هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#پروفایلطورے🖼✨
#پسرونـهـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره حاج مهدی رسولی به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبرمعظم انقلاب و اشکهای حضرت آقا...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_419
و می گذشت روزها به سرعت.
یوسف هر یک روز در میان زنگ می زد و نمی گذاشت از شدت دلتنگی یا فکر و خیال، نگران شوم و حالم بد.
خاله طیبه و خاله اقدس هم افتاده بودند دنبال کارهای من و یوسف.
تشک بار کردند، پتوها را ملحفه کردند. خاله طیبه، لباسم را دوخت و من دور آستین هایش را کمی پولک دوزی کردم.
خاله اقدس هم یک قواره چادری سفید رنگ دیگر برایم آورد و خاله طیبه برایم برش زد.
همه ی کارها انجام شد تا همان هفته ای که قرار بود یوسف بیاید.
و من باز دلشوره گرفتم. یاد و خاطره ی گذشته ها نمی گذاشت آرام باشم.
مدام وسوسه ها و افکار منفی می خواستند مرا ناامید کنند.
اما با آمدن یوسف، نفس دوباره به سینه ام برگشت.
با همه ی دلتنگی ام برایش، اما این بار خودم را در آغوشش رها نکردم.
وقتی از پشت در پرسیدم:
_کیه؟
و او باز مثل دفعات قبل جواب داد:
_یک عاشق دل خسته....
در خانه را باز کردم اما دستانم را در هم، مقابل خودم گره زدم که دور گردنش آویز نشوند.
_سلام فرشته خانم خودم.... دیدی صحیح و سالم برگشتم؟
به سردی جواب سلامش را دادم و گفتم :
_خب خدا رو شکر....
چرخیدم و یک قدم از او فاصله گرفتم که برگردم سمت خانه که نگذاشت.
مرا ما بین دستانش گرفتار کرد.
_فرار نداریم فرشته خانم..... دلخور نباش دیگه... در عوضش یه ماه بهم مرخصی ازدواج دادن.
پشتم به او بود و او سرش را تا کنار صورتم خم کرده بود که پرسیدم:
_واقعا؟!
_واقعا.... اگه نبخشیدی، می رم.... بخشیدی یا نه؟
به جای خنده ای بلند، لبانم را جمع کردم و گفتم :
_بخشیدم....
و از همان روز، رنگ خوش رنگ عاشقی، روی روزهای زندگی ام زده شد.
به خاطر اصرار من و یوسف، مراسم ما خیلی ساده برگذار شد.
ما که کسی را نداشتیم جز چند تن از همسایه ها و خانواده ی آقای تسلیمی و خاله اقدس هم چند تا مهمان داشت که چون باید از شهرستان می آمدند، از خیلی قبل دعوت کرده بود اما همگی فقط آرزوی خوشبختی کرده بودند و تمام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_420
روز مراسم ما حتی به آرایشگاه هم نرفتم. موهایم را فهیمه درست کرد و آرایشم را خود او انجام داد.
خیلی خیلی ساده!
اما قشنگ شده بودم. لباس ساده ای که خاله طیبه برایم دوخته بود را پوشیدم و خاله یک دور سریع اسپند دور سرم چرخاند و از اتاق بیرون رفت.
بالاخره بعد از مدت ها غم، رنگ شادی هم به خانه ی ما زده شد.
زحمت شام را هم این بار گردن شوهر عاطفه خانم نیانداختیم.
این بار از چلوکبابی سر خیابان به تعداد مهمان ها، چلوکباب سفارش دادیم و باکس های نوشابه ی شیشه ای یک نفره که همراه غذا آمد.
خانه ی خاله طیبه زنانه بود و خانه ی خاله اقدس مردانه.
بعد از شام، یوسف از خانه ی خاله اقدس دنبالم آمد و میان کل کشیدن های زنان و دعای خیر خاله طیبه، مرا سمت خانه ی خاله اقدس برد.
یک لحظه ی کوتاه، وقتی پایم را از خانه ی خاله طیبه بیرون گذاشتم دلم گرفت.
با آنکه دستم میان دست یوسف بود، سرم به عقب برگشت.
فهیمه و خاله طیبه پشت سرم بودند که نگاهشان کردم.
فهیمه لبخند زد اما خاله طیبه اشکانش را پاک کرد و دیدن همان اشکان خاله طیبه، مرا به گریه انداخت.
دستم را از میان دست یوسف کشیدم و خاله را با دو دستم در آغوش گرفتم.
