eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 روز ازدواج سفارش دادہ بود روی دو تا پارچه‌ی بزرگ نوشته بودند: ⭕️ "عالم محضر خداست در محضر خدا گناہ نکنید... ⭕️ پرسیدم: - "چرا این جمله رو نوشتی..!؟" گفت: - "جای این نوشته‌‌ها همین جاست. هیچ کجا، توی هیچ مجلسی آدم نباید گناہ کنه مخصوصاً توی ازدواج ما." ✍🏻به روایت همسر 🌺 📚دل دریایی/ص۶۸ ☺️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فدایت شوم بسیار مى شود که یادى از امام حسین(علیه السلام) مى کنم در آن هنگام چه بگویم؟ فرمود: سه مرتبه بگو «صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ» که سلام به آن حضرت از دور و نزدیک به او مى رسد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 ظهرتون دلچسب وگررم 👌
کنارِ خیابون مشغولِ صحبت بودیم که یهو دیدم صورت ابراهیم سرخ شد.😡 رد نگاهش رو دنبال کردم، چشمش خورده بود به یک زنِ بدحجاب ...😑 ابراهیم با دلخوری رویش رو برگردوند و گفت:غیرت شوهرش کجا رفته⁉️ غیرت پدرش‌کجا رفته؟😔 غیرت برادرش‌کجا رفته😣 بعد رو کرد به آسمون و با پریشانی گفت: خدایا! تو شـاهد باش‌که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایِ خلاف دینی رو توی مملکت ببینیم، نکنه بخاطرِ اینا به ما غضب کنی⁉️😔💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام خسته بودم. اونروز بیشتر پای برگه های شرکتِ مهندس وقت گذاشتم. اما یه گره کور افتاده بود توی دفتر حسابرسی من که نمی تونستم بازش کنم. حساب و کتابم نمیخوند. دنبال یه فاکتوری، یه خریدی یه چیزی بودم که ثبت نشده باشه و گره کور رو باز کنه ولی نشد که نشد . با یه سردرد عجیب و غریب اومدم خونه که تا درخونه رو باز کردم باسکوت سنگین خونه غافلگیر شدم. -مامان .... هستی ... نیستید؟ کسی جواب نداد و سکوت سخت حکم به نبودن خورد. خسته کیفم رو روی اپن گذاشتم که چشمم به یه کارت عروسی خورد. جلد شیری رنگی داشت و دو حلقه ی نقره ای برجسته روی کادر مستطیل شکلش میدرخشید. باکنجکاوی کارت رو برداشتم و باز کردم. " به نام آفریننده عشق الهه و آرش. " چشام تار شد. دوباره یه پلک زدم و دقت کردم . درست دیدم؟! الهه و آرش ؟! حتی برای اطمینان کارت رو بیشتر به چشام نزدیک کردم ... نه ... الهه بود. انگار حتی زمان هم توقف کرد تا حال مرا ببیند. نفسم حبس شد. عرق سردی روی شقیقه هایم نشست. اونقدر سکوت کردم و سکوت کردم که اخرش این شد . شاید کوتاهی از من بود. منی که باید زودتر یه سرنخ به مادر میدادم ولی نشد. چون حتی فکرشو هم نمیکردم که آقاحمید به این زودی بخواد داماد دار بشه. اما آرش انگار زرنگ تر از این حرفا بود. حتی باورم نمیشد که آقاحمید با همه تیز بینی و سخت گیریش بعد از شرطی که پدرش برای ازدواج نوه هاش گذاشته بود، راضی بشه که به خواستگاری آرش جواب مثبت بده! اصلا کی خواستگاری شد ؟ کی قرار عقد گذاشتند ، که هیچ کس خبردار نشد؟! سردردم به مرز انفجار رسید. دیگه حوصله ی عوض کردن لباسام رو هم نداشتم. همونجوری نشستم روی مبل. نمیدونم چند دقیقه ای گذشت که در باز شد. مادر بود و با چند ساک بزرگ خرید. -وای خدا ... مردم از خستگی ... اِ ... تو کی اومدی؟ -سلام . -سلام ... تازه رسیدی؟ سری تکون دادم که هستی هم پشت سر مادر وارد خونه شد: -به به سلام داداش گلم. -سلام. مادر یه راست رفت سمت اشپزخونه. زیر کتری رو روشن کرد که پرسیدم: -این کارت عقد کی اومده؟ -دیروز. -پس چرا به من نگفتید؟ مادر چرخید به سمت من: -مگه میشه باتو حرفم زد؟ دیشب ساعت 10شب اومدی و گفتی خسته ای ، شام نخورده خوابیدی... مادر ، از شدت خستگی، لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت که نگاهم باهستی تلاقی کرد. هستی تنها کسی بود که راز قلبم رو میدونست با اون چشای پر از غمش نگاهم کرد و پرسید: -حالا میای؟ فقط نگاهش کردم و همراه بانفسی پردرد، سرم رو برگردوندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی میوزید. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 هستی جلو اومد و آروم زمزمه کرد: -به خداحتما قسمت نبوده حسام... اصلا الهه با تو چپه... تو هم اگه حرفی میزدی، قبول نمی کرد. فقط آه کشیدم که هستی هم به سکوت اکتفا کرد و تنهام گذاشت. هیچ کس حالمو نمیفهمید جز قلبم که انگار از همون شب ، پیچ و مهره هاش شل شد و با هر تپش دردی رو به سراسر وجودم میریخت. همه بودن . از آقاجون تا دایی محمود. اما حسام نیومد . بهتر . باز میخواست بگه: -شالت رو بکش جلو... زشته... استغفراللّه.... لا اِله اِلا اللّه... چه میدونم یه مسجد ذکر باخودش بیاره. نگاه بعضی ها پر ازخوشی و شوق و اشک بود و نگاه بعضی ها مثل نازنین و نازلی هم پر از حسادت. خب مگه ازدواج قسمت نبود؟ خب ترشیدگی نازنین و نازلی هم قسمتشون بود دیگه. وای که از این فکر چقد ذوق کردم. هستی کنار مادر بالای سرم ایستاده ، قند روی سر من و آرش می سابید و اصلا حواسش نبود که چطوری نگاه علیرضا رو برای خودش خریده . خریده که چه عرض کنم ، سند زده. اصلا چشمای علیرضا انگار جز هستی کسی رو نمی دید. از نگاه قفل شده علیرضا روی صورت هستی، خنده ام گرفته بود که آرش سرخم کرد کنار گوشم. -به چی میخندی؟ -هیچی. -پس الکی به هیچی نخند که من خوشم نمی د به زنم بگن دیوونه. اخمی کردم و چپ چپ نگاش کردم. چقدر دلبرانه دلم رو برد. با اون مدل سشوار موهاش و نگاه گیراش و لبخند قشنگ لباش. اما اخمم سرجای خودش موند که با لبخند گفت: _ من میدونم که ته دلت قند میسابن که کنار من، پای سفره ی عقد نشستی. -خیلی پررویی آرش! باغیض گفتم که خندید و گفت: _ پررویی باشه واسه بعد از عقد... اون یه بحث دیگه است که بعدا در موردش حرف میزنیم. چشامو فوری بستم و خجالت زده، سرخ شدم: -بی حیا.. بازم خندید که صدای عاقد بلند شد. همون خطبه ی معروف که نمیدونم قبل از ما برای چند نفر خونده بود. هیاهوی جمع ، کم شد و صدای عاقد تنها صدای حاکم مجلس. اما گوش های من توی جمع بود و فکرم درگیر هزار تا سئوال. آیا با آرش خوشبخت میشدم؟ من بیشتر آرش رو دوست داشتم یا آرش منو؟ نکنه عمو فکر کنه واسه ویلای شمالش بله رو میگم؟.... هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم ، که یکی از پشت سر ، زد روی شونه ام. هستی بود. -الهه حواست هست؟ این بار سومه ها ! -باشه باشه. دیگه گوشام تیز شد و سرم از هر فکری خالی. وقتی عاقد رسید به اخرین جمله ی تکراری، «وکیلم» همراه نفس بلندی با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفتم: -با اجازه ی آقاجونم ، پدر و مادرم.... بله... صدای هلهله برخاست. نُقل میون دست مادر به هوا رفت و گلبرگ های روی دست زن عمو ، پخش زمین شد. انگار نه انگار یه دامادی هم هست که باید بله رو بگه. انگار تنها جایی که داماد مهم نبود، همون بله ی سرسفره عقد بود. وقتی خطبه ی عقد تموم شد، آقاجون جلو اومد و بلند و رسا گفت: 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
