eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت376 و تمنا سری تکان داد.چشم بستم و نفس کشیدم تا آرام شوم ولی انگار آتش گرفتم ! هنوز تمنای سه سال و نیمه‌ی من نمی‌دانست که پدرش کیست .حس کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد .مادر باز پرسید : -خب چی می گفت ؟ مادر تمنا را روی پاهایش گذاشت و تمنا درحالیکه با انگشتانش بازی می‌کرد گفت : -گفت اسم بابات چیه ...گفتم من...دوتا مامانی دارم . نفهمیدم چرا روی پاهایم ایستادم و گفتم : _من برم یه یک ساعتی بخوابم ،صبح زود بیدا شدم . خواب !خواب کجا بود.کابوس بیداری ام را مگر می شد با خواب پوشاند ! برگشتم اتاقم اما عصبی ،کلافه ،دلم می‌خواست بلند بلند زار می زدم از این حس گنگ که می خواستم رها شود. من چطور باید به تمنا توضیح می دادم ؟کی می رسید آن زمانی که باید حقیقت را برایش موبه‌مو می گفتم و چه عکس‌العملی از خودش نشان می داد؟ در اتاقم باز شد .مادر بود... نگاهم کرد و در را بی‌هیچ حرفی بست .حتما سر تمنا را با خوراکی گرم کرده بود. _کی می خوای ... همان دو کلمه تمام سوال مادر را آشکار کرد. که حرفش را قطع کردم : _هیچ وقت ...اگه بتونم ...هیچ وقت . _نسیم! _نسیم چی ؟فکر می‌کنید تمنا خوشحال می‌شه که بدونه پدرش چطوری با ما رفتار کرده ؟خوشحال می‌شه بدونه من حتی زن عقدی پدرش نیستم ؟شما درک می کنید من چه حالی دارم ؟ _این ها نتیجه‌ی اشتباهات تو و هومن با همه ،این بچه چه گناهی داره که .. _گناهش اینه که شده بچه‌ی من ...بچه‌ی هومن ...بچه‌ی مردی که هر دو سال یکبار زنگ می‌زنه تا ببینه ما زنده ایم یا نه . مادر آهی کشید و من زمزمه کردم : _چرا زنگ زدی چرا؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح دوست داشتنت تازه می‌شود مثل بوی سنگک تازه مثل عطر چای روز از نـــو دوست داشتنت از نو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚بفرمایید صبحانه خوشمزه توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...💔 اسما!براے خانہ دوتابوت لازم است مرگ من است لحظہ ے مرگ نگار من •😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت377 "نگین" گوشم نزدیک در اتاقش بود.حرصم گرفت .تو شرکت زنگ زده بود! با عصبانیت در اتاق را باز کردم و گفتم : _آفرین حالا دیگه داری از تلفن شرکت ... نگفته سمتم هجوم آورد.چنان مرا به در کوبید که در پشت سرم بسته شد .رنگ سرخ چشمانش مرا ترساند و فشار عضلات صورتش که قفل شده بود روی دندان هایش : _زر بزنی خفه‌ات می کنم .. همه‌ی قوانین این شرکت کوفتی واسه منه ؟! به حقوق که می رسه ،سر و تهش رو می‌زنید که چی داشتم و چی داشتم و قرنطینه ی خونگی رو هم باهمه ی هزینه های تماسا ازحقوقم کم می کنید و آخرشم دوقورت و نیمتون باقیه . به سختی از فشار دستانش روی شانه‌هایم کاستم و گفتم : _چته تو!شونه ام رو شکستی . _اگه تلافی این چهار سالی رو که از عمرم گرفتید و یه جوری از زیر بند بند قراردادتون شونه خالی کردید ،سرتون در نیارم ،هومن نیستم....حالا برو اینو به بابا جونت بگو شیر فهم بشه . با کف دستش مرا محکم به عقب هل داد که عصبی گفتم : _می رم می گم چی فکر کردی ... فکرکردی صبر می کنم که اون دختره از اون سر دنیا زندگیمو خراب کنه. _حرف مفت نزن برو پی کارت . چون تک تک جملاتش را شنیده بودم و حدس می زدم که با تمنا دخترش حرف زده باشه .