eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‏برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛ مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟! مگر میشود گفت ‎ در بستر فوت کرد ؟! بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رویای صادقه یدالله روزی که به همراه مادرش برای خواستگاری آمدند.گفت می خواهد با من به تنهایی صحبت کند.چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد.بعد ازدواج گفت: چند سال پیش،تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. )اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای اولین بار ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر مانتو سبز تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید.) رضوان خدا به روح مطهر شهید "یدالله ترمیمی" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو ‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ بَسِیج‌عِشق‌اَستُ‌و‌بَسِیجِی‌عاشِق"...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
°♥️° تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے••• دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے••• خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لحظه ای به آرش نگاه کردم. شکارچی ماهری بود. نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد. صدای آقاجون باز بر مجلس حاکم شد: _می خوام ببینم حالا دیگه بهونه ی شما چیه؟ پدر که از حرف آقاجون دلخور شده بود، با رعایت ادب گفت: _آقاجون... ما فقط تردید داشتیم، ولی بهونه نگرفتیم. _خب، بسم الله... حالا که دیگه تردیدی هم نیست... پسرم آرش... شما چی به نام الهه می کنی. آرش کمرش رو صاف کرد و قاطع گفت: _من که خودم فقط یه ماشین دارم، همون اما پدرم قول ویلاش رو هم به عمو داده. آقاجون که انگار اومده بود تا فقط طرف آرش رو بگیره گفت: _بفرما... دیگه حرفتون چیه. پدر دستی به صورتش کشید و اشاره ای به مادر کرد. اینبار مادر به میدون اومد و گفت: _آقاجون ما حرفی نداریم فقط خودتون میدونید که ما نه تنها برای آرش برای هر کسی که بیاد خواستگاری الهه سخت گیریم... خب آخه ما فقط الهه رو داریم... بالاخره حق بدین که واسه آینده و خوشبختی اش بترسیم. _الان یعنی کمه؟! این حرف رو آقاجون زد و مادر سکوت کرد . یعنی بله ، کمه . پفی از این فکر کشیدم که عمو دلخوریش رو مخفی کرد و با لحنی که سعی در پنهون کردن ناراحتیش داشت گفت: _الان من باید شکر کنم ؟ شما گفتید به خاطر شرط آقاجون به خواستگاری آرش اعتماد ندارید ولی حالا خودتون... پدر فوری جواب داد: _سوء تفاهم نشه ... ما گفتیم شما ویلا به نام الهه بزنید؟ شما خودت این پیشنهاد رو دادی ، نظر من ملک بود توی تهران ولی شما حرف ویلای شمالت رو پیش کشیدی. زن عمو اینبار گفت: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ آقا حمید ما فقط یه پسر نداریم... نمیتونیم که همه ی اموالمون رو برای این پسرمون خرج کنیم ولی اگه شما با این کار راضی میشید، من سه دنگ از خونه ای که سهم خودمه رو به عنوان هدیه از سمت خودم و شوهرم به نام الهه می کنم. پدر سکوت کرد. سکوت دیگه چرا؟ یعنی بازم کم بود؟! واقعا شاخام داشت در میومد. پدر از طرفی می گفت پول خوشبختی نمیاره و از طرفی شرط و شروط مالی برای آرش میذاشت . سکوت پدر که طولانی شد، عمو با لحنی که اینبار دلخوری توش به وضوح شنیده میشد گفت: -باشه ... اینم برای نشون دادن حس نیتمون ، من که آخرش میخواستم به نام آرش بزنم ، اونو به نامه الهه میزنم ... چطوره؟ آقاجون فوری گفت: -چطوره حمید؟ پدر به آقاجون نگاه کرد و آقاجون بلند گفت: -کامتون رو شیرین کنید ... مبارکه. البته کام من شیرین شد ولی زن عمو و عمو نه . ناراحت بودند که آقاجون ادامه داد: -زن و شوهر شریک هم هستن، پس نگران نباشید هرچی به نام الهه کردید، مال آرشم هست ... الهه هم کسی نیست که بخواد از این مال و اموال سواستفاده کنه و بخواد سر شوهرش کلاه بذاره. آرش بلند خندید. خنده اش مرا هم به خنده وا داشت و کمی بعد عمو و زن عمو هم لبخند زدند . چایی آمد و شیرینی ها برداشته شد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نه نیاز به وقت قبلی دارد نه امروز و فردا می‌کند صبح باشد یا شب حالت خوش باشد یا ناخوش لبخند بزنی یا گریه کنی با لبخند همیشگی‌اش شنوندۀ تمام حرف‌هایت است شبتون خدایی 🙏
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d پارتی از رمان کانال 😍👆😍👆😍 در این کانال هم یه رمان هیجانی و عاشقانه ازخانم داریم جانمونید که خیلی خاص و شیرینه🙈😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ سلام_امام_زمانم ❣️ 🍁سلام بر که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🍁سلام بر او که علم الهی است... به امید دیدن ظهور 🍁روزی که دین و جانی تازه میگیرد… 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار بذارم:)🌱... •• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 . حالا مونده بود بحث تاریخ و عقد و عروسی که آقاجون تقویم جیبی اش رو از جیب کتش در آورد و عینک به چشم زد و برگه های نازک تقویم رو ورق زد و ورق زد و ورق زد. هر ورقی که جلو میرفت از ته قلبم فریاد میزدم: - نه . نمیخواستم عقدمون زیادی فاصله بیافته. بالاخره آقاجون برگه هایی رو که جلو زده بود ، عقب برگشت و گفت: -همین هفته آینده عیده ....... همون خوبه ... واسه عروسی هم زیاد دست دست نکنید .... خوب نیست یه دختر و پسر عقد کرده، توی خونه بمونن ، من که میگم فوقش یه ماه بعد . پدر فوری اعتراض کرد: -بابا آقاجون ...... یه مهلت بدید... من و مادرش بتونیم هم جهیزیه تهیه کنیم هم یه جوری از تک دخترمون دل بکنیم. آقاجون خندید . از اون خنده های قشنگی که دلم رو میبرد: -جهیزیه که تا جایی که من خبر دارم، مادرش همه چی براش خریده، میمونه تیکه های بزرگش که اونم میخرید ، دل کندن هم حرف درستی نیست، مگه قراره دخترتون بره اون سر دنیا .... فوقه فوقش یه کوچه این ور یه کوچه اونور ، نشد اصلا دوتا خیابون دورتر ..... بالاخره توی همین شهره ... پدر سری تکون داد و ناچارا گفت: -چی بگم . -پس عقدشون عید همین هفته آینده، عروسیشون ، یه ماه بعد ... برن تالار ببینن ، روزشو خودشون انتخاب کنن ... حالا ختم جلسه یه صلوات بفرستید. صدای صلوات بلند شد و آقاجون لیوان خالی چایی اش رو بالا آورد وگفت: - خب عروس خانوم ... چایی اول رو که مادرتون به ما داد ، شما نمیخوایید یه لیوان چایی به ما بدید؟؟ -چشم حتما آقاجون. لیوان ها رو دوباره توی سینی چیدم رفتم سمت آشپزخونه . تمام وجودم شده بود، ذوق و شوق . از شدت شوق دستام میلرزید و قلبم اروم و قرار نداشت . همراه سینی چای برگشتم و بعد از آقاجون به نوبت چای رو چرخوندم . به آرش که رسیدم با لبخندی پر از شوق اروم زمزمه کرد: -چایی از دستتون چه مزه ای داره الهه خانوم . 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼 ❌کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