_قربونت برم فرشته جان... الهی خوشبخت بشی دخترم.
فهیمه برای آنکه بیشتر گریه نکنم گفت :
_بسه خودتو لوس نکن... دوتا خونه بغل همه، از این خونه پا شدی داری می ری اون خونه.... گریه ات دیگه چیه.... من باید گریه می کردم که از خاله دور شدم نه تو!
با این حرف فهیمه، خاله هم خندید و مرا از آغوشش جدا کرد و رو به یوسف گفت :
_یوسف جان.... جان تو و جان فرشته ی من.
یوسف سر انگشتان دست راستش را روی چشم راستش گذاشت و باز برای محکم کاری به زبان هم گفت :
_چشم.....
و با آنکه دود اسپند اصلا برایم خوب نبود اما آن شب کمی دود خوردم و میان همان دود اسپند وارد خانه ی خاله اقدس شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
01_Mostanade_Soti_Shonood_Part1_Aminikhaah.ir.mp3
21.99M
🎙 مستند صوتی #شنود
📀 فصل ۲ قسمت ۱ - بخش اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
آیتاللهشاهآبادی:
وقتی با امام زمانت حرف میزنی یا درددل میکنی،
دیدی حالت عوض شد بدان که وصل شدی به آقا 🕊
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💛
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_421
مراسم ساده ی ما با خیلی از مراسم های دیگر فرق داشت.
ما حتی ماشین عروس هم نداشتیم!
فهیمه خیلی غر غر کرد که دیگه اینقدر هم نباید ساده می گرفتم اما برای من کافی بود.
نمی خواستم این دفعه هم مثل دفعه ی قبل باشد که کارت پخش کردیم، لباس عروس دوختم و همه چی یک دفعه به عزا تبدیل شد.
همین تفاوت مراسم ما، خودش دلم را کمی قرص می کرد که این دفعه با دفعهی قبل فرق دارد و داشت.
مراسم به خوبی تمام شد.
همه مهمانان رفتند و خاله اقدس جلوی پای ما گوسفندی کشت و با ورود ما کلید خانه را به یوسف داد.
و قرآن آورد و ما را از زیر قرآن رد کرد.
همه رفتند و سکوت در خانه ی جدید حاکم شد.
یوسف جلوتر از من رفت و در خانه را برایم باز کرد.
_بفرمایید خانم....
لبخندی زدم و آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم. به خاطر دود اسپند درون حياط کمی نفسم تنگ شده بود که مجبور به زدن یک پاف از اسپری ام شدم.
تا صدای پاف اسپری ام را یوسف شنید، پرسید :
_خوبی؟.... نیاز به کپسول اکسیژن داری؟.... بذار تا بقیه نرفتن با آقا یاسر کپسول رو بیارم....
با صدایی گرفته گفتم:
_نه... تو رو خدا نه.... الان می گن این عروس آسمیه....
یوسف جدی نگاهم کرد.
_خب بگن... نه اینکه داماد سالمه... پای داماد هم شَله.
_نه.... بذار فردا از خونه ی خاله طیبه میاریم.
یوسف هم منصرف شد. چادر سفیدم را تا زدم که یوسف کت سورمه ای اش را در آورد و گفت :
_علاءالدین رو از صبح روشن کردم که تا شب خونه گرم بشه.... سردت که نیست؟
_نه....
خندید! متعجب نگاهش کردم.
_به چی می خندی؟!
_به خودمون.... یاد اون شبی افتادم که دنبالم اومدی پایگاه که بگی سوتفاهم شده... بگی که جوابت بله است... همون شبی که اومدی ازم خواستگاری کردی.
_خواستگاری!!... من از تو خواستگاری کردم؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
گفتمخیلیگناهکردم
-گفتهنوزباروضہیمادرگریہمیکنی؟
+گفتمآرھ
-گفتپسهنوزراهبرگشتدارۍ💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم باید به من بگی!
راهکار این قضیه چیه؟
قضيهی شهادت
یه نگاهی به من کرد و گفت:
راهکارش اشکه، اشک:)💔
+حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
آسمــانی شدی به نیت عشــق
عشق هم پرچم علمــدار است
مینویسیـم روی هر قــلبــــی
یک دلاور همیشه سردار است..!
🥺¦↫#بہوقتدلتنگی
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🖤¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
💔¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبــح ظهـــور یــار برمیگردیـم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشیـد که زنــده تر میگردیم..
🖤¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