برای همین عصبی تر شدم و فریاد زدم : _من نمی ذارم اون بلایی که سر نسیم آوردی رو سرم بیاری . "ی " آخر جمله ام را گفتم و یه سیلی خوردم که نفس زنان با خشم توی صورتم غرید : _من هر کاری دلم بخواد می کنم ... فکر کردید می تونید زیر قرار دادتون بزنید و من گوش درازم پای قرارداد بمونم ؟ نگاهم در چشمان روشنش جا خوش کرد که او با حرص ادامه داد: _من حق خودمو از این شرکت می گیرم . _تکلیف من چی می شه این وسط ؟ پوزخند زد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت378 _تکلیف تو!هنوز نمی دونی که پدرت تو رو وسیله کرد تا بتونه منو پایبند این شرکت کنه ؟....تکلیف روشنه ...طلاق واست بد نیست ولی اجبارت نمی‌کنم ...اگه بخوای می تونی با من برگردی ایران . از میان دندان هایم غریدم : _تو یه عوضی هستی هومن . خندید : _آره ...نسیم هم همینو می گفت ... بغضم گرفت : _چرا اینقدر دوستش داری ؟ حالت نگاهش عوض شد .حالی شد که انگار حسرت را در نگاهش دیدم و من آتش گرفتم از حرارت حسادت . _تو اگه سختی‌ای که اون کشید رو تحمل می کردی شاید تورو هم مثل اون ...می دیدم . مکثی که بین کمه ی مثل اون و می دیدم بود نشان می داد که نخواست از واژه ی عشق یا دوست داشتن استفاده کند . اشکانم روی صورتم دوید: _از این سختی بیشتر که کنار من ولی هیچ جایی توی زندگیت ندارم ؟از این سختی بیشتر ،که حرف می زنم و جوابم می شه یه سیلی ؟ _آره...از این بیشتر...من از فضولی خوشم نمی آد ...نسیم یکبار فضولی کرد و رفت سراغ شناسنامه ام و متوجه ی عقد من و تو شد ،کتک خورد...تو که یه سیلی بیشتر نخوردی . فریادزدم : _کور خوندی ...من نسیم نیستم که هر بلایی بخوای سرم بیاری . خندید و از من فاصله گرفت... سیگاری روشن کرد و گفت : _معلومه که نیستی ...تو از همون اولش هم می‌دونستی یه نفری توی زندگیم هست و منو قبول کردی ولی نسیم نمی دونست ..پس حالا این حق تو نیست که انتخاب کنی ...حالا از جلوی چشمام گم شو برو سر کارت تا بابا جونت ضرر نکنه . مشت های گره کرده ام را محکم به در کوبیدم و گریان به اتاقم برگشتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح دوست داشتنت تازه می‌شود مثل بوی سنگک تازه مثل عطر چای روز از نـــو دوست داشتنت از نو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚بفرمایید صبحانه خوشمزه توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍اخت‌الرضآ•••🖤 ✦هَمِہ‌بـٰآلفِعـل‌مَسِیح‌اَنداگَر‌پَخـش‌ڪُنند ✦نَفـسِ‌دختَـر‌‌موسـٰآۍِ‌مسیحـٰآدم‌را . . .! اولِیـن‌فـٰآطِمِہ‌هَستۍ‌ڪِہ‌حَرم‌دارشدۍ...! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت379 چهارچوب نگاهم ،در قاب مستطیل شکل برگه های فاکتور روی میزم بود . با فرا رسیدن عید نوروز و سرازیر شدن مسافران نوروزی به هتل ،سرم از همیشه شلوغ تر شده بود. تمام حواسم به فاکتورها بود که در اتاق باز شد . تمنا وارد اتاقم شد و پشت در مخفی . مادر چند روزی دیدن خانم جان و آقا‌جان رفته بود و من مجبور بودم تمنا را هم با خودم به هتل بیاورم . طولی نکشید که باز در اتاق باز شد و پارسا وارد . با آنکه معلوم بود که متوجه‌ی تمنا شده که پشت در مخفی شده است اما رو به من پرسید : _دنبال یه دختر کوچولو‌ی پنج ساله ام که خیلی بامزه است می خوام یه مقدار از مزه‌اش رو بریزم توی کیک واسه شب عید . با آنکه نگاهش می گفت شوخی می کنه ولی من با آنهمه کار عقب افتاده هیچ شوخی با کسی نداشتم و عصبی گفتم : _الان وقت اینکاراست ؟!...