🌼چرا خدا از ما امتحان میگیرد؟
✍️ خدا از ما امتحان نمیگیرد که معلوم شود ما قبول میشویم یا رد. خدا در تمام امتحانات بنا دارد خوبیهای ما را رو کند و زیباییهای روح ما را متجلّی نماید. هر بار که ما در یک امتحان شکست میخوریم خدای مهربان از راه دیگری وارد میشود تا بلکه ما بتوانیم روسفید شویم و مولای خود را سربلند سازیم.
👤حجت الاسلام پناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهخاطر هک وایفای همسایه بازخواست شدم📲⚖
روایتی از یک تجربه نزدیک به مرگ در برنامه زندگی پس از زندگی
#حقالناس🔍
#پیشنهاددانلود🎬
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↳🕌📿
رویاۍشـ🌙ـب دلتنگیهام کربلا
هیچ جا نمیشھ آقا برام کربـ♥ـلا
「#اربابم🥀」
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📛 حرص
✍ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: آن كه حرص نزند روزى خود را از دست نمیدهد و آن كه حرص زند، به آنچه روزيش نيست نمیرسد.
📚میزان الحکمه جلد ۳ صفحه ۲۵
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_288
به هوش که آمدم، زمین و زمان را فراموش کردم. فقط خاطرات بود که جلوی چشمانم رژه می رفت.
اولین خاطره ی جلوی چشمانم همان زیارت قم بود..... همانی که یونس خودش را به معلولیت جسمی و ذهنی زد تا ما را شبانه به حرم ببرد.
حرفهایش، نگاهش، نامه هایش، اصلا تُن صدایش.... وقتی در اتاق شکنجه ی ساواک، روبه رویم، دست و پا بسته فریاد می کشید : یا زهرا....
یا همین دفعه ی آخری که در درمونگاه، خودم به او سِرُم زدم.
همه مثل یک فیلم جلوی چشمم ظاهر شد اما بالاخره با چشمانی که از اشک می بارید بی وقفه، با سیلی های خاله طیبه، نگاهم سمت خاله طیبه رفت.
_فرشته.... عزیزم این آب قند رو بخور.
نگاهم سمت لیوان آب قند رفت.
انگشتر نامزدی مان را خاله در لیوان انداخته بود!
آن آب قند داروی دردم بود یا زهری برای از پا در آوردنم.
بی اختیار باز گریستم و نامش را صدا زدم.
_یونس!..... یونس.... اینقدر گفتی نمی شه که نشد.... اینقدر گفتی حلالم کن که رفتی!
و ناگهان پنجه هایم مشت شد و صدایم با تمام وجود بلند :
_یونسسسسس!
انگار هر قدر صدایش می زدم بیشتر صدایش و نگاهش و خاطراتش جلوی چشمم ظاهر می شد.
خاله طیبه نتوانست آرامم کند. خاله اقدس جلو آمد و با همان پلاکی که به دست داشت مرا در آغوش کشید.
هر دو با هم گریستیم اما خاله اقدس خیلی صبورتر از من بود.
نمی شد.... توان صبر دیگر نداشتم. بعد از داغ پدر و مادر و جدایی فرهاد از ما، دیگر توان داغ یونس را نداشتم.
آنقدر جیغ زدم که صدایم گرفت و تارهای صوتی ام چنان دچار التهاب شد که انگار حنجره ام سوخت و زخمی شد.
چشمانم از شدت گریه پف کرد و صدایم گرفت و پارچه ی سیاهی سر در خانه ی خاله اقدس زده شد.
حجله ای با اعلامیه ی شهادت یونس سر کوچه را مزین کرد و داغ دل ما را تازه.