👤 ✨بک گراند شهدایـے✨ 🥀شهید عماد مغنیه یک برجسته در مکتب و بود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️‌ الهی 🙏 ✨امشب برای تک تک عزیزانم یه حس خوب😇 نوری از جنس امید✨ دلی غرق در شادی❣ و قلبی سرشار از آرامش❣ از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏 عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨حس آرامش یعنـی: بدونیم خدایی داریم❣ که همیشه حواسش به زندگیمون هست...😇 لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣ شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °| بہ دل‌افتاده هواے حرم حضرت عشق السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین من همان رانده شده از در غیرم ارباب نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
رمان انلاین 📿 همه تون گوش کنید...چون حمید بخاطر شرط و شروط من میخواست آرش رو رد کنه، من از شرطم گذشتم ولی حالا دیگه فرق داره....ویلای من حق این دو نفره....پس به عنوان کادوی عقد، مبارکشون باشه. اولین نفر صدای پدر بلند شد: -آقاجون!! -آقاجون بی آقاجون.... الان که دیگه این دو تا عقد کردند ، دیگه خیالت راحت باشه که واسه شرط من آرش پاپیش نذاشته . دلم میخواد چیزی رو که حقشون بوده ، به نامشون بزنم. صدای تعجب همه بلند شد. حالا قیافه ها دیدنی بود. اونایی که قبل از عقد هم حسادت میکردند ، حالا داشتند از شدت حسودی خفه می شدند و اون هایی هم که اشک شوق می ریختن ، ذوق زده به من و آرش تبریک میگفتند. زن عمو فرنگیس اولین کسی بود که به حسادت اکتفا نکرد و به زبون آورد. -مبارکت باشه الهه جون. -چی؟ -ویلای آقاجون....زرنگی کردی تامثلا کسی نگه واسه ویلای آقاجون سر سفره ی عقد نشستی....هوشمندانه بود ولی اون ویلا حقیقتا ، حق تو و آرش نبود. فقط زل زدم به چشماش بلکه خجالت بکشه و دست از مزخرف گویی برداره ولی، رو که رو نبود، از سنگ پا هم گذشته بود. حس خوبی نداشتم که بقیه تصور میکردن من و آرش اینطوری نقشه کشیدیم که با انکار من و اصرار آرش، ویلای آقاجون رو صاحب بشیم. ولی خب حس بقیه مال بقیه است و ربطی به من نداشت. یعنی منو آرش توی این تفکر نقشی نداشتیم. بالاخره هرکسی حسوده ، باید یه جوری مقدمات فکرشو بچینه که بتونه حسادت کنه دیگه. بعد از عقد، همه سمت رستورانی که پدر رزو کرده بود ، رفتیم. من و آرش پشت یک میز دونفره و تکی و مابقی مهمون ها، دورتا دورمون. دسته گلم رو گذاشتم روی میز و بی مقدمه گفتم: -زن عمو بد کنایه ای زد! میگفت من با زرنگی ویلای آقاجونو صاحب شدم. آرش نیشخندی زد و جواب داد: -خب راست گفته. -آرش!! چشام با تعجب توی صورتش قفل شد. سرشو جلو اورد و گفت: -ویلای آقاجون که هیچ ، ویلای پدر منو، ماشینه منو، یه خونه به نامت خورده..... منم کلی حرف از پدر و مادرم شنیدم بخاطر تو . اخم کردم: - 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
اولین سفر همسرم به سوریه 🕌در دوران عقد💍 بود این ماموریت 75 روز طول کشید و من هر شب گریه 😭می کردم ولی هیچ وقت به او نمی گفتم که چرا رفتی و ای کاش که جلویش را گرفته بودم،😔 او هم تماس ☎️می گرفت و دلداری ام می داد و از من می خواست که دعا کنم شهید شود،😞 بعد از بازگشتش سری بعد به اتفاق هم برای زیارت به سوریه رفتیم.😍💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