eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
3.06M
«❤️‍🩹🥀» منو‌به‌محرم‌رسوندی‌ازت‌ممنونم…! ❤️‍🩹¦↫ 🥀¦↫ ✋🏻¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه خانم ۳۵ ساله هستم که بعد از کلی دوا درمون برای بچه دار شدن میخواستم آی وی اف کنم که دکتر جوابم کرد و گفت دچار یائسگی شدم و چسبندگی شدید دارم نمیشه برام کاری کرد😔 خسته و ناامید بودم کلی هزینه کرده بودم آخرشم که هیچی با یکی از دوستام که تماس گرفتم گفت تو که همه راه‌ها رو رفتی بیا اینم امتحان کن از کجا معلوم نتیجه نگیری یه لینک برام فرستاد با ناامیدی رفتم تو کانال رضایت ها شونو که دیدم یکم دلم روشن شد بهشون پیام دادم و درمان مو شروع کردم طی دو دوره درمانی یائسگیم برطرف شد و عکس رنگی نشون داد چسبندگی هام از بین رفتن 😍 الان منتظرم یه ماه دیگه بگذره و دختر نازمو بغل بگیرم ❤️ لینک شو میزارم هر بیماری و مشکلی داری برو ازشون مشاوره بگیر و خودتو درمان کن👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/776012117C37b775e6d9 @n_masumii 09220273885
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آمدن پیش خدمت، نگاه هر دوی ما به سمت او چرخید و نگاه پیش خدمت، در حالی که دو سینی روی دستش بود، به دستان ما در وسط میز که در هم گره خورده بود. _می شه اینو بذارم رو میز؟ پيش خدمت گفت و من فوری دستم را با خنده ی بی صدایی پس کشیدم. رابرت هم همین کار را کرد و سینی همبرگر و سیب زمینی سرخ شده روی میز قرار گرفت. رابرت کاغذ دور همبرگر را برایم باز کرد و گفت : _امیدوارم خوشمزه باشه. و بود... اما این مزه نه بخاطر طعم همبرگر اسلامی بود ، بلکه بخاطر نگاه ها و محبت های رابرت بود. به نظرم رابرت از مرز عشق گذشته بود! تک تک رفتارش می شد نمادی از یک مجنون واقعی باشد. اصلا نگاهش، لحن صدایش و حتی حرفهایش همگی مرا مجذوب خود می کرد. بعد از خوردن شام گفتم : _شما که آدرس مرکز اسلامی لندن رو گرفتی، آدرس مسجد مسلمانان رو نگرفتی که بریم نماز بخوانیم. _چرا.... اون رو هم بلدم... یک روز رفتم و برای تحقیق به نمازشون نگاه کردم. همه داشتند با هم به یک شکل نماز می خوندن. _بهش می گن نماز جماعت. _آره.... نماز جماعت..... اگه تو بخوای می تونیم بریم. _البته نماز جماعت اول وقت و بعد از غروب آفتاب هست ما کمی تاخیر داریم باید خودمون نماز بخونیم. _اشکال نداره فقط.... من نمازم کمی طول می کشه... چون هنوز خوب بلد نیستم. خندیدم. _اصلا اشکالی نداره.... منو هم بعد از نمازت دعا کن. سری تکان داد و گفت : _تو همیشه بعد از هر نمازم هستی. _واقعا؟!... چی در موردم دعا می کنی؟ لبخندی زد و با شرم خاصی که از او بعید بود، سرش را پائین انداخت و جواب داد : _می گم خدایا.... مهتاب عاشقم بشه و با من بمونه تا من با کمکش بیشتر اسلام رو بشناسم. نمی دانستم با شنیدن این حرف رابرت باید بخندم یا گریه کنم. قلب رابرت پاک تر از آنی بود که حتی فکرش را می کردم. او ره صد ساله را در عرض چند ماه رفته بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«🖤🕊» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ شالِ‌ماتمت‌آبرو‌به‌من‌داد موجِ‌پرچمت‌دل‌روداده‌برباد.. 