرد و بعد رو به مادر گفت : _حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بی‌حال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفه‌های خس‌خس دار داشت حتما باید پیگیری بشه . مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند. چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود . جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت : _گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
💍 همان روز خواستگارے یا زمان خواندن خطبہ عقد بود کہ مادرم گفت : قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃 خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیل‌اللّٰہ کہ نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست! وقتے برگشتیم خانہ، رفت جیب هایش را گشت سیگارهایش را درآورد ، لِہِ‌شان کرد و برد ریخت توے سطل گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس دست من سیگار نمے بیند همین هم شد😅 خانمش مے گفت : یکے دو سال از ازدواجمون مےگذشت، رفتم پیشش گفتم : این بچہ گوشش درد مے کنہ این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن دودش را فوت کن توے گوشش گفت : نمےتونم قول دادم دیگہ سیگار نکشم✌️🏻 گفتم : بچہ داره درد میکشہ! گفت: ببر بده همسایه بکشہ و توے گوشش فوت کنہ دیگہ هم بہ من نگو..🤫 بہ‌مجنون‌گفتم‌زنده‌بمان،ص²⁰²و²⁰³ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ" یکے هست کہ صدات رو دوس داره همون صدایـی کہ خودت دوستش ندارے..💙😇 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم . صدای جلز و ولزش بلند شد . از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حباب‌های کوچک دور ماهی خیره شدم. کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم . چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر می‌کنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم . خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافه‌اش کردم. آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بی‌وقفه برگه‌های امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ می‌کردم . _به به ..چه بویی. در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف‌ آلود. جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او می‌ترسیدم . هر وقت فاصله ها را کم می‌کرد بلایی سرم نازل می‌شد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمی‌شد : _فردا می‌خوای بیای هتل ؟ سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت : _بابا تمومش کن این سکوت مسخره‌ رو دیگه...خسته‌ام کردی به خدا ...آدم فکر می‌کنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه . از حرفش خندیدم که ادامه داد: _می‌آی حالا؟ مدیریت کم چیزی نیست . با لبخندی که نه از روی لبم محو می‌شد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم . کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره می‌کرد و به حالت نمایشی داشت ازم می‌پرسید که همراهش می‌روم و در آخر گفت : گرفتی یا نه ؟ سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت : بده به من الان یه بلایی سر خودت می‌آری می‌اندازی گردن من، منم که سابقه‌ی کاریم خراب .... ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت : _چی شد ؟ سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت : _نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود. با سر تایید کردم ولی می‌خواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خنده‌اش گرفت ولی باز گفت : _تصویر هست صدا نیست . و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم . دیوانه شده بودم شاید ! بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش می‌خندیدم! کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خنده‌ای که به لبخند ختم شده بود گفت : _فرداساعت 8 می‌ریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه. ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد: _یه چایی برام بریز. _به‌به ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟ مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن: _تو چطوری؟ آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح می‌کنه که کور بشه . _کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر. مادر متعجب پرسید: _کی ؟ _دخترت دیگه . مادر بیشتر از حتی خودم ذوق‌ زده شد: _آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق می‌ده ..راستی آخر هفته می‌ریم خونه‌ی خانم جان . _چه خبره ؟ _مادر با ذوق گفت : _تعطیلاته دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و زمزمه‌ی ریزی که از گوش‌های تیزم دور نماند: _دادی ؟ هومن آهسته گفت : _نه هنوز. _برو بیار همین الان بهش بده . _حالا دو روز دیرتر می‌دم دیگه . _نه گفتم . هومن غر زنان گفت : _ای بابا...تازه نشستم... حالا باز اینهمه پله‌ها رو برم بالا.‌ و مادر قربان صدقه‌اش رفت : _قربون پسرم ...برو . یک لیوان چایی برای هومن روی میز گذاشتم که رفته بود و لیوان چایی دیگری مقابل مادر. مادر مچ دستم را گرفت و با آن تیله‌های روشن نگاهش که با چشمان هومن هیچ فرقی نداشت ،التماسم را کرد: _نسیم جان...تو رو خدا...بخاطر من ...دق می‌کنم آخرش ....هومن که آروم گرفته ،هومن که دو روز پیش بخاطر تو تا شب بالای سرت موند، کوتاه بیا .. تمومش کن .. یه کلام حرف بزن . سرم را پایین گرفتم .گاهی وقت‌ ها بعضی کارها به مرحله‌ای می‌رسه که دیگر پایان دادنش دست خود آدم نیست . بعد از نزدیک چهل روز سکوت حالا چطور می‌توانستم به همین راحتی سکوتم را بشکنم . شاید خودم هم خسته شده بودم ولی فکر می‌کردم این لجبازی بچه‌گانه یا باید به سرانجامی می‌رسید یا باید ادامه پیدا می‌کرد. سکوتم مادر را کلافه‌تر کرد: _ای خدا...چی بگم دیگه... همان موقع هومن برگشت . جعبه‌ی کوچکی میان دستش بود، با زر ورقی طلایی . گذاشت روی میز و گفت : _واسه توئه. نگاهم روی جعبه بود که مادر گفت : _بازش کن . و من متعجب از کادویی غیر منتظره کادوی جعبه را پاره کردم. گوشی موبایل بود. لبخندم تمام و کمال لبم را پر کرد. مادر فرصت‌طلبی کرد و گفت : بوسه‌ی تشکر از شوهرت یادت نره ...من نگرفتم...خودش گرفته . اما مقابل نگاه مادر،یه کمی سخت بود. فقط به گوشی موبایل خیره شدم که هومن دست به سینه طعنه زد: _لال بودن،کر هم شدن .فکر کنم افتاده تو استخر، آب زیاد رفته توی گوشش . چپ‌چپ نگاهش کردم و او بی‌توجه به نگاهم ادامه داد: _بوسه پیشکش فقط موبایلش همراهش باشه و در دسترس قبوله ...ماهی رو هم اگه برگردونه که سوخت و جزغاله شد،بدنیست ...بیا حس بویائی‌اش رو هم از دست داده بیچاره . مادر ای کشیده‌ای به اعتراض گفت و من فوری چرخیدم سمت ماهیتابه تا ماهی را که حالا کاملا سرخ شده بود از درون روغن بردارم که هومن گفت: _برو کنار بابا...بذار من بردارم که توی کر و کور و لال،بلد نیستی . دلم می‌خواست آنروز بخاطر گوشی و اعطای مدیریت هتل ،از همه‌ی کنایه‌هایش بگذرم که گذشتم . فردای آنروز یکی از بهترین مانتوهایم را پوشیدم و شالی سرم کردم ،آبی آسمانی روشن بود و خیلی به من می‌آمد. از دیدن خودم در آینه کیف کردم . چند ژست مدیریتی در مقابل آینه گرفتم و بعد با صدای فریاد هومن فوری از اتاقم بیرون دویدم : _نسیم...دیرمون شد . مادر دو لقمه برایمان گرفته بود که همان را گرفتم و رفتم سمت جاکفشی تا کفش‌هایم را پا کنم که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی هومن شدم . یه لحظه نگاهش کردم که خنده‌اش را با دو انگشت شصت و اشاره جمع کرد و گفت : _خوبه ...عجب تیپ مدیریتی هم زدی . بعد نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم افتاد و گفت : _بهت پیشنهاد می‌کنم امروز اونا رو نپوشی ! متعجب نگاهش کردم که همانطور که یه لبخند نامحسوس در بطن صورتش داشت گفت : _حالا...روز اولته ، کار زیاده، سرپایی، پا درد می‌گیری . اما من اصلا توجهی به حرفش نکردم و کفش‌هایم را روی پادری جلوی در ورودی گذاشتم که گفت : _خود دانی. و سوئیچ ماشین را برداشت و گفت : _مامان...از خونه آقاجان برگشتیم تکلیف این ابو قراضه رو هم روشن کن...به خرج افتاده دیگه . _وا...کجاش به خرج افتاده،ماشین سر پاست هومن چشمکی زد و گفت : _به تیپ مدیریت هتل نمی‌خوره. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
