eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام . میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک . من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص . روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم . تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم. اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید . همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که : -بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی . از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم . کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم . حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم . در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم . تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم . ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد . از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم . نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه . دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند. -فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته . -آخه.... .آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت : -آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !! خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت ! نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم : -کفشارو که می شه در آورد. مادربا حرص فریاد زد: _الهه!! -خیلی خب . صدای پدرهم بلند شد: _بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه . مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد: -آخه ببین چی میگه ! روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت . وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود. نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی رو بر دارید سردار سلیمانی با شما تماس گرفته و سفارشی دارد. کلیپ بسیار زیبا و دلنشین👌🏻🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازای قاسم سلیمانی☺️✌️ 😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...💔 •●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو تو آرزویِ تمامِ قنوت هایِ منے... همان ڪه خواستمش در دعاے پنهانے🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو ﴿ مَݩ‌توَکل‌لٰایَغلٻ...💕🌱 ﴾ - دلت کھ آروم‌باشه . . . زندگۍقشنگ‌تره‍ 🦋💛 ـــــــــــــــــــــــ|°•❀•°|ـــــــــــــــــــــــــ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو✨🍃♥️ اشکـِ چِشمم بارِشی استــ بـی مـنـتـهـا ...😭 ابـتـدایَـش "مَـشهَـد " و انـتـهـایَـش "کَـربَـلا"💔 •🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡」 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا 🍃🍁بہ حق نـام عظیمت همان ڪه کهکشانها را می‌آفریند یا زیر و زِبَر می‌کند دست‌هایمان را بگیر تا در سیاهی‌ها و تاریکی‌هایی ڪه ما را احاطه کرده‌اند طریق تـو را گم نکنیم و در فراز راه‌ها و نشیب‌ها مقصد و مقصود را فراموش نکنیم و جز خواست تـو بہ هیچ چیز دیگری تن ندهیم مگذار یک لحظه، حتی یک لحظه تـو را از خاطر ببریم و مگذار بہ یک لحظه بی حضور تـو بہ زنـدگی کردن راضی شویم.... ✨شبتون منور به نور خدا✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁درود بر تو دوست من روز پاییزیت زیبا🍁 صبحت قشنگ برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن: 🍂یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی 🍂یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
