eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با بغض نشسته بودم و کسی حرفی نزد . جلسه آن شب به همین سادگی تمام شد. بدون نظر من... بدون حرفی از من ...بدون پرسش یا پاسخی از من .... به همین راحتی ! دست گلی که یحیی آورده بود هنوز کنار میز تلویزیون بود و شیرینی‌هایش کام همه را شیرین می‌کرد جز من ! نگاه حتی مادر هم شاد بود و من نمی‌دانستم بقیه چطور نمی‌خواهند احساس مرا درک کنند. با ناراحتی کنج اتاقم نشسته بودم . دیگر حتی سپیده هم پیشم نیامد . فردای اون روز با بغضی که گلویم را چنگ می‌زد به مدرسه رفتم . دلم می‌خواست، کنجی از مدرسه لااقل گریه می‌کردم . اما دوست خاصی نداشتم تا با او درد دل کنم و همین باعث شد که این بغضها جمع شود . جمع شود تا زنگ آخر مدرسه که ژیوا به سراغم آمد و یک نامه به دستم داد . همین که نامه‌ ی آیهان را به دستم داد پرسیدم : _این نامه چیه ؟! و ژیوا خندید : _چیکار کنم دیگه... من شدم پستچی تو و آیهان . همین که اسم آیهان آمد، بغضم شکست و بلند بلند گریستم. طوری که حتی ژیوا رو هم متعجب کردم. _ چی شده؟!... اینقدر دلت براش تنگ شده که گریه می‌کنی؟! و من در حالی که اشکانمو پاک می‌کردم، جوابش را دادم : _ نه... بحث اصلا این نیست... بحث اینه که بحث اینه ...که ... و ژیوا کلافه پرسید: _ بحث چیه ؟!.. واسه چی داری گریه می‌کنی ؟!....اینجوری که تو گریه می کنی ، من ترسیدم. زبانم باز شد . همه ی حرف‌هایم را به ژیوا زدم و گفتم . اینکه پسر خاله ام که از بچگی به من علاقمند است به خواستگاریم آمده و خانواده‌ام مرا مجبور کردند که به او جواب بله بگویم. حتی ژیوا هم متاثر شد . کلی راهکار به من داد . اعتصاب غذا ... فرار از خانه ... نمی‌دانم داد و فریاد و قهر و ... اما من اهل هیچ کدام از آنها نبودم. همین باعث شد که بیشتر احساس کنم که چقدر تنها هستم. به خانه برگشتم و نامه‌ای که از آیهان به دستم داده بود را کنج اتاق خودم باز کردم. یک نامه سه چهار خطی که نوشته بود: « سلام ... ببخشید .... فکر کنم بازم باعث سوء تفاهم شدم... اگه اگه منظورت از آشنایی اینه که پدر مادرم بدونن که من با تو دوستم ... خب من همین امروز به پدر مادرم میگم... کی می‌تونم ببینمت دلم برات تنگ شده » همینقدر ساده و به همین اندازه هم سادگی اش باز داغ دلم را تازه کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 انگار جدی جدی موضوع خواستگاری یحیی داشت روی تمام اعضای خانواده من تاثیر می‌گذاشت . هر کسی به هر نحوی یا از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا با من در مورد یحیی صحبت کند و همین مسئله بود که اعصاب مرا بیشتر از همیشه خرد کرده بود. در خانواده کسی نبود که حال مرا درک کند. هیچکس متوجه نمی‌شد وقتی می‌گویم من یحیی را نمی‌خواهم ، یعنی چی . چند روزی گذشت. بعد از خواستگاری ساده ی یحیی ، وقتی حتی گل‌های خواستگاریش در همان گلدان هم خشک شد و همه پیش خودشان فکر می‌کردند، من در حال فکر و تصمیم گیری در مورد جواب خواستگاری یحیی هستم ، اتفاق دیگری افتاد. یک روز ، بعد از مدرسه با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم . همان موقع بود که با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم ، ژیوا بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت : _خواستم سورپرایزت کنم... واسه همین بهت نگفتم....