🔰امام جعفر صادق (ع) اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز📿 است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد❗️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸 روز ازدواج سفارش دادہ بود روی دو تا پارچه‌ی بزرگ نوشته بودند: ⭕️ "عالم محضر خداست در محضر خدا گناہ نکنید... ⭕️ پرسیدم: - "چرا این جمله رو نوشتی..!؟" گفت: - "جای این نوشته‌‌ها همین جاست. هیچ کجا، توی هیچ مجلسی آدم نباید گناہ کنه مخصوصاً توی ازدواج ما." ✍🏻به روایت همسر 🌺 📚دل دریایی/ص۶۸ ☺️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فدایت شوم بسیار مى شود که یادى از امام حسین(علیه السلام) مى کنم در آن هنگام چه بگویم؟ فرمود: سه مرتبه بگو «صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ» که سلام به آن حضرت از دور و نزدیک به او مى رسد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 ظهرتون دلچسب وگررم 👌
کنارِ خیابون مشغولِ صحبت بودیم که یهو دیدم صورت ابراهیم سرخ شد.😡 رد نگاهش رو دنبال کردم، چشمش خورده بود به یک زنِ بدحجاب ...😑 ابراهیم با دلخوری رویش رو برگردوند و گفت:غیرت شوهرش کجا رفته⁉️ غیرت پدرش‌کجا رفته؟😔 غیرت برادرش‌کجا رفته😣 بعد رو کرد به آسمون و با پریشانی گفت: خدایا! تو شـاهد باش‌که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایِ خلاف دینی رو توی مملکت ببینیم، نکنه بخاطرِ اینا به ما غضب کنی⁉️😔💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام خسته بودم. اونروز بیشتر پای برگه های شرکتِ مهندس وقت گذاشتم. اما یه گره کور افتاده بود توی دفتر حسابرسی من که نمی تونستم بازش کنم. حساب و کتابم نمیخوند. دنبال یه فاکتوری، یه خریدی یه چیزی بودم که ثبت نشده باشه و گره کور رو باز کنه ولی نشد که نشد . با یه سردرد عجیب و غریب اومدم خونه که تا درخونه رو باز کردم باسکوت سنگین خونه غافلگیر شدم. -مامان .... هستی ... نیستید؟ کسی جواب نداد و سکوت سخت حکم به نبودن خورد. خسته کیفم رو روی اپن گذاشتم که چشمم به یه کارت عروسی خورد. جلد شیری رنگی داشت و دو حلقه ی نقره ای برجسته روی کادر مستطیل شکلش میدرخشید. باکنجکاوی کارت رو برداشتم و باز کردم. " به نام آفریننده عشق الهه و آرش. " چشام تار شد. دوباره یه پلک زدم و دقت کردم . درست دیدم؟! الهه و آرش ؟! حتی برای اطمینان کارت رو بیشتر به چشام نزدیک کردم ... نه ... الهه بود. انگار حتی زمان هم توقف کرد تا حال مرا ببیند. نفسم حبس شد. عرق سردی روی شقیقه هایم نشست. اونقدر سکوت کردم و سکوت کردم که اخرش این شد . شاید کوتاهی از من بود. منی که باید زودتر یه سرنخ به مادر میدادم ولی نشد. چون حتی فکرشو هم نمیکردم که آقاحمید به این زودی بخواد داماد دار بشه. اما آرش انگار زرنگ تر از این حرفا بود. حتی باورم نمیشد که آقاحمید با همه تیز بینی و سخت گیریش بعد از شرطی که پدرش برای ازدواج نوه هاش گذاشته بود، راضی بشه که به خواستگاری آرش جواب مثبت بده! اصلا کی خواستگاری شد ؟ کی قرار عقد گذاشتند ، که هیچ کس خبردار نشد؟! سردردم به مرز انفجار رسید. دیگه حوصله ی عوض کردن لباسام رو هم نداشتم. همونجوری نشستم روی مبل. نمیدونم چند دقیقه ای گذشت که در باز شد. مادر بود و با چند ساک بزرگ خرید. -وای خدا ... مردم از خستگی ... اِ ... تو کی اومدی؟ -سلام . -سلام ... تازه رسیدی؟ سری تکون دادم که هستی هم پشت سر مادر وارد خونه شد: -به به سلام داداش گلم. -سلام. مادر یه راست رفت سمت اشپزخونه. زیر کتری رو روشن کرد که پرسیدم: -این کارت عقد کی اومده؟ -دیروز. -پس چرا به من نگفتید؟ مادر چرخید به سمت من: -مگه میشه باتو حرفم زد؟ دیشب ساعت 10شب اومدی و گفتی خسته ای ، شام نخورده خوابیدی... مادر ، از شدت خستگی، لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت که نگاهم باهستی تلاقی کرد. هستی تنها کسی بود که راز قلبم رو میدونست با اون چشای پر از غمش نگاهم کرد و پرسید: -حالا میای؟ فقط نگاهش کردم و همراه بانفسی پردرد، سرم رو برگردوندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی میوزید. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 هستی جلو اومد و آروم زمزمه کرد: -به خداحتما قسمت نبوده حسام... اصلا الهه با تو چپه... تو هم اگه حرفی میزدی، قبول نمی کرد. فقط آه کشیدم که هستی هم به سکوت اکتفا کرد و تنهام گذاشت. هیچ کس حالمو نمیفهمید جز قلبم که انگار از همون شب ، پیچ و مهره هاش شل شد و با هر تپش دردی رو به سراسر وجودم میریخت. همه بودن . از آقاجون تا دایی محمود. اما حسام نیومد . بهتر . باز میخواست بگه: -شالت رو بکش جلو... زشته... استغفراللّه.... لا اِله اِلا اللّه... چه میدونم یه مسجد ذکر باخودش بیاره. نگاه بعضی ها پر ازخوشی و شوق و اشک بود و نگاه بعضی ها مثل نازنین و نازلی هم پر از حسادت. خب مگه ازدواج قسمت نبود؟ خب ترشیدگی نازنین و نازلی هم قسمتشون بود دیگه. وای که از این فکر چقد ذوق کردم. هستی کنار مادر بالای سرم ایستاده ، قند روی سر من و آرش می سابید و اصلا حواسش نبود که چطوری نگاه علیرضا رو برای خودش خریده . خریده که چه عرض کنم ، سند زده. اصلا چشمای علیرضا انگار جز هستی کسی رو نمی دید. از نگاه قفل شده علیرضا روی صورت هستی، خنده ام گرفته بود که آرش سرخم کرد کنار گوشم. -به چی میخندی؟ -هیچی. -پس الکی به هیچی نخند که من خوشم نمی د به زنم بگن دیوونه. اخمی کردم و چپ چپ نگاش کردم. چقدر دلبرانه دلم رو برد. با اون مدل سشوار موهاش و نگاه گیراش و لبخند قشنگ لباش. اما اخمم سرجای خودش موند که با لبخند گفت: _ من میدونم که ته دلت قند میسابن که کنار من، پای سفره ی عقد نشستی. -خیلی پررویی آرش! باغیض گفتم که خندید و گفت: _ پررویی باشه واسه بعد از عقد... اون یه بحث دیگه است که بعدا در موردش حرف میزنیم. چشامو فوری بستم و خجالت زده، سرخ شدم: -بی حیا.. بازم خندید که صدای عاقد بلند شد. همون خطبه ی معروف که نمیدونم قبل از ما برای چند نفر خونده بود. هیاهوی جمع ، کم شد و صدای عاقد تنها صدای حاکم مجلس. اما گوش های من توی جمع بود و فکرم درگیر هزار تا سئوال. آیا با آرش خوشبخت میشدم؟ من بیشتر آرش رو دوست داشتم یا آرش منو؟ نکنه عمو فکر کنه واسه ویلای شمالش بله رو میگم؟.... هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم ، که یکی از پشت سر ، زد روی شونه ام. هستی بود. -الهه حواست هست؟ این بار سومه ها ! -باشه باشه. دیگه گوشام تیز شد و سرم از هر فکری خالی. وقتی عاقد رسید به اخرین جمله ی تکراری، «وکیلم» همراه نفس بلندی با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفتم: -با اجازه ی آقاجونم ، پدر و مادرم.... بله... صدای هلهله برخاست. نُقل میون دست مادر به هوا رفت و گلبرگ های روی دست زن عمو ، پخش زمین شد. انگار نه انگار یه دامادی هم هست که باید بله رو بگه. انگار تنها جایی که داماد مهم نبود، همون بله ی سرسفره عقد بود. وقتی خطبه ی عقد تموم شد، آقاجون جلو اومد و بلند و رسا گفت: 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
👤 ✨بک گراند شهدایـے✨ 🥀شهید عماد مغنیه یک برجسته در مکتب و بود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️‌ الهی 🙏 ✨امشب برای تک تک عزیزانم یه حس خوب😇 نوری از جنس امید✨ دلی غرق در شادی❣ و قلبی سرشار از آرامش❣ از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏 عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨حس آرامش یعنـی: بدونیم خدایی داریم❣ که همیشه حواسش به زندگیمون هست...😇 لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣ شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °| بہ دل‌افتاده هواے حرم حضرت عشق السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین من همان رانده شده از در غیرم ارباب نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