جواب منو بدید...👣 خدایی شبہا تا ساعت چند بیدارے؟ دو، سه، شایدم چهار🤔'` چیکار میکنی ⁉️ حتما با گوشی کار میکنی👀.. دنبال چی هستی🖇 این همہ ساعٺ بیدارے خب بنده خدا یک ربع وقت بزار نماز شب بخوان☺️ دنبال هرچی هم هستی بہش میرسی از برکت و رحمت تـــــا آرامش و اخلاص و 🌿✨ •♥️✨•❁❁•✨♥️• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدماه تولدت کیه؟؟!!✌️🏻😉😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 به قلم صدای زن عموی بزرگم ، مادر آرش بلند شد . -خوش آمدید منیژه جون ... بعد نگاهش به من افتاد .خودم را در جلدخانوم ترین خانوم ها فرو بردم و سرم را پایین انداختم که زن عمو ثریا جلو آمد و صورتمو بوسید وگفت : -به به بالاخره روی این الهه خانوم رو دیدیم! کجایی عزیزم؟نیستی چند وقته . مادر با افتخار بلند گفت : _درس می خونه واسه کنکور. خنده ی تیز و تند نازنین ونازلی را شنیدم .نگاهم چپ چپ ،خنده هاشونو هدف گرفت .سریع جمعش کردن ولی زن عمو فرنگیس بلند گفت : -خب نازنین ونازلی هم می خونن ولی خودشونو حبس ابد نکردند. ابروهام بالا رفت .از تعجب بود وکمی چندش ! آخه دو مغز فندقی رو بامن مقایسه می کرد ! خواستم چیزی بگم که مادر فوری بلند وحرصی گفت : -سلام فرنگیس جان ...چه خبر؟ زن عمو،قری به گردنش داد وناخن های جدید و بلند کاشته شده اش را طوری کنار صورتش گرفت که اصلا معلوم نشد که می خواست فرم وحالت ناخن هایش را به نمایش بگذارد. نگاهم باز یه لحظه رفت سمت آرش .سر خم کرده بود وبی هدف کف سالن را می پایید. از آن سلام واحوالپرسی پر کنایه که گذشتیم ، رفتم سمت زن عمو محبوبه ، مادر علیرضا و آرام نجوا کردم: -علیرضا کجاست ؟ -با آرین رفتن توی باغ آقا جون میوه بچینن . همه دور تا دور سالن بزرگ خونه ی آقاجون ، نشستند .تعمیرات اخیر خونه ی آقاجون ،باعث شده بود که خونه ی قدیمی وکلنگی آقاجون به روز و شیک شود.کف پوش های قهوه ای پررنگ سالن خیلی به ست مبلمان چوبی سالن می آمد و زیر نور پنجره های بزرگ که رو به باغ بود، سالن را زیباتر می کرد . راهرویی که قبلا تنها راه جدایی سالن از پله ها بود،حالا کنار سالن با پله هایی مارپیچ وچوبی و نرده ای فلزی و زیبا به طبقه ی دوم می رفت . هنوز خبری از آقا جون نبود.البته عموها هم نبودند .نگاهم که خوب چرخید ، متوجه ی نبود پدر هم شدم .نگاهم نامحسوس روی گزینه های سالن چرخید.زن عمو فرنگیس که طرف مقابل مبل من و زن عمو محبوبه نشسته بود و برای من خود شیفتگی ،قربان صدقه ی ناخن هایش می رفت .ثریا خانم ، مادر آرش هم که داشت با نازلی صحبت می کرد .نازنین ونازلی دوقلوهای زن عمو فرنگیس بودند که تنها زیبایی چهره اشان به نظر من ، آن چشمان خمار بادامی بود وگرنه با آن بینی تابلوی برجسته و کشیده ، شبیه پینوکیو بودند تا نازنین !نازلی هم کپی برابر با اصل نازنین بود با یک شانس برتر که بینی اش در صورت تپل وگونه های برجسته اش کمتر خونمایی میکرد . لبان کشیده ی مثل نخ هردویشان مرا به خنده وادار کرد که مجبور شدم انگشتان دستم را برای مهار لبخندم ، حصار لبانم کنم . واقعا قابل مقایسه با آن ها نبودم .نمی خوام بگم زیبا بودم و هستم ولی خیلی بی نقص تر از آن دماغ دراز و کشیده ی توی صورت نازنین و نازلی که از مادرشان به ارث رسیده بود ، توی صورتم جا خوش کرده بود. چشمای قهوه ای روشنم به مادر رفته بود ،لبان درشت ولی کوچکم به خانواده ی پدری ، و چشمان درشتم به هر دو. ترکیب صورتم را دوست داشتم .گاهی که یاد دوران کودکیم می افتادم ،خنده ام می گرفت .