تا یه ساعت دیگه شام باید سرو بشه . دست به سینه سر بلند کرد و با غرور گفت : _بله حاضره . _دسر چی ؟ _اونم . کلافه گفتم : _اتاق من جای قایم موشک بازیه . ابرویی بالا انداخت و با خنده ای بی صدا شانه هایش را به نشانه ی بی تقصیر بودن بالا داد که یکدفعه تمنا از پشت در بیرون آمد تا فرار کند که پارسا او را گرفت و فریاد زد : _ای فسقلی کوچولو ...می خورمت. تمنا با خنده فریاد می زد : _نه منو نخور من بی مزه ام . _نه تو بامزه ای . یه لحظه محو تماشایشان شدم و یه لبخند روی لبانم شکفت اما ته دلم یکدفعه خالی شد . جای خالی هومن را پارسا داشت ... حتی نخواستم به ادامه ی فکری که به سرم زده بود،فکر کنم و عصبی فریاد زدم : _برید بیرون . پارسا با یک نگاه حالم را فهمید ! آدم تیزی بود.تمنا را زمین گذاشت و گفت : _یه خوراکی خوشمزه واست گذاشتم توی آشپزخونه می ری از خاله فریبا بگیری ؟ _چیه ؟ _نمی گم برو خودت ببین . تمنا دوید و رفت و پارسا در را پشت سرش بست : _چی شده؟ _چیزی نشده ،کلی کار سرم ریخته شما هم انگار یادتون رفته که وظیفتون سرآشپز هتله نه مربی مهد کودک ! اصلا از کنایه ام ناراحت نشد و برعکس خندید : _نه از کارا نیست ...یه حس و حالی توی سرته که ناراحتت کرد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت380 با عصبانیتی که از وجودم شعله می کشید نگاهش کردم و گفتم : _آره...هیچ خوشم نمی‌آد تمنا رو به خودت وابسته کنی . _چرا ؟!من که کاری نکردم .. فقط یه کم ... عصبی تر جواب دادم : _کلا گفتم ..من خودم زخم یه وابستگی رو خوردم و نمی خوام دخترم زجری که من کشیدم رو بکشه . متوجه ی منظورم شد .بعید بود که نفهمد .یک قدمی جلو آمد و با همان ژست دست به سینه مقابل میزم ایستاد : _بچه ها نیاز به بازی دارن ... حتی نذاشتم حرفش رو بزنه و با حرص زدم روی میز : _به من درس روانشناسی کودک نده ...همین که گفتم . همراه با نفسی که به سینه کشید و بعد از مکثی یک ثانیه ای رهایش کرد و گفت : _باشه ...فعلا باشه ولی باید با هم حرف بزنیم . _وقت حرف زدن ندارم . _چرا وقت داری ...فاکتورها با من ...شما دو دقیقه تشریف بیار کافی‌شاپ هتل تست کن چه کیکی واسه کافی شاپ زدم . _فاکتورها ... صدایش را بالا برد : _گفتم بامن . آهی سر دادم .یه طوری منتظر بود که نمی توانستم دعوت محترمانه اش را به چای و کیک رد کنم : _باشه ولی من فاکتورها را تا ساعت 7 شب می خوام . _تا ساعت 6 بهت تحویل می دم . لبخندی زد و گفت : _چایی با کیک ؟ لبخندم لو رفت ...! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح دوست داشتنت تازه می‌شود مثل بوی سنگک تازه مثل عطر چای روز از نـــو دوست داشتنت از نو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚بفرمایید صبحانه خوشمزه توی این طبیعت سر سبز😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. •💔اَوَلین‌فآطِمه‌هَستی‌که‌حَرَم‌دار‌شُدی :)! .🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت381 با چنگال کوچکم کیک را تکه کردم که گفت : _عصبانیتت بی دلیله ...تمنا نیاز داره که حس کنه یکی مثل یه حمایت کننده پشت سرشه . _دختر من نیازی به سرپرست و حمایت کننده و غیره نداره . _نسیم . نگاهم بالا آمد.این دومین بار بود که مرا به اسم صدا می کرد! نباید می شد ... نباید . نمی خواستم به حسی که داشت در قلبم جان می گرفت بها بدهم ولی توجه پارسا به تمنا و حتی خودم آنقدر زیاد بود که گاهی از ته دل آرزو می کردم کاش زودتر از این‌ها او را می شناختم . _بهت گفتم هرکاری که بخوای انجام بدی ،باهات هستم ...