eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
« ♥️🌹» محضر‌تو‌امݩ‌تریــݩ‌جاۍ‌جهاݩ‌اسٺ... ♥️‌¦↫ 🌹¦↫
« ♥️✨» خدابااون‌عظمتش‌میگھ‌: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ" من‌همنشین‌اون‌کسۍهستم‌ کہ‌بامن‌بشینہ! انگارخداداره دنبال‌یہ‌رفیقِ‌ناب‌میگرده.. ♥️‌¦↫ ✨¦↫ ‹›
« ♥️✨» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنجا بود که آرزو کردم کاش خودم با همان زبان ناواردم لااقل حرف زده بودم تا یوسف چیزی از خاله نمی شنید. اما دیر بود برای این آرزوها. همین که خاله طیبه در حیاط را پشت سرمان بست و خاله اقدس در حیاطش را برایمان گشود، یوسف دستم را گرفت و رو به مادرش گفت : _ما میریم یه چرخی بیرون بزنیم تا بعد از ظهر میایم. همان جمله ی ساده ی یوسف به دلم انداخت که همه چیز را فهمیده است. خاله اقدس تنها گفت : _برید به سلامت.... شام من آش میذارم بیاید پیش من. و همین که خاله وارد حیاط خانه اش شد، یوسف دستم را کشید دنبال خودش. حتی جرات نکردم بپرسم کجا می رویم او هم چیزی نگفت. دستم هنوز میان دستش بود و از سرمای بهمن ماه در امان. بالاخره ایستاد و کمی نگاهم کرد. _چیزی نمیخوای بهم بگی؟ این جمله سوالی اش، مثل شمعی مرا در برابرش آب کرد. سرم را آنقدر پایین انداختم که چانه ام به قفسه ی سینه‌ام خورد. و سکوتم باعث شد که بگوید. _خب.... پس باید من بگم.... بریم دکتر؟ این بار دیگر سر بلند کردم و چشم در چشمش گفتم: _نه.... همچنان دستم را میان دستش می فشرد که گفت : _خب پس بگو... گرچه همین الانم دیره. _ببخشید.... _همین؟!... فرشته همین واقعا؟! لبم را گزیدم و دیگر نشد که در چشمان توبیخ گرش نگاه کنم. سکوتم باعث شد تا باز راه بیافتد. نمی دانستم کجا ولی دیگر سمت مطب دکتر نبود حتما. رسیدیم به پارکی که نزدیکی مان بود. روی نیکمت نشست و من هم کنارش. خوب بود که دستم را رها نکرد و محکم می فشرد. اخم هایش درهم بود و جدی جدی خیره به رو به رو. و من کنارش نشسته و نگاهم به اخم هایش. _یوسف!.... به خدا می خواستم بگم.... ولی.... نشد.... بیمارستان موشک خورد... حال روحیم به هم ریخت... گفتم اگه بگم منو می فرستی تهران... اونم تو اوج اون همه کار تو درمونگاه. بی آنکه نگاهم کند لب گشود. _رسیدیم تهران چی؟.... چرا اون موقع نگفتی؟ _خب دنبال راهی برای گفتن بودم ولی نشد دیگه..... _یعنی فکر کردی الان من از خاله طیبه همه چیز رو فهمیدم؟ نگاهم کرد. سرد و یخ زده و جدی. شاید هم کمی عصبانی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نخیر فرشته خانم... من از اون طرز خوردن کمپوت ها فهمیدم.... مگه یه کمپوت ساده ی سیب یا گیلاس چقدر باید به یه نفر مزه بده!.... بارها ازت پرسیدم؛ حالت خوبه ‌؛ و تو نگفتی.... اون‌وقت امروز... امروز که ناهار دعوت خاله طیبه بودیم، بعد اون همه بهانه برای پنهان کردن، خاله طیبه باید بهت شک کنه و بگه که من تو رو دکتر ببرم؟! _یوسف... ببخشید..... می خواستم بگم. دستم را رها کرد و دست به سینه تکیه زد به صندلی پارک. دلم گرفت. من هم تکیه زدم و گفتم : _خب حالا که فهمیدی... طوری نشد که.... دو هفته مرخصی اومدیم، استراحت می کنم و با هم.... فوری سر برگرداند سمتم و جدی نگاهم کرد. _باهمی در کار نیست خانم پرستار.... شما میمونی تهران... من برمیگردم پایگاه. قطعا آن خانم پرستار را هم به کنایه گفت. _یوسف این بی انصافیه! و او عصبانی جوابم را داد: _بی انصافیه!.... واسه چی بهم نگفتی فرشته؟!.... بعد بیمارستان رو موشک زدن، میون اون همه خاک و گرد و غبار، کیسه کیسه شن از روی هم بر میداری! _به خدا اون لحظه فقط فکر کمک کردن به