هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_447
چای نبات را خوردم و از شدت درد، در خودم مچاله شده بودم که یوسف آمد.
خیلی دلم می خواست از او بپرسم چه طور آن آجر را از خاله طیبه گرفته است، اما از شدت درد حتی توان حرف زدن هم نداشتم.
یوسف، کتری و قوری را از روی علاءالدین برداشت و آجر را رویش گذاشت.
بعد دستمالی آورد و بعد از چند دقیقه، آجر را وسط دستمال گذاشت.
آجر لای دستمال را برایم آورد و من از شدت درد آن را بغل کردم.
یوسف بالای سرم نشست و فقط نگاهم کرد. زیاد طول نکشید که حالم بهتر شد.
یوسف هم لحاف را رویم انداخت و من بی اختیار خوابم برد.
وقتی بیدار شدم صدای صحبت آرام خاله اقدس را با یوسف شنیدم.
_حالش یه کم خوب نبود، بهش چای نبات دادم خوابید.
_آفرین پسرم... حالا من براش یه دم کرده درست می کنم که بهتر بشه.... شب شام بیایید پایین... فرشته هم حال نداره، بیایید پایین که نخواد شام درست کنه.
_ببخشید باعث زحمت می شیم.
_نگو پسرم.... از خدامه که تو رفتی سر زندگیت و سر و سامون گرفتی.
در شیشه ای ورودی خانه که بسته شد، چشم باز کردم.
_یوسف....
_بله....
باز کنارم آمد و پرسید :
_بهتر شدی؟
_آره... خیلی بهترم.... خاله اقدس چی می گفت؟
_واسه شام دعوت شدیم... شما یه استراحتی بکن تا مامان هم برات یه دمی مخصوص بذاره بهتر تر بشی.... دیگه هم آمپول به من نزن.... خب؟
بی صدا خندیدم.
_خب حالا.... عوضش الان ببین چه بهتر شدی.... اگه نزده بودم که تو الان سر حال نبودی که بخوای به داد من برسی.
با دو انگشت، لُپم را کشید.
_خوب واسه همه چی یه دلیل پیدا می کنی.... اگه این جوره بهم بگو چرا بهم بله گفتی ببینم؟.... دلیلت چی بود؟
نگاهم پر شد از محبتش و برای اولین بار چشم در چشمش اعتراف کردم.
_چون دوستت داشتم....
لبخندش روی لبش کشیده شد و سرش را جلو آورد و صورتم را بوسید.
_و من بیشتر....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
«🌹🌱»
خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی
هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:)
📸¦↫#پروفایل
🌹¦↫#چـادرانـهـ
‹›
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
خاطره ی آن آمپول تقویتی و دل درد و کمردرد من، تنها خاطره نبود....شروع یک جریان جدید بود که شاید اوایل حتی متوجه آن نبودم.
چند هفته ای که یوسف به مرخصی آمده بود، خیلی خوش گذشت.
توجه یوسف به من، به زندگی، به تفریح حتی،... به همه چی،.... زیبا بود.
عادت کرده بودم به اینکه صبح ها با بوی نان تازه ای که او می گرفت از خواب بیدار شوم.
سر سفره ای که چیده بود بنشینم.... ناهار با هم غذایی درست کنیم... گاهی هم یک بشقاب برای خاله اقدس می فرستادیم.
بعد از ناهار یک چرت کوچک بین وعده، بعد از ظهر با هم بیرون می رفتیم و برای شام چیزی می خریدیم.
در آن مدت کوتاه مرخصی یوسف، کمی تنبل شدم. چون یوسف سعی می کرد کمکم باشد و من به خاطر کمک هایش، کمتر کار می کردم.
ظرفها همیشه پای او بود. محال بود در خانه باشد و در شستن ظرف ها کمک نکند.
رختخواب ها هم که به خاطر سنگین بودن، خودش جمع می کرد.
گاهی هم جارو زدن خانه را هم انجام می داد.
من فقط و فقط آشپزی می کردم و به قول خاله طیبه کمی چاق شدم! حتی یک بار خاله طیبه رو در روی خودم به یوسف گفت :
_یوسف جان یه کم خانمت رو اذیت کن خب خاله جان... چیه هی کمکش می کنی فردا پس فردا تنبل میشه... اونوقت تو میری پایگاه و ایشون میمونه و کلی کار.