فکر کن ..عاقلانه فکر کن ..اگه می خوای جدا بشی هستم ، اگر نمی خوای ،به عنوان یه برادر کنارت هستم . پوزخند زدم : _برادر! _چرا ؟! _چرا چی ؟! _چرا نمی تونم یه برادر خوب باشم ؟ _هومن اینو بهم ثابت کرد که هیچ مردی نمی تونه ادعای برادری کنه مگر اینکه یه قصد و نیتی داشته باشه . _آره خب قصد و نیت دارم . اخمی کردم که جدی نگاهم کرد و گفت : _من ..من می خوام .... فوری گفتم : _حرفشو نزن ...ما به دردهم نمی‌خوریم . پوزخند زد : _آره ..حتما به درد شوهری می خوری که تو رو گذاشت و رفت . _برمی گرده . _برمی گرده ،آره حتما ،خودت گفتی که دوساله زنگ نزده . چشمانم رو بستم و تمام قوایم را جمع کردم تا قوی و محکم باشم : _تمومش کن . _نمی شه ...تمنا سال دیگه داره می‌ره پیش دبستانی ...الان 5 سالشه .. و چهار سال دیگه ..هنوز چهار سال دیگه مونده که هومن خان برگرده البته اگر برگشتی در کار باشه . حس کردم تمام توانم رفت .دستانم لرزید لیوان چای را روی میز کوبیدم و سربلند کردم سمت نگاهش. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 توجه توجه..... علاقمندان و خوانندگان قلم خانم یگانه 👌👌👌👌👌 😍😍😍😍😍😍😍 سوپرایز ویژه داریم 🎁🎁🎁🎁🎁🎁 پس از اتمام رمان به زودی رمان انلاین و جدید خانم یگانه با نام در کانال 👇👇👇👇👇👇👇 @be_sharteasheghi و رمان انلاین بعد از رمان مثل پیچک خانم یگانه در کانال 👇👇👇👇👇👇 @hadis_eshghe پارت گذاری خواهد شد.... 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 با ما و همراه ما در این دو کانال بمانید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 👌از این رمان ها حتما لذت خواهید برد. 👏👏👏👏👏👏👏👏
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت382 نگاهم دریایی از غم بود .غم اینهمه سال تنهایی و صبر و کنایه ای که حتی از پارسا شنیدم اشک بر روی گونه هایم غلتید : _تمومش کن . _باشه ..باشه ..ببخشید..دیگه حرف نمی‌زنم ...بشین . چرا نشستم نمی دانم .سکوت کردیم . بعد از چند قطره اشکی که درد دلم را خالی کرد پرسید: _کیک خوب شده ؟ سری تکان دادم و او باز پرسید : _پس چرا چیزی نمی خوری ؟ جوابش را ندادم که گفت: _گفتم ببخشید نذار تلافی کنم و... سرم با جدیت بالا آمد که با خنده گفت : _یه سوسک یا دمپایی بذارم توی غذای هتل و غذای امشب هتل رو به باد بدم . خنده ام گرفت .خاطره ی چند سال قبل را برایم زنده کرد. _بهت مهلت می دم ...بهت حق می دم ... هر تصمیمی که تو بگیری من قبول می‌کنم ...فقط خواهش می کنم عاقلانه تصمیم بگیر واسه خاطر تمنا لااقل ...پدری که نیست و این بچه هر روز یه گوشه از جای خالیش رو‌ با خاطره‌ای که نبوده و نیست سپری می‌کنه ... برای اتمام بحث گفتم : _فکر می کنم ولی دیگه نمی خوام هیچ حرف دیگه ای در این مورد بشنوم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
میگفت پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به مےگفت: "خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے ڪه هر ڪس مرا مےبیند، مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند... سکوت منقطی تره . . .🚶‍♂️ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت383 حرفی نزد ولی من واقعا نمی خواستم در آن زمان فکر کنم .فکر کنم که حالا که باز خبری از هومن نیست ...