🖤¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از شام، همراه هم به مسجد شیعیان لندن رفتیم و نماز خواندیم. حق با او بود. من نمازم تمام شد و دعا خواندم و با حتی کمی تامل از مسجد بیرون زدم اما باز هم چند دقیقه ای منتظر رابرت شدم. بالاخره آمد. با لبخند از دور نگاهم کرد و سرش را پائین انداخت. به من که رسید گفت : _موافقی قدم بزنیم؟ _دیر وقت نیست؟.... بهتر نیست برگردیم.... فردا صبح باید بیمارستان باشیم. انگار برخلاف من، او چندان راضی به برگشت نبود. _خب پس یه کم آروم آروم بریم سمت ماشين. قبول کردم و شانه به شانه اش راه افتادم. با آنکه هر دو سکوت کرده بودیم اما او هر از گاهی، نگاهم می کرد که نتيجه اش لبخند روی لب هر دوی ما می شد. به ماشين رسیدیم که تا دستگیره ی در ماشین را گرفتم گفت : _می خوای با ماشین یه دور تو شهر بزنیم؟ خنده ام گرفت. _به چی می خندی؟ _دیر نیست به نظرت؟ _تازه ساعت 9 شبه! _خب یک ساعت و نیم هم تا کمبریج راه هست.... فردا صبح خواب نمونیم.... تازه من می خواستم پیشنهاد بدم که خودم برگردم که مزاحم شما نباشم. _اصلا.... به هیچ عنوان.... خودم می رسونمت. نشستم روی صندلی جلو و او هم پشت فرمان ماشین. کمربندم را بستم که پرسید: _خسته شدی؟ _نه.... ولی الان دیره برای شب گردی.... فردا بیمارستان کلی کار هست که باید امشب خوب استراحت کنیم. نگاهش به من بود که گفت: _من امشب حتی اگه دو ساعت هم بخوابم فردا بهترین روز زندگی منه. تکیه زدم به پشتی صندلی ام و گفتم: _منو دعا کردی؟ ماشینش را روشن کرد و گفت : _مگه می شه دعا نکنم.... مهتاب.... بهم راستش رو بگو.... تو نظرت در مورد من چیه؟ سرم از کنار شانه سمتش چرخید، خسته بودم و صندلی نرم و راحت ماشینش، و بخاری که روشن کرده بود و داشت پاهای خسته ام را گرم می کرد ، همگی باعث خواب آلودگی من شده بود که گفتم : _خوشحالم که مسلمان شدی.... خدا خیلی دوستت داره رابرت.... هر کسی جای تو باشه به این راحتی اسلام رو نمی پذیره. نگاهش به خیابان بود که آه کشید و گفت : _مهتاب... من زندگی سختی داشتم.... اونقدر با پدر و مادرم مشکل داشتم که توی جوانی از خانه بیرون زدم و مستقل شدم.... من خیلی پوچ و بی هدف زندگی کردم.... خیلی از لذت ها رو فقط به دنبال کسب آرامش و خوشبختی، چشیدم ولی نبود.... در اوج بهترین لذت ها هم، نه آرامش بود و نه خوشبختی.... به همین خاطر منکر همه چیز شدم اما تو.... وقتی وارد زندگیم شدی... از همون روز اول، منو تحت تاثیر قرار دادی.... یادته اولین دیدار ما کجا بود؟ با ذهنی خواب گرفته دنبال اولین دیدارمان گشتم و با چشمان خمارم نگاهش کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _الان یادم نمی آد. _توی دانشگاه سر کلاس.... جلسه اول و معارفه.... من بخاطر تیپ و نوع لباس هات خواستم کمی اذیتت کنم اما تو در عرض چند ثانیه چنان جوابی به من دادی که ناچار شدم فقط تهدیدت کنم که استاد سختگیری هستم. ذهنم داشت دنبال جملات خودم در خاطره ی روز اول آشنایی مان می گشت که خودش گفت : _زل زدی تو چشمام و گفتی اسمتون فرانسوی است و نام خانوادگی شما هم نام یکی از شهرهای ساحلی فرانسه... پس شما خودتون یک استاد خارجی هستید. با یادآوری او یادم آمد و خندیدم. _آره... یادم اومد.... _من محو تیزهوشی ات شدم.... اینکه در همان لحظه تونستی این حدس رو از روی اسم و فامیل من بزنی برام خیلی جالب بود. با لبخندی سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی ام و با آن همه خوابی که پلک هایم را پر کرده بود گفتم : _ببخشید.... من خیلی خسته ام. _راحت باش.... بخواب. و احساس کردم که صندلی ام با صدایی اتوماتيک وار کمی به عقب رفت. چشم گشودم که لبخند رابرت را دیدم. _تا برسیم یک ساعت و نیم راهه.... می تونی راحت بخوابی. _ممنونم.... و صدای ریزی زیر گوشم نشست و خاطره ی همان روز پشت پلک های بسته ام، باز از اول به نمایش رفت که نفهمیدم چطور خوابم برد. آنقدر روی صندلی ماشینش راحت بودم که روی تخت خواب اتاقم نبودم! خوابم عمیق شد و به راحتی به خواب رفتم و زمان در پشت پلک های بسته ام گم شد. نفهمیدم چقدر طول کشید که بیدار شدم و لحظه ای موقعیت خودم و مکان را شناسایی کردم. هنوز در ماشين بودم اما ماشین متوقف بود! سرم سمت رابرت چرخید. ماشین خاموش بود و او هم روی صندلی، پشت فرمان، سرش را به پشتی صندلی اش تکیه زده بود و به خواب رفته بود. با دقت به اطراف نگاه کردم. درست جلوی در خانه ی خودم بودم! چرخیدم و باز نگاهم سمت رابرت رفت. تکان خفیفی خورد که گفتم : _رسیدیم؟ چشم گشود و گفت : _بیدار شدی؟.... نیم ساعتی هست رسیدیم. _چرا بیدارم نکردی پس؟ _خیلی زیبا خوابیده بودی..... نتونستم. لبخندی در جواب مهربانی اش زدم و گفتم : _ممنون که منو رسوندی.... شبت بخیر. _مهتاب. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
... بانـــو جـــان! صـــبر کـــن 👀🙋‍♀ عــزیــزم! حــواست هست چه کــرمی مــی‌زنی به صــورت مـــاهت🤦‍♀ مـی‌دونـی رنـــگ رژلـــب‌های بــازاری از نــوعی تــهــیـه مــی‌شـه🪳🪲🤮 •┈┈••✾•✨✨•✾•••┈┈••✾••┈┈••✾• 👍 کرم های گلاریس قابل رقابت با برندهای معروف 😳 👈 با یه بار خرید مشتری دائمی ما می شوید🥰🥰 👈با ضمانت مرجوعی 💫ادعا نمیکنیم که بهترینیم اما یکی از بهترین ها هستیم. باعـث افـتـخـاره کـه شــما هــم عــضو خــانواده باشـیـن 🙏🙏 ------✧❁💠❁💠❁✧------ http://eitaa.com/joinchat/2148728837C440909b000 ------✧❁💠❁💠❁✧------ مناسب ترین قیمت با کیفیت ترین محصول
«🖤🕊» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ ‌زیرعلمت‌امن‌ترین‌جاۍ‌جهان‌است چیزۍ‌کہ‌عیان‌است‌چہ‌حاجت‌بہ‌بیان‌است:) 🖤¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