گفتم این چند روزه حتماً به خاطر اون خواستگار احمقت خیلی دلت پُره.... برای همین به آیهان گفتم امروز بیاد دیدنت ...خوشحال نشدی؟ نگاهم در چشمان آیهان که آن سوی خیابان ایستاده بود، کنار ماشین شاسی بلندش و عینک دودیش نمی‌گذاشت که هر کسی او را به راحتی بشناسد ، خیره ماند. ژیوا بازویم را گرفت و گفت: _ نترس... نمی‌ذارم کسی بفهمه که می‌خوایم کجا بریم ...یه ذره جلوتر میریم آیهان ما رو سوار می‌کنه . و بعد بازویم را گرفت و مرا به سمت انتهای خیابان راهنمایی کرد. آیهان هم سوار ماشینش شد و دنبالمان آمد و درست سر خیابان ما را سوار کرد. اولین باری بود که سوار ماشین آیهان می‌شدم. سکوت کردم و ژیوا در حالی که صندلی جلو می‌نشست ، سلام کرد. آیهان از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام .... با آنکه ژیوا سلام کرد و آیهان جواب سلام او را به من داد اما ناچار جوابشو دادم و او بی مقدمه گفت: _می‌خوایم یه مقدار با هم صحبت کنیم . و ژیوا که انگار خودش متوجه شد مزاحم صحبت‌های ماست گفت: _ من یکم جلوتر پیاده می‌شم.... ماشین حرکت کرد و یکم جلوتر ژیوا همانطور که گفته بود پیاده شد و من و آیهان در ماشین تنها شدیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همین که ژیوا در ماشین را بست و آیهان دوباره حرکت کرد گفت: _ نمی‌خوای بیای جلو بشینی؟ معذب گفتم : _نه راحتم .... خندید . _تو هنوز از من می‌ترسی ؟!.... _نه... لزومی نداره بترسم. و او ادامه داد: _ ژیوا یه چیزایی در موردت بهم گفته.... قضیه خواستگار که همه خانوادت قبولش دارند... درسته ؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم در اتاقک ماشینش چرخید. _ آره... درسته. آیهان مکثی کرد و باز پرسید : _جوابشو ندادی؟!... بهش چی گفتی؟ _ من ... من به همه گفتم که نظرم منفیه ....اما کسی به حرفام گوش نمیده. آیهان ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و پرسید : _می‌خوای بریم کافی شاپ یه چیزی با هم بخوریم ؟... به نظرم حال روحیت زیاد خوب نیست.... _ آره حال روحیم خوب نیست ...دیگه خسته شدم از بس به همه گفتم نمی‌خوام با یحیی ازدواج کنم... اما هیچ کی متوجه نمی‌شه. از ماشین پیاده شدیم و وارد یک کافی شاپ . درست نزدیکی خانه‌مان و من آنقدر حالم بد بود یا شایدم شوق دیدار آیهان کورم کرده بود که نمی‌ توانستم احتمال دیده شدن را در نظر بگیرم. پشت یکی از میزهای خالی کافی شاپ نشستیم. آیهان سفارش یک چای و یک کیک داد و من در حالی که به لیوان چایم خیره شده بودم ، تمام مدت به سختی‌های آن یک هفته فکر می‌کردم. آیهان باز سر صحبت را باز کرد . _خب... من در مورد تو با خانواده ام صحبت کردم ...