گه گاهی یک سبیل مردانه را هم پشت لبم ، با ماژیک مشکی می کشیدم که بیچاره مادر برای پاک کردنش با لیف وصابون به جون پشت لبم می افتاد. هنوز هم گاهی مادر کنایه می زد که : این خط لب دور لبت ،ازهمون ریش وسیبیله که توی بچگی واسه خودت می کشیدی . همه گرم کاری بودند . بعضی ها صحبت ،بعضی هامجله ،بعضی ها هم تلویزیون و من درگیر حس بی تاب خواهشی که وادارم می کرد به آرش خیره شوم . لحظه ای سرش بالا آمد و نگاهم را شکار کرد. لبخند پهنی روی صورتش نمایان شد . من هم لبخند زدم و باز مثلا خانومی کردم . با نوار باریک لبه ی مانتویم بازی می کردم وفکرهایم را ردیف ، در مورد تحلیل نگاه آرش ، یک به یک یا خط می زدم یا تایید می کردم که صدای عصای آقاجون با کف پوش های سالن ،نگاه همه را سمت خودش خرید . ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلاح مومن در جهاد اکبر، اشک به درگاه خدا است. ‌ ✍شهیدآوینی: اگر سلاح مومن در جهاد اصغر، دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را می‌شکند و آمریکا را از ذروه دروغین قدرت به زیر می‌کشد این گریه‌هاست. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که بخاطر فقر مردم سوریه روزه میگرفت! ▪️همسر شهید مدافع حرم موسی رجبی می‌گوید در سوریه که بود بیشتر روزها روزه می‌گرفت، می‌گفت این مردم غذا و امکانات ندارند، شرم می‌کنم در کشورشان باشم و غذای بیش از حد بخورم.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه 🌷شهید مدافع حرم فرهاد طالبی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Baghare_005L.mp3
3.16M
✴️ شماره 43 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ همه‌ چیز درباره آشنایی آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای(مدظله‌العالی) با قرآن ⏮ با رژیم از طریق 🔸 سال ۱۳۴۳ خورشیدی که آیت‌الله خامنه‌ای به دلیل ضرورتی از قم به مشهد بازگشتند، نخستین فعالیتی را که در کنار مباحث درسی و علمی خود شروع نمودند، جلسه‌ بود. اولین درس تفسیر ایشان در همان سال و برای گروهی از مردم برگزار شد. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه
عبادت شیطان - حاج اقا عالی.mp3
3.47M
🎧🎧 ⏰ 4 دقیقه 👆 ✅ عبادت شیطان ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✍بعضی دعاها عجیب به دل می شینه: ⬅️ خداوندا: نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گم شده ام هم خودم و هم تو را آزار می دهم هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ... 🙏امین یارب العالمین🙏 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...🌸 شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا. نمی شد گفت خانه! دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه🍳 داشت نه حمام🛀 کنارِ در یکی از اتاق ها، یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام🚿 زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه🍽 به نظر من خیلی قشنگ بود😊 خیلی هم ساده. 🌺 ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
الهه بانوی من📿 پارت 4 اول از همه برپا . بزرگ خاندان ریاحی وارد سالن شد. جفت، جفت چشم بود که نذر قدوم آقا جونم میشد. قربونش برم ماه بود. اول موهای سپیدش عقل و دلمو می برد و اون نگاه قشنگش دلبری میکرد. نشست روی صندلی ته سالن و تک به تک به مهموناش سلام کرد. وقتی رسید به من نگاهش توی صورتم موند. لبخندی زد و گفت : _ چطوری الهه ی شیطون!؟ خندیدم اما ظریف و متین. _ممنونم آقا جون خوبم. صدای بلند آقاجون باز حاکمیت کرد. - پس کوشن اون دوتا پسری که فرستادم میوه بچینن ... نکنه رفتن بفروشنشون. تک تک عموهام وارد سالن شدند. هر کسی جایی کنار خانواده اش نشست و آقا جون باز نگاهش رو بین پسر ها و عروس هاش چرخوند. گاهی لبخند میزد و گاهی آه میکشید. کنجکاو بودم از این نگاه های متفاوت که بوی عادت همیشگی رو نداشت. اما هیچکس هیچی نپرسید. تا خود آقا جون گفت : _ کم به من سر میزنید...... حتما باید یه دعوتی بدم تا بیاید دیدنم!؟ باز سر صحبت باز شد تا هر کسی از گرفتاری هایش دم بزنه. عمو مجید از مغازه هایش گفت که نمیشود رها کرد. پدر از اداره اش گفت که مرخصی نمیداد. عمو سعید از ماموریت های بی وقفه ی شرکتش میگفت و عمو حمید از درس بچه ها و برگه هایی که باید همچنان تصحیح میشد و نمره میداد. آقا جون نفس بلندی از سینه کشید و گفت : _ میدونم من توقع ام زیاده...... ولی ماشاالله کم نوه ندارم که بازم ماشاالله همشون بی بخارن...... لااقل یکیشون ازدواج میکرد که دلم رو به نتیجه ام خوش کنم که اونم..... اینبار همه اتفاق نظر پیدا کردند که، ای بابا توی این اوضاع کی ازدواج میکنه.....همین موقعه بود که علیرضا و آرین با یک سبد قرمز پلاستیکی وارد سالن شدند. مادر از جا برخاست و گفت : _ بدید من ببرم بشورم. زن عمو محبوبه هم همراهش رفت. من هم ترجیح دادم بروم و ناخنکی به گیلاس ها بزنم تا در آن جمع کسل کننده بنشینم. وارد آشپزخانه ی بزرگ آقا جون شدم. مادر میوه ها را میشست و زن عمو داخل دیس میگذاشت. زرد آلو، گیلاس، شلیل، سیب، هلو، ماشاالله باغ آقاجون کم میوه نداشت.جلو رفتم و از میان دانه های درشت گیلاس ، یک رنگ زرشکی تیره ی شیرین آب دار را جدا کردم و گذاشتم در دهانم. _الهه.... نشسته بود. مزه ی شیرین محض گیلاس هوشم را برده بود. _ وای عالیه. _ میگم آقاجون مشکوک میزنه. زن عمو محبوبه داشت میوه ها را در ظرف میچید و تفکراتش را بلندبلند به زبان می آورد. _ چی بگم محبوبه جون.... یه دلشوره افتاده توی وجودم.....همه ی مارو جمع کرده... حتی گفته بچه ها رو هم بیاریم. چرا !؟ ، نمدونم . بی تفکر زبانم باز شد. _ شاید قضیه ی تقسیم ارثه. نگاه تند مادر برگشت روی من و سهم من از صحبت میان آن دو جمله ای شد که نباید میشد. ‌_ تو واسه چی اینجایی!؟ این دیس میوه رو ببر تو سالن. _ من!؟ این دیس به این بزرگی رو ببرم!؟ اخم تند مادر میگفت ، بله. به اجبار دیس را بلند کردم و نفسم را از این همه زورگویی فوت. برگشتم توی سالن. اگر قرار بود جلوی تک تک مهمان ها خم شوم کمری برایم نمیماند.نگاهم یک دور کامل چرخید تا بلکه یکی چشمش به من بیافتد و هوای کمر باریک مرا داشته باشد. ولی نه که نه. همه نگاهاشونو میخ چشمای آقاجون کرده بودند. که آقا جون به من نگاه کرد و گفت : _ آرش برو دیس میوه رو از الهه بگیر. یعنی این همه آدم... فقط باید آرش دیس رو میگرفت!؟ قلبم تند تند زد و در عرض همون چند ثانیه ای که آرش با طماتینه آمد سمت من، تبدیل شدم به کوره ای آتش. _ بده به من دیس رو. دیس رو به سمتش دراز کردم بی حتی هیچ نگاهی به من ، دیس را گرفت و رفت و من فقط قامتش را برانداز کردم که چطور جلوی مهمان ها خم و راست میشد و میوه تعارف میکرد. _الهه جان بشین دخترم. اگر آقا جان نمیگفت شاید تا یک ساعت جلوی در سالن میایستادم و به آر‌ش نگاه میکردم. فوری سرم را پایین انداختم و رفتم و روی کنج ترین صندلی سالن نشستم. طنین قشنگ صدای آقا جون بلند شد. _معلوم نیست تا کی میتونم شما رو توی این باغ و خونه مهمون کنم..... معلوم نیست وقتی من مُردم، سر این باغ چی میاد ! دلم میخواد خودم تکلیف این باغ رو روشن کنم و قبل از اینکه بمیرم فرصت بدم به دو نفر که این باغ رو باهم صاحاب بشن. 📝📝📝
بهترین آرزویی که میتونم واستون داشته باشم اینه که ؛ خدا انقدر عاشقانه نگاهتون کنه که حس کنین مهم‌ترین و خوشبخت‌ترین موجود کائنات هستین شبتون آرووم .:::|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 ای مردترین مردتوازراه بیا ای وارث خانواده ی ماه بیا هرروزدعاوذکر عالم اینست مردیم دگربقیه الله بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از همه چیز دنیایش را به برده او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده... شهادت اتفاقی نیست سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود باید شهیدانه زندگی کنی تا شهیدانه بمیری.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