نَفـس‌ِ‌آدم،‌چـموشه! اگه‌‌مشغـولش‌‌نکـنی اون‌‌تـو‌رو‌مشغـول‌‌میکـنه ! مشغـول‌‌به‌گُنـاه❤️‍🩹((:
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم سمتش چرخید. _بله.... نشست کامل روی صندلی اش و گفت : _هر وقتی از شب کاری داشتی بهم زنگ بزن.... من بیدارم. _کاری ندارم.... _حالا اگر بود.... هر چیزی... هر کاری.... باشه ؟ _ممنون... باشه. در را گشودم که گفت : _من همین جا منتظر می مونم که بری در خونه ات رو باز کنی و برق اتاقت رو روشن.... اگه کاری داشتی دو بار برق اتاقتو روشن و خاموش کن. با نگرانی پرسیدم : _طوری شده؟! _نه.... محض اطمینان.... _اطمینان از چی؟.... داری منو می ترسونی! _نه نترس... گفتم محض اطمینان... اصلا می خوای خودم برم اول در خونه ات رو باز کنم؟ مردد بودم که سکوتم باعث شد خودش برود. _کلیدت رو بده. کلید را از من گرفت و رفت و من از پنجره ی ماشین نگاهش کردم. وارد خانه شد و بعد از چند ثانیه، برق اتاق خوابم روشن شد. برگشت و در سمت مرا گشود. _این کلیدت.... مراقب خودت باش.... فردا صبح بیام دنبالت؟ _نه... نه اصلا.... خودم میام بیمارستان. نگاهم کرد و گفت : _اگه رانندگی بلد بودی حتما درخواست می دادم دانشگاه یه ماشين در اختیارت قرار بده. _نه.... نه خودم این جوری راحتم. _پس بذار من بیام دنبالت... ساعت 8 صبح همین جا منتظرت می مونم. لبخند زنان ناچار شدم قبول کنم. _باشه.... تا از ماشین پیاده شدم دستانم را گرفت و میان دستانش فشرد. قلبم داشت از دست حرکات غیر قابل پیش بینی اش وا می داد که سرش را کمی جلوی صورتم کشید و گفت : _می تونم.... به عنوان شب بخیر.... ببوسمت؟ چشمانم را با شرم بستم و گفتم: _می تونی ولی.... خواهش می کنم نه.... بذار رابطه ی ما توی این سه ماه، یک رابطه ی دوستانه ی ساده بمونه.... ما می خوایم فقط همدیگه رو بشناسیم. چشم باز کردم و نگاهم صاف در چشمانش نشست. لبخند قشنگی زد و فشاری به دستانم داد. _باشه.... می خوام تو راحت باشی.... شب بخیر ماه من. از آن دو کلمه ی آخر کلامش، قلبم پُر ضرب کوبید. _شب بخیر رابرت. و زیر نگاهش دستانم را پس کشیدم و سمت خانه ام رفتم و او هنوز همانجا ایستاده داشت نگاهم می کرد. وقتی وارد خانه شدم، نفسم گرفت از این اتفاق و درخواست غیر منتظره. سمت اتاق خواب رفتم که از پنجره ی اتاق او را دیدم که هنوز جلوی در خانه، کنار ماشینش ایستاده بود و به خانه خیره شده بود! با دستی که برایش تکان دادم از او خواستم برود. لبخند زد و رفت و من ماندم و خوابی که دیگر به چشمانم نمی آمد و قلبی که تازه ضرب عاشقانه اش را شروع کرده بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
. ✍خودمونیم‌رفیق تو زندگیت چی‌کم داری ؟! پول؟ماشین؟خونه؟و..‌.!! کاش به خودبیایم وبفهمیم که: اصلِ نداشته های ما ست... 🍃🦋🍃
. میگویند شب دو حرف دارد ، اما نمیدانند دلتنگ که باشی شب هزاران حرف دارد ...