یوسف با محبت نگاهم کرد و من مقابل نگاه خاله جواب دادم:
_تنبل نمیشم خاله جان چون قراره این دفعه خودم باهاش برم پایگاه.
خاله متعجب به یوسف خیره شد.
_آره یوسف.
بر خلاف تصورم، یوسف تنها سری تکان داد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله.
و من چقدر حرصم گرفت از شنیدن این حرف.
و باز همان شب، بعد از برگشتن به خانه، بحثمان شد.
_یوسف یعنی چی به خاله گفتی هنوز هیچی معلوم نیست!
یوسف اورکتش را آویز جالباسی کرد و بالای سر علاءالدین روشن وسط اتاق ایستاد.
_الان دیره... فردا حرف بزنیم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدت هاست فرمان جهاد صادر شده است!
اونهایی که میگن "وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد"...
╔═════ ೋღ
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_449
همین جمله ی ساده کلی معنی داشت.
چادرم را آویز کردم روی اورکت نظامی اش و گفتم:
_یعنی چی فردا حرف بزنیم؟!... مگه حرفی هم هست که زده بشه؟!.... شما گفتی این دفعه تنها برم پایگاه، دفعه ی بعد تو رو هم می برم و قول دادی.
نشست روی زمین و تکیه زد به پشتی.
_من اگه دوست داشته باشم خانمم تو خونه بمونه چی؟
باورم نشد. مات نگاه جدی اش شدم.
_یوسف!.... تو قول دادی.
کف دستش را زمین گذاشت و گفت :
_بیا اینجا بشین فرشته جان.
با حرص و عصبانیت جلو رفتم و روبه رویش نشستم که دستم را گرفت.
_به خاطر خودت میگم.... کار تو درمانگاه سخته... همین چند روز پیش یادته چه کمردرد و دل دردی داشتی؟.... خب آخه اونجا که من نمیتونم بیام وسط درمونگاه بگم این آجر گرم رو بدید به همسرم حالش خوب بشه.
_من اونجا نمیذارم کسی بفهمه حالم بده.....
_خب آخه چرا؟!... چرا میخوای بیای و درد و کار سخت درمونگاه رو تحمل کنی؟!
چشم در چشمش گفتم:
_چون میخوام پیش تو باشم.
لبخند قشنگی زد و نگاهم کرد.
_یوسف میمیره واسه این کارات فرشته.... ولی به خدا نمیخوام اذیت بشی.... من اگه یه روز بیام ببینم حالت بده و نمیتونم جلوی اون همه آدم، کاری برات بکنم، دیوونه میشم.
_نگران نباش... اونجا خودم هوای خودمو دارم.
نگاهش توی صورتم چرخید.
_فرشته....
تا خواست چیزی بگوید گفتم:
_نه یوسف.... هیچی نگو.... من میام... تو هم قول دادی منو ببری.... زیر قولت نزن...
_باشه.... پس اگه اومدی و من دیدم اذیت میشی حتی اگه خودت هم حرفی نزنی.... می فرستمت خونه.... دیگه حق لجبازی نداری فرشته.... دیگه اونجا باید به حرفم گوش کنی.... باشه؟
_باشه ولی به شرطی که تو هم نخوای بیخودی بهانه بیاری و منو بفرستی خونه.
_باشه.... منم بهانه نمیارم اما اگر دیدم و احساس کردم داری خودتو اذیت میکنی دیگه هیچ رحمی نمیکنم.
_قبول.
نفس عمیقی کشید از دستم و گفت :
خدایا به خیر بگذرون با این فرشته ای که به من دادی.
و من با پررویی تمام، در جوابش گفتم :
_فرشته است.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_450
کاش همانجا آن حرف یوسف را جدی می گرفتم اما نگرفتم و عواقبش شامل حالم شد.
حقیقتا کار درمانگاه کمی سنگین بود اما من به خاطر کنار او بودن، حاضر بودم این سختی را نه تنها تحمل کنم بلکه حتی به رو هم نیاورم.
مرخصی یوسف رو به اتمام بود.
یک ماه تمام شد و من با خاطرات خوشی که از بودن، کنار یوسف داشتم، مصمم شدم که همراهش به پایگاه برگردم.