• • قـرن‌ها پیـش‌ در بھشـت گمـت کـرده بـودم ردِ عـطرت را دنبـال کـردم به دنیـا آمـدم .. :)♥️ 💍ـ • • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این‌روزااوضاع‌پوشش‌بعضی‌از خانـم‌هاجورۍ‌شده‌کـه‌دیگه‌تو خیابون‌بـه‌جای‌اینڪه‌زمین‌ونگاه کنیم‌بایدسربه‌هواراه‌بریم😐!! -موقعیت‌گناه‌هروز‌بیشتر‌از‌قبل‌میشه🚶🏻‍♂! ؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تمام طول راه به این فکر می‌کردم که یک مدیر لال مورد تمسخر همه‌ی کارکنان هتل واقع می‌شه ! پس باید سکوتم را می‌شکستم و اینکه چه حرف‌هایی باید می‌زدم یا چطور با بقیه باید برخورد می‌کردم، کمی در وجودم اضطراب ایجاد کرده بود. به هتل که رسیدیم همراه هومن وارد شدم و دنبالش رفتم . سمت اتاقش رفت و کیفش را گذاشت و کتش را درآورد و بعد باز با همان لبخند روی صورتش که حالا محسوس‌تر شده بود،مقابلم ایستاد: _آماده‌ای ؟ سرم را با ذوق تکان دادم که گفت: _پس دنبالم بیا. همراهش رفتم .از پله‌ی پشت سالن بزرگ انتظار به سمت زیر زمین رفت و من همچنان دنبالش . متعجب شدم اما نه سکوتم را شکستم نه اعتراض کردم . وارد آشپزخانه‌ی هتل شدیم و همان جلوی در آشپزخانه ایستاد و در میان سر و صدای قابلمه و گاز و بشقاب‌ها گفت : _سلام صبح بخیر ...می‌خوام خانم نسیم افراز رو بهتون معرفی کنم . شانه‌هایم را بالا گرفتم و کمرم را صاف کردم . چیزی که در آن لحظه تمام توجه‌ام را به خود معطوف کرده بود این بود ، که در ظاهرم نقصی وجود نداشته باشه . نگاهم روی کارکنان زن و مردی بود که همگی با پیشبندهای سفید جلو آمدند و هومن بلند گفت : _آقای کاملی ..سرآشپز هتل هستند. و بعد با دست به مرد جوانی اشاره کرد که تنها سری خم کرد مقابلم و نگاهش همچنان متعجب روی صورتم ماند و من بی‌صبرانه منتظر بیان رسمی مدیریت بودم و در افکار پریشان و پر استرسم ، دنبال کلماتی که با آن سکوت چهل روزه‌ام را بشکنم که هومن گفت : _خانم افراز از امروز توی آشپزخانه با شما همکاری می‌کنند. وا رفتم ! نگاهم فوری برگشت سمت هومن که نگاهم کرد و با لبخندی که حالا مفهومش برایم آشکار شده بود گفت : _وظایفتون رو از آقای کاملی دریافت می‌کنید . و به سرعت از آشپزخانه خارج شد . دنبالش دویدم و قبل ازپله ها، دور از دید آشپزخانه ،مچ دستش را محکم گرفتم . سر برگرداند که با اخم نگاهش کردم که با خنده گفت : _گفته بودم به من اعتماد نکن ...نگفتم ؟ خنده‌اش را جمع کرد و با جدیت ادامه داد: _حالا برگرد سر کارت ..کار خوبیه ، لااقل واسه تعطیلات تابستانت به درد می‌خوره. مچ دستش را محکم از دستم کشید و رفت چشمانم را یک لحظه بستم و هر چی کلمات ناسزا در دایره‌ی تاریک لغات ذهنم بایگانی بود، نثارش کردم. اجباری به ماندنم نبود ولی حس انتقامی که در وجودم شعله میکشید ، مجبورم کرد فعلا بمانم به قصد تلافی. ناچارا برگشتم به آشپزخانه آقای کاملی با ورودم ،جلو آمد و نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت : ما اینجا لباس کار نداریم ،فقط یه پیشبند ساده است لطفا از فردا لباس مناسب کار بپوشید ... کفشتون هم نامناسبه .. پا درد می‌گیرید...از فردا بیشتر به این مسئله دقت کنید ....خانم جامی ....یه کمد و پیشبند به خانم بدید . دختر جوانی سمتم امد و درحالیکه دستکش‌های مخصوص شستن ظرف‌ها را از دستش بیرون می‌کشید گفت : _دنبالم بیا . همراهش رفتم .مرا سمت رختکن هتل برد و یکی از کمدهای خالی کارکنان را به من داد و بعد با آن چشمان درشتش خیره‌ام شد: _چندسالته ؟ سکوت کردم که متعجب شد ولی اینرا به پای خجالتی بودنم گذاشت و گفت : _این کمد توئه ...