همونطور که می‌خواستی.... می‌خوای تو هم یه چیزایی به خانواده‌ات بگو .... بالاخره شاید باید اونا هم بدونن ، دست از سرت بردارن و جواب خواستگارتو بتونی ، نه بگی . مکثی کردم . هنوز نگاهم روی لیوان چایم بود. کمی بعد سرم را به سمت پنجره کافی شاپ برگرداندم و با همون نگاه اول چیزی دیدم که ترس در وجودم شعله ور شد. نگاهم در چشمان سپند خشک شد. آنقدر که با استرس از جا برخاستم و زیر لب گفتم: _ سپند ! اما او با گام‌های بلند سمت در ورودی کافی شاپ آمد . و در کسری از ثانیه ، در کافی شاپ باز شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 آیهان متعجب به حال خرابم و ترسی که شاید باعث لرزش دستانم شده بود ، خیره شد . _چی شد ؟!...سپند کیه ؟! و سپند با قدم‌های بلند خودش را به میزمان رساند. _ سلام... نگاه آیهان هم سمت سپند رفت. او هم ایستاد . _سلام ... و سپند در حالی که نگاه تند و تیزش را به من دوخته بود ، پرسید : _نمی‌خوای معرفی کنی؟... آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم: _ ایشون... ایشون یکی از خواننده‌های معروف هستند . سپند ابرویش را بالا انداخت و دستش را به نشانه ی آشنایی سمت آیهان دراز کرد. آیهان هم با او دست داد و سپند پرسید: _ خب ....من چی منو؟!... نمی‌خوای منو بهشون معرفی کنی؟! لبم را زیر دندان گزیدم و مِن مِن کنان مانده بودم چطور به آیهان بگویم که سپند برادرم است ! مکثم طولانی ام باعث شد که سپند خودش خودش را معرفی کند. _ خب انگار خواهر من لال شده... خودم میگم .... من برادرشم و اصلاً هم خبر نداشتم که قراره تو این کافی شاپ شما همدیگرو ببینید.... اتفاقی داشتم از اینجا رد می‌شدم و دیدم خواهر من ...کنار یه خواننده مشهور !....توی کافی شاپ داره چای می‌خوره.... عجیب بود ....نمی‌خوای چیزی بگی؟ دوباره نگاه سپند سمت من آمده بود و من از ترس و اضطراب هنوز زبانم بند آمده بود و لبم را می‌گزیدم . با همان جدیت که همیشه از آن ترس داشتم ، نگاهم کرد و گفت : _ بهتره زودتر بریم.... خداحافظیتو بکن.... شما هم بهتره همون خواننده مشهور باقی بمونی .... نمی‌خوام صورت قشنگت ، جلوی این جمع ، خراب بشه .... پس دیگه سراغ خواهر من نمیای... نمی‌خوام ببینمت که یه بار دیگه با خواهر من توی کافی شاپ داری چایی می‌خوری. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 نفهمیدم چطور از آیهان جدا شدم و همراه سپند سمت خانه برگشتم. در حالی که او جلو می‌رفت و من از ترس قدم‌هایم را طوری تنظیم کرده بودم که دقیقاً پشت سرش باشم . چند باری برگشت ، و نگاهم کرد و با همون جدیت کلامش که لرزه به اندامم می‌ انداخت پرسید : _نمی‌خوای توضیح بدی ؟ و من فقط سکوت کردم به خانه که رسیدیم ترسم بیشتر شد . همین که وارد خانه شدیم ، مثل موشی که در تله افتاده باشد ، کنج اتاق می‌لرزیدم و صدای بلند سپند داشت همه اهل خانواده را خبر می‌کرد: _خب.... بیاید.... بیاید تحویل بگیرید.... سمانه خانومی که قصد درس خوندن داشت و ازدواج نمی‌خواست بکنه و خواستگار به اون خوبی رو هم خوشش نیومده بود .... حالا با یک خواننده مشهور.... توی کافی شاپ نشستن چایی می‌خورن.... خب از خودت دفاع کن.... زود باش بهت این حق رو میدم که حرفاتو بزنی.... بعد یه کتک مفصل بزنمت تا عقلت بیاد سر جاش . سپیده و سحر در خانه بودند و با صدای بلند سپند وارد اتاق پذیرایی شدند . _چی شده؟!... سپند چرا داد و بیداد راه انداختی؟! _ از این بپرسید.... اصلاً شما دو تا چه خواهرهایی هستید که خبر ندارید این خواهرتون داره چه گ و ه ی می‌خوره .... می‌دونید من کجا پیداش کردم؟!... می‌دونید با کی نشسته بود داشت چایی می‌خورد؟!... همینه ....