رمان انلاین 📿 همه تون گوش کنید...چون حمید بخاطر شرط و شروط من میخواست آرش رو رد کنه، من از شرطم گذشتم ولی حالا دیگه فرق داره....ویلای من حق این دو نفره....پس به عنوان کادوی عقد، مبارکشون باشه. اولین نفر صدای پدر بلند شد: -آقاجون!! -آقاجون بی آقاجون.... الان که دیگه این دو تا عقد کردند ، دیگه خیالت راحت باشه که واسه شرط من آرش پاپیش نذاشته . دلم میخواد چیزی رو که حقشون بوده ، به نامشون بزنم. صدای تعجب همه بلند شد. حالا قیافه ها دیدنی بود. اونایی که قبل از عقد هم حسادت میکردند ، حالا داشتند از شدت حسودی خفه می شدند و اون هایی هم که اشک شوق می ریختن ، ذوق زده به من و آرش تبریک میگفتند. زن عمو فرنگیس اولین کسی بود که به حسادت اکتفا نکرد و به زبون آورد. -مبارکت باشه الهه جون. -چی؟ -ویلای آقاجون....زرنگی کردی تامثلا کسی نگه واسه ویلای آقاجون سر سفره ی عقد نشستی....هوشمندانه بود ولی اون ویلا حقیقتا ، حق تو و آرش نبود. فقط زل زدم به چشماش بلکه خجالت بکشه و دست از مزخرف گویی برداره ولی، رو که رو نبود، از سنگ پا هم گذشته بود. حس خوبی نداشتم که بقیه تصور میکردن من و آرش اینطوری نقشه کشیدیم که با انکار من و اصرار آرش، ویلای آقاجون رو صاحب بشیم. ولی خب حس بقیه مال بقیه است و ربطی به من نداشت. یعنی منو آرش توی این تفکر نقشی نداشتیم. بالاخره هرکسی حسوده ، باید یه جوری مقدمات فکرشو بچینه که بتونه حسادت کنه دیگه. بعد از عقد، همه سمت رستورانی که پدر رزو کرده بود ، رفتیم. من و آرش پشت یک میز دونفره و تکی و مابقی مهمون ها، دورتا دورمون. دسته گلم رو گذاشتم روی میز و بی مقدمه گفتم: -زن عمو بد کنایه ای زد! میگفت من با زرنگی ویلای آقاجونو صاحب شدم. آرش نیشخندی زد و جواب داد: -خب راست گفته. -آرش!! چشام با تعجب توی صورتش قفل شد. سرشو جلو اورد و گفت: -ویلای آقاجون که هیچ ، ویلای پدر منو، ماشینه منو، یه خونه به نامت خورده..... منم کلی حرف از پدر و مادرم شنیدم بخاطر تو . اخم کردم: - 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
اولین سفر همسرم به سوریه 🕌در دوران عقد💍 بود این ماموریت 75 روز طول کشید و من هر شب گریه 😭می کردم ولی هیچ وقت به او نمی گفتم که چرا رفتی و ای کاش که جلویش را گرفته بودم،😔 او هم تماس ☎️می گرفت و دلداری ام می داد و از من می خواست که دعا کنم شهید شود،😞 بعد از بازگشتش سری بعد به اتفاق هم برای زیارت به سوریه رفتیم.😍💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جلسه ی اول خاستگاری💐 بود با همان شرم و حیای همیشگی،☺️ اولین سوال را از من پرسید: آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری⁉️ آیا میتوانی همسر شهید شوی؟😔💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگرمی خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگی نامه شهدا رابخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی راپرورش دهید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ღـیدانهـ چہ‌قشنگ‌گفت شهیدشوشتࢪے: دیࢪوز دنباڵ ﴿گمنامے﴾ بودیم🥀 و امࢪوز مواظبیم ﴿ناممان﴾ گم نشود...😔 جبهه بوے﴿ ایمان﴾ مےداد🤲🏻 و اینجا ﴿ایماݩمان﴾ بو‌ مےدهد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