مجروحان بودم. _اتفاقا منم واسه همین روحیه ی کمکی که داری میگم میمونی تهران. با بغض و عصبانیت آمیخته به هم گفتم: _نمیمونم... من باهات میام حتی اگه باهام قهر کنی. سری تکان داد و عصبانی گفت : _آفرین... مرحبا فرشته خانم!.... داری لجبازی میکنی، آره؟! با حالتی قهر آلود گفتم: _لجبازی نیست... کارم رو... شوهرم رو دوست دارم و نمیتونم ازشون دور باشم. او هم با حرص جوابم را داد. چشم در چشم من! _اتفاقا منم، زنم و بچه‌ام رو دوست دارم و به خاطر خودشون میخوام که اینجا بمونن. با جدیت تمام سر حرفم ماندم. _من از شما معذرت‌خواهی میکنم فرمانده.... اما توی این یه مورد کوتاه نمیام. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•🌎📘• اۍروشنےبخشِ‌دلم،توآفتابے 🌤 کِےمیشودبےپرده‌بردنیابتابے؟🌍 🌿 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
•°~🌸🌿 -میگفت‌.. اگردیدید‌ڪسی‌ساڪت‌و‌ڪم‌حرف‌است‌به‌او نزدیڪ‌شویدتاازاوحڪمت‌بیاموزید. خدا«حڪمت»رابردلِ‌«آدم‌هایِ‌ساڪت» جارے می‌ڪند. 🌱
فوائد اظهار محبت به امام هادی علیه السلام🌺 پیامبرصلی الله علیه وآله نقل شده که فرمود: کسی که دوست دارد خداوند را ملاقات کند درحالیکه خداوند حسابش را آسان محاسبه می کند، و خدا او را داخل بهشتی نماید که پهنای آن به اندازه آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده، پس تولای امام هادی (علیه السلام) را داشته باشد. جامع الاحادیث شیعه ج1 ص103
هربارچیزی گم‌میڪنیم، ‌مےگویندچندصلوات‌بفرسٺ! ا‌نشاءالله‌پیـدامےشود! مولای‌عزیزتر ازجانمـان💔 ‌چندصلوات‌بفرستیم‌تاپیدایت‌ڪنیم؟ 🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و از همانجا با هم قهر کردیم! برخاست و بی هیچ حرف دیگری بعد از حرف من، راه افتاد. و من هم دنبالش رفتم اما این بار دیگر او دستم را نگرفت! دلخور از این کارش بودم. می گفت زن و بچه اش را دوست دارد اما حتی پشت سرش را نگاه نکرد که ببیند زنش دنبالش می آید یا جایی بین چاله و چوله های خیابان و کوچه ها، زمین خورده است! به خانه رسیدیم. کلید داشت و با کلید در را باز کرد. بعد از یک سلام کوتاه به خاله اقدس هر دو سمت طبقه ی بالا رفتیم. و هر دو با دو جفت اخم محکم، وارد خانه شدیم. او اورکتش را آویز کرد و من چادرم را. هوای خانه کمی سرد بود. نگاهی به علاءالدین انداختم. نمایشگر سوختش روی صفر بود. یک نگاه به یوسف کردم بلکه خودش متوجه شود که علاالدین نفت ندارد اما متوجه نشد. سرش را با رادیویش گرم کرده بود که ناچار از پله ها پایین آمدم و سمت حیاط رفتم. پیت کوچک و 10 لیتری کنج حیاط را با تلمبه از مخزن فلزی نفت، نفت کردم و بعد آن را برداشتم تا به خانه ببرم. کمی پیت ده لیتری برایم سنگین بود. با احتیاط تا خود خانه پیت را بردم و همین که در را گشودم یک لحظه نگاه یوسف سمت من آمد و چنان فریاد زد که ترسیدم : _فرشته! برخاست و پیت را از من گرفت و بلند و عصبانی، باز فریاد زد: _چرا نمیگی که من بیام پیت رو بیارم؟ و حتما صدای فریادش تا پایین رفت. با دلخوری نگاهش کردم و در شیشه ای ورودی را پشت سرم بستم. نگاهم را به چشمان خشمگينش دوختم. _چه خبره!.... خاله صداتو می شنوه! و یوسف عصبانی تر از هر وقتی، بلندتر فریاد زد : _بذار بشنوه من چه زن لجباز و یه دنده ای دارم.... بذار بشنوه که تو چقدر حرصم میدی.... خوشت میاد این جوری عصبانیتم رو می بینی؟! دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و فقط نگاهش کردم بلکه آرام بگیرد. اما او خیلی عصبانی بود! علاءالدین را نفت کرد و خودش پیت نفت را به حیاط برد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