همینه که نمی‌خواد یحیی رو بپذیره.... سر و گوشش جنبیده... معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه که پسر به اون خوبیو می‌خواد رد کنه .... بعد بره با اون پسر خوانندهه... فکر کردی اون خواننده مشهور میاد تو رو بگیره؟!.... فکر کردی واقعاً قصد ازدواج با تو رو داره ؟!... اونم خانواده قوزمیتی مثل ما که.... نه پدر داریم و نه اوضاع خوب.... نه اونقدر پول داریم که اصلاً تو رو بفرستیم با یه خانواده پولدار وصلت کنی.... چی تو سرت احمق میگذره ؟!....چرا داری پشت پا به زندگیت می‌زنی.... چرا نمی‌فهمی ؟!...چرا اینقدر خنگ شدی ؟!... همین حرف‌های سپند بود که باعث شد با همه ترسی که از او داشتم ، اما زبان باز کنم و بگویم : _همه حرفات درست ...ولی من یحیی رو نمی‌خوام ...چرا متوجه نمی‌شی... من با یحیی ازدواج نمی‌کنم. این حرفم سپند رو بیشتر عصبانی کرد. طوری که سمتم حمله ور شد و صدای جیغ سپیده و سحر هم بلند . در بین دستان قدرتمند سپند که توی صورتم فرود می‌آمد ، این سحر و سپیده بودند که مقاومت می‌کردند تا مرا عقب بکشند و او را از روی سرم بلند کنند. اما چند لگد حسابی و چند سیلی محکم نوش جانم کرد و بعد در حالی که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود ، ایستاد و نفس زنان پرسید: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 _حالت جا اومد یا نه ؟!...می‌خوای یه شبه عاقلت کنم ؟... ببین اگر تو نخوای با یحیی ازدواج کنی.... بهت قول میدم لباس عروس رو دیگه تو خواب ببینی... نمی‌ذارم با هیچکی ازدواج کنی ...دیوونه احمق بی‌شعور ....یحیی کسیه که صادقانه و عاشقانه دوست داره.... حاضر برات هر کاری انجام بده.... وضع مالی خوبی داره.... تو چی می‌خوای دیگه ....از عالم و دنیا چی می‌خوای.... با این زندگی که ما داریم این تنها عامل خوشبختیته.... احمق نباش . در حالی که می‌گریستم نگاهش کردم: _ می‌خوام احمق باشم.... دوستش ندارم.... چرا متوجه نیستین.... من از یحیی متنفرم..... از همون بچگی از این سادگیش بدم میومد.... اونقدر خنگ بود که می‌تونستم هر بار به خاطر دوست داشتنم .... سر کارش بزارمش.... شماها چرا انقدر ساده‌اید که باورش کردید.... من از یحیی متنفرم.... من نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم . همین حرف‌های من بود که سپند را عصبانی‌تر از قبل کرد . صدایش را بالاتر برد و فریاد کشید : _نه... پس بگو عاشق اون پسره ژیگول شدی.... که توی کافی شاپ نشسته، عینک دودی زده ، به قول خودت خواننده هم هست... عاشق ماشینش شدی... عاشق ثروتش شدی.... آخه کل هیکلت اندازه زندگی اون می‌ارزه؟!... دیوونه اون زندگی تو مثل تو و ۱۰۰ نفر مثل تو رو یه جا می خره... بعد تو می‌خوای با اون ازدواج کنی ،که هر روز تحقیرت کنه؟!... آخه چرا چشاتو باز نمی‌کنی؟!... چرا اینقدر احمقی؟!... فقط تو جمع همه ی ما یه نفر فکر می‌کردم که خوشبخت میشه ، اونم تو بودی ....