حالا که باز وِز وِزهای میلاد کنار گوشم بلند شده که هومن برنمی‌گردد، حالا که تمنا بزرگ شده و بارها از من پرسید : "پدرم کجاست ، "نمی‌خواستم حالا فکر کنم که تمام این مدت باز فریب هومن را خوردم . می‌خواستم یه مهلت دیگر به او بدهم . به اتاقم برگشتم و تا لحظه ی تحویل سالی که نیمه شب بود بیدار ماندم . پارسا سر تمنا را گرم کرد و آخر شب او را خواب‌آلود به اتاقم آورد . روی مبل دونفره‌ی اتاقم او را خواباندم که پارسا گفت : _گرسنه نیستی ؟ _نه . _شام هم که نخوردی . _از کجا می دونی ؟ _از اونجایی که توی رستوران هتل ندیدمت . لبخندی زدم و او گفت : _سالاد ماکارانی مونده ،فکر کنم قبلنا دوست داشتی. نگاهم به صورت مظلوم و در خواب رفته‌ی تمنا بود که پرسید : _می‌خوای برات بیارم اینجا ؟ _نه ...میآم آشپزخونه . همراهش رفتم . در اتاقم را با احتیاط بستم و به آشپزخانه رفتم. همه‌ی کارگران آشپزخانه رفته بودند ولی پارسا بود...چرا ؟! معلوم نبود! صندلی تک گوشه ی آشپزخانه را برایم جلو کشید سمت میز بزرگ کار وسط آشپزخانه و گفت: _بفرمایید جناب مدیر . لبخندی از تعارفش زدم و نشستم . یه بشقاب سالاد ماکارانی برایم کشید و روی میز گذاشت. نگاهم به مخلوط ماکارانی و ذرت و کالباس و خیارشورش در پوشش سفید رنگ سس بود که چنگالی بدستم داد. شاید بی مقدمه بود ولی پرسیدم : _خودت چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟ نگاهم را روی همان بشقاب سالاد ماکارانی محدود کرده بودم که جواب داد: _ایده آلم پیدا نشد . _ایده آل شما چیه ؟ کف دستش روی میز گذاشت و وزن شانه‌ی راستش را روی دستش انداخت و گفت : _توضیحش زیاده ...چطور شده ؟ _خوبه ، خوشمزه است . _بی رودربایستی بگو . _رودربایستی ! من با کسی تعارف ندارم ، اگه خوب نبود که سرآشپز هتل نبودی . کنج لبش به سمت بالا رفت : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مهم ترین چیز توے این دنیا تویے!! خدا ۱۲۴،۰۰۰ پیامبر و ۱۲ امام فرستاده، که فقط و فقط تو رو هدایت کنه.... تو رو به عبودیت برسونه!! تو خیلے گرونے...🍃 پس خودتو مفت نفروش..!🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت384 _تمنا می گفت روز اول عید تولدشه . _آره ...دلم می خواست واسش تولد بگیرم ولی مادرم رفته پیش پدربزرگ و مادربزرگم و کسی نیست . _می خوای همینجا واسش تولد بگیریم ؟ طعم خوب سالاد ماکارانی را با نگاهی به چهره اش گره زدم و گفتم : _اینجا ! وسط قابلمه‌های قورمه سبزی و سوپ تا باز یه چیزی بندازیم توی قابلمه ها . خندید : _نه اینجا ...توی رستوران هتل . همچنان نگاهش می کردم که گفتم : _پس جلوی چشم همه‌ی مسافران ! _چه اشکالی داره ... چند تا آهنگ تولد مبارک به جای ملودی آروم رستوران میذاریم ، یه کیک هم به مناسبت تولد تمنا روی میز سلف .... به صرافی هم میسپارم که کنار کیک واسته و برای هر کسی یه تکه کیک بذاره تا به همه برسه . پوزخند زدم .دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و آهسته خندیدم و او بی‌اعتنا به خنده ام ادامه داد: _خوشحال میشه . _من اصلا حوصله ی این کارا رو اینجا ندارم . _من دارم، بسپارش به من. باز نگاهش کردم .چقدر مصمم بود.آنقدر که جای هیچ بهانه‌ای نماند .من سکوت کردم و ترجیح دادم باز تمام حواسم را به طعم خوب و دلچسب سالاد ماکارانی جلب کنم تا فکر کردن در مورد پیشنهاد او . ولی پارسا آنقدر مصمم شد که از همان لحظه کار را شروع کرد! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