با آن همه شاهدی که می گفت یونس دیگر زنده نیست اما هنوز باورش برایم سخت بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید شهدا چه دعایی در حق شما میکنند🥲
#شهدارایادکنیمباذکریکصلوات❤️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام
ظهر زیباتون بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها
امیدوارم🌸
امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸
با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
الهی به امید خودت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر 🤲
اللهم عجل لولیک الفرج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عده ای از زائران بیت الله الحرام خدمت امام صادق(ع) رسیدند و گفتند:
🔹در کاروان ما برخی معتقد بودند در زمان #ظهور، آخرین امام در حالی می آید که حتی یک قطره خون از دماغ کسی ریخته نمیشود!!
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 🌸🕊»
دائما طاهر باش
و به حلال خویش ناظر باش
و عیوب دیگران را ساتر باش
با همه مهربان باش
و از همه گریزان باش،
یعنی با همه باش و بی همه باش...🍃
🕊¦⇠#شهیدانہ
🌸¦⇠#شهیدمحمدبلباسی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_289
سخت بود اما صبور شدیم.
داغ بزرگی بود اما اشک هایمان کم شد!
نه قبری بود و نه جنازه ای!
تنها یک هفته به مناسبت سوم و هفتم، منزل خاله اقدس مراسم برگذار شد.
دیگ های غذایی که قرار بود، دیگ شام عروسی ما شود، دیگ شام عزای یونس شد!
به جای نقل و نبات، بوی حلوا در خانه ی خاله اقدس پیچید و خرما پخش شد!
و هنوز من حالم شبیه کسی بود که همه چیز را در خواب می بیند!
می بیند و باور نمی کند.... می بیند و فکر می کند از این رویای تلخ... از این کابوس سخت، بیدار خواهد شد.
ولی نشد.... خبری از بیداری نبود.... یک هفته نوای قرآن پخش شد... صدای دعای کمیل شب های جمعه و زیارت عاشورا.... یک هفته اعلامیه ی شهادت یونس جلوی چشمم بود و بچه های مسجد محله... همان هایی که هم رزم یونس در زمان انقلاب بودند، عکسش را نقاشی کردند و روی بوم بزرگی زدند و هدیه کردند به خاله اقدس و باز باورم نشد.
یک هفته حجله ی یونس را سر کوچه دیدم و باز باور نکردم.
اصلا لباس مشکی تنم را.... دیدم و پوشیدم اما باز باور نکردم!
خاطراتش نمی گذاشت باور کنم که یونس برای همیشه از زندگی ام رفته است.
آنقدر خاطراتش زنده بود و نامه هایش هنوز بوی عطر خودش را می داد که باورش سخت بود.
دیگر اشکی نداشتم... نه اشکی نه جیغی و فریادی.... اما باور هم نداشتم که یونس نیست.
من هنوز احساسش می کردم.... انگار جایی روی زمین خدا نفس می کشید اما جلوی چشمان من نبود فقط.
اما روزگار باورم را هم تغییر داد!
تا چهلم یونس، آنقدر همه، خاله طیبه و فهیمه و حتی خاله اقدس... یا حتی همکارانم در بیمارستان به من تسلیت گفتند که حتی باورم هم تغییر کرد.
یونس غریبانه رفت... غریبانه شهید شد و غریب تر از آن نه مزاری داشت و نه تشيع جنازه ای!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی هست که دلش نخواد جَوون باشه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 💔🕊»
آنهایےکھدوستشانداشتیمرفتھاند
و اندوھ بےصداست:)
💔¦⇠#دلتنگتیمحاجقاسم
˹ ˼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«💙🍃 »
بسم رب المهدی|❁
•|ڪسے بہ غير تو حال مرا نميفهمد
•|خوشا بحالِ دلِ من ڪہ در ڪنار مَنے
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیابقیھاللہ
💙¦⇠#اللهمعجللولیڪالفرج
🍃¦⇠#منتظرانہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_290
روزهای عزای یونس هم گذشت!
انگار روزگار حتی در غم هم سر وفاداری نداشت!
دو سه روز بعد از چهلم یونس، یک شب که خسته از بیمارستان به خانه برگشتم، خاله طیبه مقابلم نشست.
همیشه وقتی از بیمارستان به خانه بر می گشتم با سینی چای به استقبالم می آمد. و این بار هم همین طور.