. مثل آن خوابی که حتی قابل توضیح نیست عشق شیرین است اما قابل توضیح نیست...❣ 🌸🍃 🌸🍃• . • . •
تڪرار میــشوم .... هر شـب... چون مَهـــے غــریــب بــر نازڪــاے احــساس این تـــنِ خــسته... در خیــالت پــرســہ میــزنم تا بـہ نــرسیــدن ها بــــرسم..... شیوا_میثاقی بخیر جانا ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن شب تا دیر وقت بیدار بودم. اصلا خواب از سرم پریده بود انگار. هر طرفی که غلت می زدم باز افکارم می رفت سمت رابرت و حرفهایش، نگاهش، چشمان روشن زیبایش.... او خیلی خیلی زیباتر از من بود! حتی نصفه شب یک بار که کلافه شده بودم و از روی تخت برخاستم، نگاهی درون آینه به خودم انداختم. واقعا آن طور که رابرت می گفت من زیبا نبودم.... یک چهره ی کاملا معمولی و ساده داشتم. نمی دانم چرا اینقدر از زیبایی من می گفت! در حالیکه او با آن رنگ موی خرمایی روشنش و موهای خوش حالت و لختش و چشمان رنگ عسلی اش خیلی زیباتر از من به نظر می رسید. خلاصه آن شب درگیر خاطره ها و حرفهای بینمان شدم و دیر خوابیدم و به سختی بعد از نماز صبح دوباره خوابم برد و دیگر متوجه نشدم که زمان چطور سپری شد. صبح تنها با صدای ممتد زنگ در، بیدار شدم و یک لحظه چشم گشودم. هنوز گیج و منگ خواب بودم که چشمم به ساعت افتاد. ساعت 8 و نیم بود! از جا پریدم و با همان بلوز و شلوار راحتی از کنار پنجره ی اتاقم به بیرون نگاه کردم. رابرت بود. سمت در خانه رفتم و با پتوی سبک و راحتی که روی تخت بود، چادری ساختم و روی سرم کشیدم و در را گشودم. نگاهش متعجب روی صورتم ماند. _خوبی؟ _آره.... _چرا این شکلی هستی پس؟.... ساعت 8 و نیمه.... دیر شده! _ببخشید....دیر خوابم برد.... الان حاضر می شم. _صبحانه نمی خوری؟ _دیر شده... وقتی نیست. _تو برو آماده شو.... من یه چیزی برات آماده می کنم. _ممنون. وارد خانه شد و من سمت اتاقم رفتم. صورتم را شستم. مسواک زدم، لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که دیدم رابرت با نان تست و چند تکه پنیر برایم صبحانه آماده کرده است. محو تماشایش شدم. با ظرافت، نان تست دیگری روی اولی گذاشت و گفت : _صبحانه حاضره.... و نان تست را مقابل نگاهم بالا آورد. در تشکر از این همه مهربانی اش، لبخند زدم و نان تست را گرفتم و گفتم : _دیرمون شد.... اونم بخاطر من. با تاخیر به بیمارستان رسیدیم و به محض ورود هر کدام سمت بخش خودمان رفتیم و مهلتی برای خداحافظی نشد اما.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🌿» مثلاتوقبول‌کردی،کوله‌بارمُ‌هم‌بستم مثلامن‌الان‌تویِ‌راه‌کربُبلا‌هستم:) 🌿¦↫ 🖤¦↫³² ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
☕️عصرتون 🌸پرازحس خوشبختی ☕️خوشبختی نگاه خداست 🌸در این عصر زیبا ☕️دعا میکنم خدا 🌸هیچوقت ☕️چشم ازتون برنداره 🌸روز و روزگارتون شـاد ☕️خوشبختی هاتون مستدام 🌸عصر زیباتون بخیر