خبر رفتن من هم به پایگاه به گوش خاله طیبه و فهیمه هم رسید.
و یک روز که یوسف برای کار اداری به اداره رفته بود، هر دو با هم به دیدنم آمدند.
خاله طیبه با سرسنگینی خاصی نشست و فهیمه در عوض کمی باب شوخی رو باز کرد.
_خب شنیدم میخوای با آقا یوسف برگردی پایگاه؟
سینی چای را روی فرش گذاشتم و گفتم:
_اگه خدا بخواد بله....
خاله نفس پری کشید انگار از دستم دلخور بود و فهیمه به جای او هم حرف زد.
_آخه خواهر من... فرشته جان... بشین سر خونه زندگیت از اینکارا نکن.
_کدوم کارا؟!
_همین که میخوای دنبال یوسف راه بیافتی بری پایگاه.
_چه اشکالی داره؟
و این بار خاله با حرص جوابم را داد:
_اشکالش اینه که تو الان مثل گذشته ها نیستی... خانوم شدی... عاقل شدی.... آخه دختر اگه یه بلایی سرت بیاد چی؟
_چه بلایی میخواد سرم بیاد؟!
و خاله با حرص کف دستش را محکم زد روی ران پایش.
_اِی خدا.....
و فهیمه باز ادامه داد :
_فرشته.... اگه باردار باشی چی؟.... اگه یه بلایی سر خودت آوردی چی؟... با اون ریه های داغونت... نکن این کار رو... بشین تو خونهات... یوسف هم میره و بر میگرده.
_فهیمه جان اگه دیدم حالم بده بر میگردم خب....
خاله باز حرص خورد و فهیمه باز ادامه داد:
_فرشته جان.... اگه حالت بد بشه تا برسی خونه... با این همه راه و دوری یه بلایی سر خودت و بچهات میاری که.... من خودم الان با قبل کلی فرق کردم.... زود خسته میشم... زود کمر درد میگیرم.... خب توانم کم شده.... باید مراقب خودم و بچه باشم.
چشمانم روی صورت فهیمه خشک شد.
_بچه!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_451
فهیمه ناگهان سرخ شد و سر به زیر انداخت و خاله به جای او گفت :
_بارداره....
جیغ کشیدم از خوشحالی.
_وای فهیمه!..... من خاله شدم؟!
فهیمه ریز خندید.
_هنوز نه.... باید یه چند ماه دیگه صبر کنی.
_خیلی بدی... چرا بهم نگفتی پس؟
_نشد دیگه.
و تا خواستم از جزئیات بیشتری باخبر بشوم، خاله با اخم و تخم وسط حرفمان پرید.
_اینو ول کن... الان خودت رو بچسب دختر.... اومدیم رفتی پایگاه اونجا فهمیدی حامله ای.... میخوای چکار کنی خب؟
_خب... خب بر میگردم.
خاله چهار چشمی نگاهم کرد.
_بر میگردی؟!.... بعید میدونم.... تو بر نمیگردی فرشته... لجبازی میکنی و میمونی و یه بلایی سر خودت میاری... من میدونم.
انگار خاله طیبه مرا بیشتر از حتی خودم شناخته بود.
_خاله اصلا این چه حرفاییه میزنی.... هنوز هیچی نشده الکی فکر و خیال واسه خودت درست نکن... خبری نیست.
و فهیمه انگار قصد کرده بود طرف خاله طیبه باشد.
_خب راست میگه خاله.... تو سر همون شيميايي شدنت هم همهمون رو زجر کش کردی... الان میری بعد این قول و قرارات یادت میره.
_نگران نباشید مراقب خودم هستم... تو رو خدا فقط شما دیگه هیچی نگید.... بذارید با خیال راحت ساکم رو ببندم.
خاله باز چپ چپ نگاهم کرد.
_یوسف چی میگه حالا؟
_اون تازه آروم شده... تو رو خدا هیچی بهش نگید.
_بفرما.... پس یوسفم راضی نیست و تو هی حرف خودت رو میزنی!
کلافه از دست خاله نالیدم.
_خاله، جان من بس کن.... گفتم مراقب خودم هستم دیگه.
خاله که دست از سر اخم و تخمهایش برنداشت اما فهیمه یک پاکت مغز بادام به من داد و دعا کرد که به سلامتی بروم و برگردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.