به خاطر ازدواج با یحیی.... اونوقت تو داری پشت پا به بختت می‌زنی؟! در حالی که می‌گریستم و صورتم از سیلی‌های مکرر سپند می‌سوخت فریاد زدم: _ آره می‌خوام احمق باشم... ولی لااقل با کسی ازدواج کنم که خودم انتخابش کرده باشم ، که دوستش داشته باشم... نه اینکه ازش متنفر باشم... اگر واقعاً براتون زیادیم از این خونه میرم... میرم رو پای خودم می ایستم .... میرم کار می‌کنم.... اما من با یحیی ازدواج نمی‌کنم.... من به یحیی جواب بله نمیدم. این حرفم باز سپند را آتیشی کرد. می‌خواست سمتم حمله کند که سحر مقابلش ایستاد. _ بس کن دیگه سپند ...بزار حرفشو بزنه ....خب حق داره .... اینم یه نظری داره. دفاع جانانه ی سحر از من ، سپند را عصبی‌تر کرد. _ تو چی میگی ....چی حق داره؟!.... حق داره خودشو بدبخت کنه ؟!..حق داره خودشو بندازه تو چاه ؟!.... بابا من دوسش دارم.... من دلم می‌خواد خواهرم خوشبخت باشه . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 نه من حرف‌های سپند را می‌فهمیدم و نه سپند حرف‌های مرا . بحث ما بی نتیجه ماند. جز کتکی که من خوردم و شاید اعصابی که از بقیه خانواده خرد شد، این بحث‌ها هیچ ثمری نداشت . چند روزی سپند با من حرف نزد. من هم از این فرصت استفاده کردم . شاید هر دو نیاز داشتیم که بیشتر و در آرامش فکر کنیم. اما من در تصمیمم جدی بودم. واقعا نمی‌خواستم به یحیی جواب مثبت دهم . اما بقیه خانواده اصرار داشتند که لااقل برای یک مدت کوتاه با یحیی نامزد باشم و او را بیشتر بشناسم . همین اصرار بقیه باعث شده بود که لااقل یک فرصت به خودم بدهم . من می‌دانستم که در همین مدت کوتاه هم از یحیی خوشم نخواهد آمد.... اما آنقدر همه ی خانواده اصرار کردند که یحیی برای بار دوم به خواستگاری آمد . البته این دفعه ، رسمی‌تر و شاید هم پر از حرف و حدیث. نمی‌دونم بقیه به خاله چی گفته بودند که خاله با من صحبت کرد و از احساس یحیی گفت. با من گفت از اینکه یحیی چقدر مرا دوست دارد.... اما حرف‌های خاله هم در من تاثیری نداشت. یک انگشتر کوچک نامزدی آورده بودند و صیغه محرمیتی که خود آقا طاهر خواند و یک شبه ، من نامزد یحیی شدم! یحیایی که از او متنفر بودم . انگشتر یحیی را با آنکه آن شب به زور دستم کردند ، اما فردای آنشب ، از دستم درآوردم و درون جعبه‌اش گذاشتم و در کشوی لباس‌هایم قایمش کردم. من نمی‌خواستم کسی مرا با آن انگشتر ببیند. درست در وسط درس و امتحانات میان ترم بودم که این نامزدی اتفاق افتاد و بیشتر از قبل ذهن مرا مشغول خودش کرد. با خودم می‌گفتم حتماً در اولین فرصت با یحیی صحبت می‌کنم و این فرصت خیلی زود رخ داد . دو سه روز بعد از نامزدی ساده ما ،یحیی دیدنم آمد و از سپند اجازه گرفت تا ما با هم بیرون از خانه صحبت کنیم . سپیده وارد اتاقم شد و این خبر را رساند. چرا که من اصلاً حاضر نبودم وقتی یحیی به خانه مان می‌آید ، حتی از اتاق بیرون روم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 _بلند شو سمانه.... یحیی تو اتاق منتظرته.... _ مگه من بهش گفتم بیاد که حالا منتظرمه ؟!... من که بهتون گفتم نمی‌خوامش . _خب اگه نمی‌خوایش برو به خودش بگو.... بالاخره که باید حرفاتو بهش بزنی. _ باشه ... پس اگه هرچی گفتم ناراحت نشیدا .... میرم تمام حرفا رو بهش می‌زنم. سپیده لبخند زد: _ آره برو .... تمام حرفاتو بهش بزن .... به خاطر زدن همان حرف‌هایم حاضر شدم از اتاق بیرون بزنم . یحیی خیلی خوشحال به نظر می‌رسید و با دیدنم و به احترامم از جا برخاست . بعد تا دم در رفت و بعد وقتی که از دم در به سمت خیابان حرکت کردیم ، بی‌مقدمه گفتم: _ تو می‌دونی اصلاً من چند وقته از دستت عصبانیم. ایستاد و متعجب نگاهم کرد . _چی شده مگه ؟!...