«🌸🌿» بہ‌خدااعتمادکن گاهۍبهترین‌هارابعدازتلخ‌ترین‌تجربہ‌ هابہ‌تومیدهدتاقدرِ،زیباترین چیزهایۍکہ‌بدست‌آوردۍرابدانۍ! 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به محض ورودم به بخش با آنه مواجه شدم، و تنها با گفتن یک سلام سمت کمد تعویض لباسم رفتم که گفت: _دکتر کم کم داری بی انضباط می شی! در حالیکه دکمه های روپوشم را می بستم گفتم : _بله متاسفانه خواب موندم. در کمدم را بستم و تا خواستم از در اتاق خارج شوم، گفت : _مهتاب! _بله.... _اون چیه دستت... ببینم. دیر بود برای پنهان کردن. خودش جلو آمد و دقیق نگاه کرد. _اینکه همون انگشتر دکتر آنژه است!.... تو به دکتر آنژه بله گفتی؟! ناچار با لبخندی، اعتراف کردم. _بله.... و جیغ کشید یکدفعه!. _وای مهتاااااب! دانستن آنه کافی بود تا کل بیمارستان را خبر کند و من هر جا پا بگذارم، کسی تبریک بگوید. اما آن روز کارم آنقدر، زیاد بود که حتی رابرت را هم ندیدم تا لحظه ای که .... در عوض دکتر تابنده که به دیدنم آمده بود را ملاقات کردم. در اوج ساعت کاری، بین مریض های بیمارستان وارد اتاقم شد. _سلام دکتر.... متعجب شدم. توقع دیدنش را نداشتم. _سلام... شما! _راستش جناب عدالت منو فرستادن که بهتون پیامی رو برسونم. _بفرمایید.... _ایشون می خوان شما رو ببينن.... کار مهمی با شما دارند. هنوز جواب نداده، در اتاقم باز شد و رابرت در آستانه ی در ایستاد. نگاهش به طرز خاصی روی دکتر تابنده بود که دکتر با او سلام کرد و رو به من به فارسی، با پوزخندی گفت : _می شه به ایشون بفرمایید از اتاق بیرون برن و منتظر باشند. _ایشون نامزد من هستن و من حرف پنهانی از ایشون ندارم. چشمان متعجب دکتر تابنده روی صورتم ماند. _شما نامزد کردید؟! _بله.... مهمه؟! _نه.... نه مسئله ای نیست.... پس..... پس دیگه حرفی نیست... لطفا اگر امکانش هست امروز یا فردا به جناب عدالت سری بزنید. _چشم.... خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت که رابرت نگاهم کرد. _چی بهت گفت؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
✔️چرا هرکاری میکنم حالمو زندگیم خوب نیست؟ 👇 یه راهکار عالی 🧠برای اینکه از شر افکار منفی و ناامید کننده در ذهنت راحت بشی،هر روز 3️⃣ بار ،3️⃣ تا نفس عمیق بکش،با انجام این تمرین باعث افزایش خلاقیت و‌ موفقیت بیشتر ذهنت هم میشی. اولین کانال ایتا آموزش رایگان قانون جذب🧲 🏃دوره رایگان رو برات بالای کانال سنجاق زدم ⛔ ورود آقایان ممنوع⛔ 👇 مطمینم این کانال نقطه عطف زندگیته👇 https://eitaa.com/joinchat/4102816073C14e1ba7688 🔴 زمان و ظرفیت عضوگیری محدوده🔴
«🌸🪴» اگرمردم‌می‌دانستند‌کہ‌چہ‌فضیلتی‌در زیارت‌مرقد‌امام‌حسین‌علیه‌السلام‌است از‌شوقِ‌زیارت‌می‌مردند.. +امام‌باقر‌(ع) 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _هیچی گفت جناب عدالت می خواد منو ببینه. _کی هست؟ _یک ایرانی مقیم لندن. نفسش را فوت کرد و کف دستش را روی میزم گذاشت. _به فارسی چی بهت گفت؟ _ازم خواست به تو بگم چند لحظه بیرون اتاق باشی که گفتم تو نامزدم هستی.... تعجب کرد. نگاهش به طرز عجیب و خاصی سرد و یخ زده شد. _می تونم ازت بخوام دیگه با این آدم حرف نزنی؟ _چرا؟! _از طرز نگاهش به تو، خوشم نمیاد. ماتم برد. فقط نگاهش کردم که باز پرسید: _باشه؟ _این باشه ولی باید امروز یا فردا تا لندن برم.... باید جناب عدالت رو ببینم. _من می برمت... امروز بعد از ظهر چطوره؟ _خوبه.... فقط.... نگاه روشنش به سمتم آمد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفم شد. _چرا احساس می کنم که ناراحت شدی؟! _نه.... ناراحت نیستم اما این آدم واقعا حالم رو بد می کنه. _چرا؟! _چون نگاهش و رفتارش یه طور خاصی مرموزه. از جمله ی عجیب رابرت چیزی متوجه نشدم اما هنوز زود بود برای فهمیدن معنای کلامش. بعد از ظهر همراه خود رابرت به لندن رفتم. یک ساعتی در راه بودیم و من از سکوت بینمان چندان احساس خوبی نداشتم. _رابرت. _بله.... _چیزی شده؟..... احساس می کنم از موقعی که دکتر تابنده رو دیدی، رفتارت عوض شده. _نه... اصلا.... _پس چرا با من حرفی نمی زنی؟ خندید و نگاهم کرد. _ چی بگم؟ امروز خیلی ها متوجه ی نامزدی ما شدن و من به همشون گفتم که هنوز هیچی معلوم نیست. _خوب گفتی. نگاهم کرد باز. _تو چی مهتاب.... تو هم به همه همینو می گی؟ _خب من.... من گفتم فقط نامزد کردیم... لزومی نداره بگم چیزی معلوم نیست... اگر بعدا خواستیم نامزدی را بهم بزنیم، به بقیه هم همینو می گیم. نگاهش باز رنگ دیگری گرفت. از آن طرز خاص نگاه هایی که آشوب می شود برای ضربان قلب. می دانستم پشت آن نگاهش، حرف قشنگی است اما باید مطمئن می شدم و از خودش می پرسیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخندی زد و باز در حین رانندگی، نگاهم کرد. _چرا این جوری نگاهم می کنی؟ و قشنگ ترین جواب را داد: _چون دوستت دارم.... با شرم سرم را پایین انداختم و آهسته زیر لب گفتم : _من هم همینطور. و انگار همان زمزمه ی آهسته را هم شنید. _چی گفتی؟!.... یه بار دیگه بگو.... بلند بگو.... خندیدم. _تو که می دونی چی گفتم چرا می پرسی؟ _می خوام بشنوم. چشمش به جاده بود که سرش را کمی سمت من جلو کشید و من برای اولین بار مقابلش اعتراف کردم. _من هم همینطور.... و راضی نشد. باید خود جمله ی اصلی را می شنید انگار. _تو هم چی همین طور؟ و با خنده ای ریز و بی صدا گفتم : _دوستت دارم. و ناگهان بین رانندگی، چند باری نگاهم کرد و بعد با همان سرعت بالا، کشید سمت خاکی جاده. جیغ کشیدم از ترس تا توقف کرد و سمتم چرخید. _مهتاب! _رابرت من ترسیدم.... اصلا این طرز رانندگیت خوب نبود. طوری با لبخند نگاهم می کرد که اصلا قادر نبودم که اعتراض کنم. _چیه؟! _اجازه بده مهتاب... خواهش می کنم.... فقط یه بار. متعجب خیره اش شدم. _برای چی اجازه بدم؟! لبخندش به شیطنت رنگ گرفت. _فقط یک بوسه ی کوتاه. شوکه شدم. خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم که باز ادامه داد : _من پرسیدم... من از روحانی مرکز اسلامی پرسیدم.... گفتند اشکالی نداره.... ما گناهی مرتکب نمی شیم. _نه.... من.... من آمادگی شو ندارم. خندید. _مهتاب اذیتم نکن... یه بوسه که آمادگی نمی خواد.... باشه؟... پس اجازه دادی. از شدت هیجان، خنده ام گرفت. و او دستم را گرفت و مرا کشید سمت شانه اش تا باز ریتم منظم‌ ضربان قلبم را خراب کند. و با دو دستش صورتم را مقابل نگاهش قاب گرفت و از فاصله ی صفر به من خیره شد. این اولین ها، حال مرا دگرگون کرد تا اینکه بوسه ی کوتاهش را روی لبم زد و فوری سرش را عقب کشید و به من که چشمانم را با شرم بسته بودم، خیره شد. _تو شیرین ترین طعم زندگی هستی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹📸» توهمچومن سرکویت هزارهاداری ولی بدان که گدایت فقط تورادارد:) 📸¦↫ ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
#گالری_شیک_پوشان👗😇 لباس های روز با قیمت مناسب #کت‌شلوار #ست‌راحتی #مانتو‌شلوار #مجلسی قیمت های ما رو با کانال‌های دیگه مقایسه کنید بعد بخرید ارسال رایگان و مطمئن کمتر از قیمت بازار🙂👌 #مدل_و_طرح_های_متنوع 💗💗💗 https://eitaa.com/joinchat/2494628079C008d417008