و سایلت رو بذاز اینجا و بیا تا بهت یه پیشبند بدم . بعد گوشه‌ی شالم را گرفت و نگاهی دقیق به جنس مرغوبش انداخت: _با این تیپ اومدی توی آشپزخونه کار کنی ؟ سکوتم باعث پوزخندش شد.از کنارم گذشت که حرصی دستم را مشت کردم و کف دست دیگرم کوبیدم و تو دلم باز یه لقب هم شان هومن را بهش نسبت دادم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سیب زمینی پوست بگیر ،خیار رنده کن ،هویج خرد کن ،کاهو بشور و این گونه مدیریت هتل به من سپرده شد. تا بعد ازظهر که تمام کارها به اتمام رسید ،خسته با تنی کوفته .انگشتانی که از شدت پوست گرفتن سیب زمینی و هویج و بادمجان ،پوست پوست شده بود و پاهایی که ذوق ذوق می کرد، به زحمت خودم را به ماشین رساندم . هومن هنوز نیامده بود و من تکیه به ماشین منتطرش شدم که گوشی‌ام زنگ خورد.خود نامردش بود. تماس را وصل کردم که با کمال پرروئی گفت : _سلام عشقم ؟ یه لحظه زبانم باز شد که بگم : _ای کوفت عشقم ...که فوری لبانم رو روی هم گذاشتم و فقط صدا"ای" اول جمله در گوشی پخش شد .خندید : _آخی توی دستشوئی هستی ؟بد موقع زنگ زدم ...راحت باش راحت باش ... مواظب باش فقط گوشیتو نندازی توی چاه فاضلاب هتل . و بعد تماس رو قطع کرد که حرصی گوشی رو انداختم توی کیفم و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین کردم : _نزن! صدای دزدگیرش بلند می‌شه . سرم چرخید .خودش بود.عصبی نگاهش کردم که با یه لبخند ،سر حال و شوخ گفت : _چطوری از دستشویی هتل پریدی اینجا ؟! دندان‌هایم داشت زیر فشار فکم خرد می‌شد . که نشست پشت فرمان و من هم به تبع او نشستم . با حرص کیفم را روی پاهایم زدم که پر انرژی گفت : خب روز اول مدیریت چطور بود؟ یکدفعه دهانم باز شد سرم چرخید سمتش که بگویم خیلی بیشعوری که سرش را کج کرد طرفم و ابرویی بالا انداخت: _جان ،نمی شنوم صداتو ...بلندتر بگو. و وقتی لبانم محکم روی هم چفت شد ،مشتاقانه بلند خندید و راه افتاد. چسبیدم به صندلیم و سرم را کج کردم سمت پنجره که باز پرسید : -خب سِمت شما توی آشپزخانه چیه ؟ ظرفشوری ،یا خردکن . جوابش سکوتم بود که بازخندید : هر سمتی که داری ،مبارکت باشه عشقم . عشقم را کشیده گفت با شینی که بدجوری می‌زد و قلبم را بدجوری سوزاند. سکوتم را که دید دست دراز کرد و دستم را گرفت . سرم با اینکارش با تعجب چرخید سمتش .نگاهی به کف دستانم کرد و بعد کف دستم را بوسید . یه لحظه نفسم حبس سینه‌ای شد که تا قبل از آن ،بدجوری از تمسخرش به درد آمده بود که گفت : _می‌گن باید دست کارگرا رو بوسید . با شنیدن این جمله‌اش و خنده‌ای که به آن وصلش کرد،آنقدر عصبی شدم که دستم را از میان دستش کشیدم و یه مشت حواله ی بازویش کردم .آخ بلندی سر داد و باز خندید : _وای از خنده داشتم می‌مردم ..چنان با جذبه داشتی به کارگرا نگاه می‌کردی که یه لحظه خود جناب کاملی هم شک کرد که نکنه یه مقام رسمی ،یه بازرسی یه آدم مهمی اومده بازدید ...وای خیلی با حال بود . داشتم لبم را محکم می‌گزیدم تا سرش فریاد نزنم و انگار او همین را می دانست که همچنان ادامه می‌داد. دلم می‌خواست که از فردا همراهش نروم ولی فرصت خوبی بود که حالا توی هتل بودم یه جوری تلافی می‌کردم . شاید فقط به همین دلیل بود که با همه‌ی خستگی‌ام فردای آنروز با یک تیپ ساده و کفش راحتی همراهش رفتم . بماند که باز چقدر با مقایسه‌ی تیپ دیروز و امرزم مرا مسخره کرد و من با سکوتم فقط حرص خوردم ولی داشتم در همان سکوت به نقشه‌ای فکر می‌کردم که حال این مغرور خودخواه را جا بیاورم. با رسیدن به هتل فاتحه‌ی دستانم را خواندم . اگر قرار بود هر روز پوست کن سیب‌زمینی و هویج و بادمجان باشم تمام سرانگشتانم زخم می‌شد. وسایلم را در کمدم گذاشتم و پیشبند بستم و بی‌هیچ حرفی رفتم سراغ سیب‌زمینی‌ها که آقای کاملی سراغم آمد و گفت : _آقای رادمان به من گفتن شما می‌تونید سوپ درست کنید ،درسته ؟ فوری سرتکان دادم که گفت : _سوپ با شما. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