من چیکار کردم؟! نکنه از انگشترت خوشت نمیاد؟!... من به مادر گفتم اول خودتو ببریم یه انگشتر انتخاب کنی... ولی مادر قبول نکرد .... گفت انگشتر ساده نشون ، برای نامزدی مشکلی نیست.... از این همه سادگی اش حرصم گرفت. _ نخیر از انگشتر نامزدی ناراحت نشدم ....از اینکه حتی از من نپرسیدی من تو رو می‌خوام یا نه و اومدی خواستگاری... از این ناراحت شدم... مگه من اون روز.... اون روز که روی پله نشسته بودم ... بهت نگفتم ، من تو رو نمی‌خوام ....مگه بهت نگفتم بلند شو از اینجا برو .... شوکه شد. _ اون روز که ....اون دفعه که فرق داشت! و من باز گفتم : _تو اصلاً با من حرف زدی؟!... تو اصلاً از من پرسیدی که می خوای بیای خواستگاری من .... بالاخره باید با عروس صحبت کنن یا نه ...تو اصلاً از من نظرمو پرسیدی؟!.. تو اصلاً فهمیدی که منو مجبور کردن به تو بله بگم ...تو فهمیدی که این نامزدی اجباریه ؟!... حالا هم که اومدی که با هم بریم بیرون خوش بگذرونیم... فکر کردی واقعاً من تو رو می‌خوام؟! شوکه شده بود. آنقدر که نمی‌توانست حرفی بزند و از طرفی هم نمی‌خواست نگاه‌های مردهای خیابانی‌ها روی صورت من او بماند. به همین دلیل چند قدمی به من نزدیک شد و دستم را گرفت. از اینکه دستم را بدون اجازه گرفته بود، ناراحت شدم و عصبی دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم: _ دست من نزن .... _خیلی خب ... آروم باش... بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ....پارک بریم یا کافی شاپ؟... کجا بریم ؟...کجا راحت‌تری ؟ و من در حالی که از بغض پر بودم و جایی برای گریه کردن جز همان خیابان نداشتم ، اشکانم جاری شد. _ هیچ جا... من با تو هیچ جا نمیام. و او متعجب باز نگاهم کرد . _داری گریه می‌کنی؟!... همه دارن بهمون نگاه می‌کنن ...خواهش می‌کنم با من بیا بریم یه پارکی بشینیم با هم حرف بزنیم . و این شد که به نزدیک‌ترین پارک رفتیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با هم روی نیمکت نشستیم و او در حالی که به خاطر راحتی من، کمی از من فاصله گرفته بود ، به حرفهایم گوش داد. _من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم یحیی .... همه خانواده‌ام منو مجبور کردن ....اون هم به خاطر اینکه ما شرایط خاصی داریم.... پدرمون رفته ....مادرمون مریضه ....همه دارن تلاش می‌کنن .... من زندگی راحتی داشته باشم.... تنها کسی که کار نمی‌کنه یا شایدم نمی‌تونه کاری بکنه ، منم .... دارن یه جوری منو از خونه بیرون می‌کنن.... شاید یه نون خور کمتر بشه . نگاهم کرد. _ این چه حرفیه !...معلومه که هیچکی نمی‌خواد تو از اون خونه بری ....فقط همه خوشبختی تو رو می‌خوان. پوزخندی زدم . _خوشبختی !...خوشبختی ؟!...