❍مُهِم‌نیست‌چَِقدراَندوهَت‌عَمیق‌اَست، ✦دِلَت‌کِھ‌بِھ‌نورِخُداروشن‌باشَـد،قَلبت ❍دوباره‌لَبخَندخواهدزَد. ‌↳⌟😌♥️ ⌜ 📲 #𝒃𝒊𝒐 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت385 نگاهم روی میز سلف چیده شده‌ی ناهار بود. روز اول عید و کیکی که بالاخره با تلاش پارسا به موقع به میز ناهار اضافه شد . صرافی هم مسئول تقسیم آن ...و چند بادکنک رنگی پر شده از گاز هلیوم به پایه های میز وصل شد تا در هوا معلق بماند و توجه تمنا را جلب کند . اینهمه کار با همه‌ی مشغله‌ی کاری پارسا آن هم در کمترین زمان ! من به جای او خستگی را در وجودم حس می‌کردم ولی او نه! کنارم آمد و پرسید : _تست کردی ؟ _چی رو؟ _اِ ...کیک تولد رو دیگه . لبخند زدم : _ ..نه هنوز. خودش سمت صرافی رفت و با یه پیش‌دستی از تکه‌ی کوچکی کیک برگشت : _تولد خودتم مبارک ...گرچه دیر شده و گذشته ولی خب میشه کیک رو به دو بهانه زد ، مگه نه ؟ از نگاه پر از توجهش سر خم کردم سمت پیش‌دستی کیک و گفتم : _ممنونم ... خوشمزه شده . همان موقع جعبه‌ی باریک مستطیلی از جیبش درآورد و گفت : _پس تقدیم شما ... عید و تولدتون مبارک .... بهتره بگم ، به قول کلاه قرمزی ، تولدِ عید شما مبارک . از حرفش خندیدم و با طعم شیرین کیک به سرفه افتادم .خواست برایم لیوان آبی بیاورد که گفتم : _خوبم . کادوش را گرفتم و درحالیکه به قلب‌های سرخ نشسته روی کاغذ کادو چشم دوخته بودم زمزمه کردم : _چرا اینقدر شرمنده‌ام کردی . _چیز قابل داری نیست فقط محض تبریک . چسب های کادو را باز کردم و در جعبه‌ی مستطیل شکل را باز . خودنویسی بود طلایی و زیبا . لبخندم سراسر لبم را صاحب شد : _ممنون ...معلوم نشد این تولد تمناست یا من . _هردو . با گفتن همان یک کلمه سمت تمنا رفت و او را که با آن بلوز و دامن گلدارش دور میز سلف می چرخید و شعر تولد مبارک را می خواند گرفت . نگاهم به تمنا بود که پارسا دستش را گرفت و او را سمت میز سلف کشید . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
『🌼!'』 هر‌انسانے‌اگر‌بپرسد‌کھ‌من‌براۍ‌چہ بھ‌دنیا‌آمدھ‌ام‌مےگـویم : براۍ‌تلاش‌پرنبرد‌و‌پر‌رنج‌در‌راھ تڪامل‌خویشتن‌و‌انسانیٺ! ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آنان که عشق را پیدا می کنند ؛ حالشان "خوب" می شود ، و آنانکه موفقیت را پیدا میکنند روزگارشان اما هیچ‌کدام خوشبخت نمی‌شوند خوشبختی سهم کسانی است ؛ که موفقیت و عشق را توأمان داشته باشند... 🌷زندگیتون پراز عشق و موفقیت🌷 🌹شـنـبـه‌تـون گـلبــارون عـزیــزان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌
. . هیچ چیزی ترس نداره‌ . .هیچ چیزۍ..! بجز‌‌وقتۍ‌ڪھ‌توۍ‌دو‌‌متر جـٰـاتنها‌خوابیدیم! و ‌فرصت‌جبران‌هیچ‌ڪدوم‌از‌اشتباهامونو‌نداریم(: •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
أنا مُخرب؛ أتوسل اليكِ رممينے «ویرانم ... ! به تو رو مےآرم؛ مرمتم کن (: » 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خوش بحال ڪسے ڪہ در نامہ ے اعمالش زیره هر گناه یڪ استغفار نوشته شده است😍 👤•.امام علی(ع)•. ✔️چجورے اگہ اتفاقے سم بخورے نگرانے میشے و دنبالہ یه پاد زهر میگردی؟