اما کنار سینی چایش یک جسم در روزنامه پیچیده بود.
_برش دار فرشته.
_این چیه؟
_این لباسه....
_لباس!
_لباس مشکیتو باید در بیاری.
با اخم و جدیت گفتم :
_حتی حرفشم نزنید..... برش دار خاله.
بلند سرم فریاد زد :
_حرف گوش کن..... نمی خوام جلوی چشم اقدس با این لباس مشکی باشی.... خودش کم غصه نمی خوره که تو هم بشی داغ دلش.
اشک در چشمانم موج گرفت.
_پس من چی؟.... من دل ندارم؟.... من داغ ندیدم؟
خاله هم پا به پایم اشک ریخت.
_چرا قربونت برم الهی.... بمیرم واسه این سرنوشتت.... چی بگم من اما فرشته جان الان باید هوای اقدس رو داشته باشیم.... داغ فرزند دیده.... اونم یونسی که براش خیلی عزیز بوده.... یونسی که برخلافِ یوسف، اونقدر شوخ و سرحال بود که نمی ذاشت دل مامانش بگیره....
خاله شروع کرد مقابل چشمانم از خاطرات گفتن..... و ما همراه هم با خاطرات گریستیم.
_یادته چه اَدایی در آورد واسه رفتن به حرم حضرت معصومه؟.... یادته از حرم برگشتیم زانوهاش صاف نمی شد؟..... یادته فرشته یه بار ساواک ریخت خونه ی خاله اقدس و اون ادای یه بچه ی معلول رو در آورد؟
_خاله.... نگو... دیگه نگو خاله....
خاله آه غلیظی کشید.
_لباس مشکیتو در بیار فرشته... مامانش داره دق می کنه.....
با چشمانی پر اشک به خاله خیره شدم و او ادامه داد :
_می دونم سخته ولی به خاطر دل اقدس....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸✨ »
«اِلٰهیمااَقْرَبَكمِنّیواَبْعَدنیعَنك»
خدایا!
توچہاندازهبہمننزدیڪی
ومنتاچہحدازتودورم
✨¦⇠#آیهگرافۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸 »
دل بستن به دنیا با وجودِ
آن همه رنج هایی که از او
می بینی، نادانی است...!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 🌸✨»
خدا گفت بنده ی من باوجود من
چرا غمگین و نگرانی؟!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸 »
هَـمہۍقـٰافیههـآ📚
تـٰابـعزٌلفَـشبــۅدَند🦋
چادُرشرآڪِہبـِهسَـرڪَرد🌱
غَـزَلریختبِھـمシ..!♥️
🌸¦⇠#چآدرآنہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_291
فقط و فقط به خاطر خاله اقدس لباس مشکی ام را در آوردم.
البته خود خاله اقدس هم برایم یک پیراهن رنگی خریده بود که توسط خاله طیبه به من رسید.
شاید رنگ لباسمان مشکی نبود اما دل هایمان خون بود از این داغ.
هنوز یک هفته از چهلم یونس نگذشته، خبر اعزام یوسف هم به من رسید.
نمی دانم چرا ولی باز دلم به حال خاله اقدس گرفت.
هم یونس را از دست داده بود و هم یوسف به جبهه اعزام شده بود.
بارها به خاطر این بی فکری یوسف به خاله غر زدم که :
_حالا نمی شد الان نره؟!.... حال مادرش رو نمی بینه؟!
و خاله باز با غم چشمانش که در معرض دیدم بود، آه می کشید.
_چی بگم من.... ناچار شده.... مثل اینکه وضعیت زیاد خوب نیست.... از همه جا داره نیرو اعزام می شه تا بتونن دوباره خرمشهر رو پس بگیرند.... عجب اتفاقی افتاد... کی فکرشو می کرد عراق به ايران حمله کنه.... در عرض یه ماه بتونه اون همه پیشروی کنه و تمام خرمشهر رو بگیره.
حق با خاله طیبه بود.
هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کرد.... جنگ سختی در گرفته بود که قطعا حالا حالا ها ادامه داشت!
با رفتن یوسف، خاله اقدس خیلی تنها شد. دلم طاقت دیدن چشمان غم زده اش را نداشت.
بیشتر از همیشه به خاله اقدس سر می زدم و به هزار بهانه او را می کشاندم خانه ی خاله طیبه.
اما خاله اقدس بعد از فوت یونس دیگر آن خاله اقدس هميشگي نبود.
لبخند روی لبانش از شدت کمرنگی به بی رنگی می زد و فروغ چشمانش رفته بود انگار.
داغ یونس خیلی سخت بود و به این زودی ها هم سرد نمی شد.
مخصوصا با رفتن یوسف هم، تنهایی، داغ یونس را بیشتر از قبل به خاله اقدس یادآور می شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر
🌺خــدایـا دفتر امروز را با
🌼نام و یادت می گشایم
🌸یــاریــم کـــن تـــا
🌺دلـــی را شـــاد کنــم
🌼به پاس شکرانه بیداریم
🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو
🌺دست افتاده ای رابگیرم
🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_292
من و خاله طیبه از هر ترفندی استفاده کردیم تا بتوانیم لباس مشکی را از تن خاله اقدس در بیاوریم اما نشد که نشد.
عکس نقاشی شده ی یونس که کار بچه های مسجد محل بود، در اتاق پذیرایی خاله اقدس، کنج اتاق جا خوش کرده بود و هر بار که به دیدن خاله اقدس می رفتم، با چشمان قرمز و اشک آلودش مواجه می شدم که گویی باز خیره به کنج اتاق مانده بود.
بارها در تنهایی ام، در اتاق خودم به آسمان خیره شدم و با یونس حرف زدم.
با او از خاطراتمان گفتم و از بی وفایی اش نالیدم.
از چشمان اشک بار خاله اقدس برایش گفتم و از لباس مشکی که دیگر همرنگ روزهای اخیر خاله اقدس شده بود.
چقدر صبور شده بودم که دیگر بعد از داغ مادر و پدر، اشک هایم خشک بود.
حتی برای داغ یونس!
اما سینه ام بدجوری از آتش فراقش می سوخت.
اواسط زمستان 59 بود. یوسف هم هنوز در جبهه بود و خبری از او نبود.
خاله طیبه و فهیمه و خاله اقدس همگی داشتند برای رزمندگان جبهه، شال و کلاه می بافتند.
و من.... با هیچ کاری انگار آرام نمی گرفتم. نه در بیمارستان آرام و قرار داشتم و نه در خانه....
احساسی عجیب داشتم که انگار جامانده ای بودم از غافله!
با همه ی کاری که در بیمارستان داشتم اما باز هم انگار تکه ی آخری از پازل زندگی ام گم بود.
نبود یونس کم کم برایم عادت شده بود اما حس و حالی عجیب نمی گذاشت که آرام و قرار بگیرم.
همان حوالی بود که یک روز که از بیمارستان به خانه بر می گشتم، یونس را دیدم!
ساکی در دست داشت و در تاریکی کوچه سمت خانه ی خاله اقدس پیش می رفت!
لباس رزم به تن داشت و در تاریکی شب، پشت در خانه ی خاله اقدس ایستاد.
و من محو تماشایش.... خودش بود!
تاملی کرد و زنگ خانه را زد که بلند فریاد زدم:
_یونس!
صدایم تا گوشش رسید اما بر نگشت و نگاهم نکرد.
شاید چون دیگر به هم محرم نبودیم. دویدم سمتش و از سر کوچه تا انتهای کوچه که خانه ی خاله اقدس بود، را چنان دویدم که بین راه یک بار زمین خوردم اما فوری رو پا ایستادم و باز دویدم.
رسیدم به او و او هنوز پشتش به من بود. شانه هایش می لرزید از بغض و من در تاریکی تنها حجم شانه هایش را که تکان می خورد می دیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