خوشبختی اینه که من به زور با تو ازدواج کنم ؟!...من از همون بچگی از تو بدم میومده... بعد همه دارن اصرار می‌کنن ، من با تو ازدواج کنم ؟!...این خوشبختیه ؟!.. نفس عمیقی کشید و تکیه زد به صندلی چوبی پارک . _من نمی‌دونستم ...باور کن نمی‌دونستم... فکر می‌کردم ناراحتی به خاطر یه انگشتر نامزدی که انتخاب نکردی ...یا شایدم خیلی از مراسم‌های دیگه که ما نگرفتیم .... یا تشریفات کمتر .... به خودم گفتم برای عروسی یا عقد جبران می‌کنیم .... دلم می‌خواست های های گریه کنم . _تو واقعاً در مورد من چی فکر کردی.... فکر کردی من تشنه انگشتر اشرافیم؟!.... اصلاً فهمیدی ما چقدر سریع نامزد کردیم؟!... آخه این چه وضعشه ؟!...چرا من باید به زور تو رو تحمل کنم ؟!...این واقعاً زندگی که می‌خوای؟!... یه نفر به زور کنارت زندگی کنه؟! نگاهم کرد. می‌دانستم اشک‌هایم چطور دلش را لرزانده. _ نمیدونم ....چی بگم ....نمی‌خواستم اینجوری ناراحتت کنم... باور کن فکر می‌کردم اون روزی که عصبانی شدی تو پله‌ها ،حالت خوب نبود ....دلت شکسته بود ....اصلاً فکر نمی‌کردم که احساست نسبت به من این باشه ....یعنی هیچ کی هم از احساس تو به من چیزی نگفت.... نه سپند ....نه سارا ....نه سپیده ....نه مادرم.... باور کن ....من باورم نمی‌شه.... اگر شاید گفته بودن من اینقدر اصرار نمی‌کردم برای این ازدواج . با عصبانیت گفتم: _ حالا بدون ....حالا که می‌دونی می‌خوای چیکار کنی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 مکثی کرد. با اینکه ناراحتی اش را از چهره‌اش می‌خواندم، اما می‌دانستم که باید این حرفها زده می‌شد. از طرفی امیدوار بودم که این حرف‌هایم او را به خودش بیاورد و در تصمیم نهایی اش عاقلانه‌تر اقدام کند. اما در کمال تعجب گفت: _ خب حالا می‌تونیم همین یه هفته‌ای که با هم نامزد هستیم و به هم محرم هستیم.... لااقل همو بشناسیم.... یه فرصتیه شاید ....شاید نظرت عوض شد. عصبانی از دستش گفتم : _وای.... تو چرا اینقدر اصرار داری؟!... بابا من نمی‌خوامت ...من ازت متنفرم ...حالم ازت به هم می‌خوره .... یحیی اینقدر ضعیف النفس نباش.... چرا منو مجبور می‌کنی تو رو تحمل کنم.... و این حرف‌هایم انگار او را شوکه کرد. نگاهش در نگاهم مات شد . مثل آدم یخ زده نگاهم کرد. طوری در نگاهش ناراحتی و غم را می‌دیدم که لحظه تی احساس کردم قلب من هم از نگاهش ، از آن نگاه ناراحتش و یا از آن دل شکسته‌اش ، لرزید. اما چاره‌ای نبود . من او را نمی‌خواستم. و با عصبانیت گفتم: _ اینجوری نگام نکن ...فکر نکن اگه دلت بشکنه ، منم دلم به حالت می‌سوزه .... من نمی‌تونم باهات زندگی کنم یحیی .... اینو بفهم ...واقعاً نمی‌تونم تحملت کنم ....من نمی‌تونم باهات زندگی کنم ....یحیی اینو بفهم.... اگر ازدواج کنیم ...خودمو می‌کشم ... تو اینو می‌خوای؟! با گفتن این حرف آنقدر ناراحت شد که سرش را پایین انداخت و سکوت کرد و دیگر حرفی نزد . حتی نگاهم نکرد و من تا توانستم با او حرف زدم. از احساس تنفرم گفتم. از سادگی‌هایش حتی... از همان اعمالی که به حساب خودش عاشقانه به نظر می‌رسید و برای من یک رفتار احمقانه بیشتر نبود.... آنقدر گفتم و گفتم و گفتم که خودم را خالی کردم و او باز شنید و شنید و شنید و حرفی نزد . بعد از مدتی این من بودم که گفتم : _حالا تا شب قراره اینجا بشینیم ؟!...