🤔 گناهم همونکارو با روحه ما میڪنہ ڪہ سم با جسم ما میکنہ پس گناه ڪہ ڪردے سریع با توبہ اثره بدشو از بین ببر👊🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت386 چیزی به او گفت و تمنا خم شد و پارچه‌ی سفید رومیزی سلف را که تا زمین می‌رسید بالا زد و همزمان جیغ بلندی سرداد. تصورش سخت نبود که زیر میز چه چیزی پنهان شده ... جعبه ی بزرگ کادویی که با کمک پارسا از زیر میز بیرون آمد و جیغ تمنا را بلندتر کرد. نگاهم روی شور و شوق تمنا بود که با دیدن کادوی تولدش آنطور بی دغدغه می‌خندید و من از خنده‌هایش لبخند به لب داشتم که یه لحظه این دلخوشی‌های کوچک دلم را لرزاند . انقدر تنها شده بودم که دخترم با همه ی امکاناتی که داشت ، بخاطر کادویی که فقط جنبه ی معنوی محبت و توجه را داشت و مطمئنا تکراری از اسباب بازی‌های رنگارنگ اتاقش بود ، اما به خاطر توجه و محبت پارسا آنطور میخندید و ذوق زده شده بود که گویی مهار نشدنی است . چیزی که تمنا نیاز داشت ، تولد و کادو نبود. محبت بود .محبتی که شاید از طرف من و مادر هم ارائه می شد ولی بوی مادرانه داشت و چیزی که تمنا را جلب می‌کرد ،توجهی پدرانه بود که او از همان لحظه‌ی تولد تا آنروز از آن محروم مانده بود . با انگشت اشاره ی خم شده ام ، اشکانم را از گوشه ی چشمم جمع کردم و چرخیدم سمت پله ها . طاقت دیدن ذوق و شوق تمنا را نیاوردم . برگشتم به اتاقم تا در همان روز اول عید ، روز تولد تمنا ، با خودنویسی که کادو‌ی تولدم از سوی پارسا بود ، با حرص توی دفتر روزانه ام بنویسم : _و امسال هم نیامدی ...اینم بمونه . و اشک هایم باریدن گرفت به حال غریب شهر دلم که زیر بارش شدید غم می‌گریست . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت387 روزهایم در پوشش کلمه ای به نام " نبود تو " گذشت . من صبورتر شدم برای نداشتنت و تو دورتر شدی از من برای آرزوهایت . من با روزها و ساعت هایم گذشتم از خاطرِ خاطره هایم و تو گذشتی از من و خاطرم . تمنا اما در جوار همین ثانیه ها قد کشید و رسید به روزی که پرسید : _مامان ...بابای من کجاست ؟ تو هیچ وقت در موردش حرف نزدی . حالا دیگر آنقدر بزرگ شده بود که جواب این سوالم را بفهمد .نه پیش دبستانی بود که همه چی را به حساب کودکیش بگذارم و نه کلاس اول دبستان. تمنای من کلاس سوم بود.درست همان سالی که دلم آشوب بود.همان سالی که قرارمان بود.همان سالی که پایان ده سال قرارداد هومن فرا رسید .اما زود بود که به تمنا حرفی بزنم .فقط همانطور که سرم را کج کرده بودم سمت ظرف سالاد و با حرکت چاقو ، کاهوها را درون ظرف خرد می‌کردم گفتم : _مشقات رو نوشتی ؟ _مامان . اعتراض کشیده‌ای گفت و ادامه داد: _هر وقت می‌خوام این سوال رو بپرسم شما همینجوری جوابم رو میدی . بعد سرش را برگرداند سمت مادر و بی‌مقدمه گفت : _مامانی ...شما بگو ...پدرم کجاست ؟ انگار قلبم ایستاد تا پاسخ مادر را بشنود . فشار این ایست ، را در قفسه‌ی سینه‌ام حس می کردم که مادر گفت : _خب حتما دلیلی داره که مادرت نمیگه ...صبور باش دخترم بالاخره یه روزی بهت می‌گم . کلافه پایش را زمین کوبید : _کی پس ؟ همش می‌گید بعدا بعدا ...خیلی از بچه ها پدراشون میان دنبالشون ،خیلی‌ها با ماشین اونا رو میرسونن ،منم می خوام بابام منو ببره مدرسه ،می خوام به همه بگم اون آقاهه بابای منه . نفهمیدم یا ندیدم دستم را که بدجوری لبه‌ی چاقو را لمس کرد. آخی گفتم و از پشت میز برخاستم رفتم سمت آشپزخانه و تنها مادر بود که دنبالم آمد و آهسته گفت : _چی شد ؟ _هیچی . دور خودم می‌چرخیدم و گیج و منگ دنبال دستمال کاغذی بودم که مادر گفت : _چرا بهش نمیگی نسیم ؟ صدایم را در گلو خفه کردم : _مادر ... ولم کنید تو روخدا . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