نمی‌خوای منو برگردونی؟! با این حرفم بود که به خودش آمد و برخاست. من هم بی هیچ حرفی برخاستم و همراهش رفتم . ما به خانه برگشتیم. امیدوار بودم که حرف‌هایم آنقدر رویش تاثیر بگذارد که از فردای همان روز همه چیز تغییر کند و تغییر کرد. فردای اون روز خاله به سحر زنگ زد . در مورد من با سحر صحبت کرد. نمی‌دانم به سحر چه گفته بود و سحر بی‌آنکه به من حرفی بزند با سپند صحبت کرد . اما سپند رفتارش مثل سحر نبود. با عصبانیت سراغم آمد و شاید اگر سپیده و سحر او را نمی‌گرفتند ، باز یک کتک مفصل از سپند خورده بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
به مناسبت حمله موشکی ایران به اسرائیل امشب پارت ویژه گذاشتم. دعا کنید هر شب بزنه😂 🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 صدای فریاد سپند در خانه پیچید : _باز چیکار کردی ؟!...چرا آبرو حیثیت برای ما نذاشتی؟!... رفتی همه چی رو گذاشتی کف دست یحیی!!!... بهش گفتی که دوسش نداری ؟... ...بهش گفتی که ما بهت گفتیم خوشبختی و عاقبت بخیریتو می‌خوایم ؟...اون بیچاره‌ام همین روز اول خورد تو پرش و رفت به مادر ، پدرشو گفت و همه چی به هم خورد ... آره همینو می خواستی؟ در حالی که سحر و سپیده ، سپند را گرفته بودند ، تا سمت من حمله ور نشود ، جواب دادم: _ آره .... من نمی‌تونم دروغگو باشم... من نمی‌تونم به یحیی بگم دوستت دارم ولی در ته دلم ، ازش متنفر باشم... پس بهتره همین اول همه چی رو به همه بگم ... و همین حرفم باعث شد سپند از بند دستان سپید و سحر خودش را خلاص کند و سمتم هجوم بیاورد. یک سیلی محکم نوش جانم شد و سرم فریاد کشید : _خاک تو سرت کنم که اینقدر بدبختی... انقدر دیوونه‌ای که حتی خوشبختی تا یک قدمی ات اومد و تو نفهمیدی... من دوست یحیی هستم ... من می‌دونم چه آدمیه و تو دنبال خواب و خیال اون پسره ی دیوونه ی خواننده‌ای.... باشه من دیگه باهات هیچ کاری ندارم .... دیگه باهات حرف نمی‌زنم برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن... ولی اگر یه روز بدبخت شدی و اگه یه روز خوشبخت نشدی .... دیگه حق نداری پاتو ، توی این خونه بزاری . سپند حرف‌هایش را زده بود . نگاه سپیده و سحر سمت من بود و من در حالی که به دیوار تکیه داده بودم ، به سمت زمین سُر خوردم. نشستم کف اتاق و گریستم. یحیی از آن روز به بعد دیگر حتی به خانه ما هم نیامد . خاله و آقا طاهر یک سری به ما زدند و در کلامشان دلخوری‌هایشان را به زبان آوردند. گرچه در لفافه ، به من طعنه زدن که چرا زودتر حرفم را نزدم ولی من جواب هیچ کدامشان را ندادم و حتی از اتاق هم بیرون نیامدم . اما سپیده حرف‌هایشان را به من رساند. می‌دانستم که دل پری از من دارند. اما کاری پیش نمی‌رفت اگر دروغ گفته بودم. اگر با دروغ زندگی ام را با یحیی شروع کرده بودم ، شاید حتی به قلبم هم خیانت کرده بودم و من این را نمی‌خواستم . به هر حال دیگر صحبت یحیی در خانه ما تمام شد و شاید شروع یک زندگی جدید از همان روز رقم خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