eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 هستی جلو اومد و آروم زمزمه کرد: -به خداحتما قسمت نبوده حسام... اصلا الهه با تو چپه... تو هم اگه حرفی میزدی، قبول نمی کرد. فقط آه کشیدم که هستی هم به سکوت اکتفا کرد و تنهام گذاشت. هیچ کس حالمو نمیفهمید جز قلبم که انگار از همون شب ، پیچ و مهره هاش شل شد و با هر تپش دردی رو به سراسر وجودم میریخت. همه بودن . از آقاجون تا دایی محمود. اما حسام نیومد . بهتر . باز میخواست بگه: -شالت رو بکش جلو... زشته... استغفراللّه.... لا اِله اِلا اللّه... چه میدونم یه مسجد ذکر باخودش بیاره. نگاه بعضی ها پر ازخوشی و شوق و اشک بود و نگاه بعضی ها مثل نازنین و نازلی هم پر از حسادت. خب مگه ازدواج قسمت نبود؟ خب ترشیدگی نازنین و نازلی هم قسمتشون بود دیگه. وای که از این فکر چقد ذوق کردم. هستی کنار مادر بالای سرم ایستاده ، قند روی سر من و آرش می سابید و اصلا حواسش نبود که چطوری نگاه علیرضا رو برای خودش خریده . خریده که چه عرض کنم ، سند زده. اصلا چشمای علیرضا انگار جز هستی کسی رو نمی دید. از نگاه قفل شده علیرضا روی صورت هستی، خنده ام گرفته بود که آرش سرخم کرد کنار گوشم. -به چی میخندی؟ -هیچی. -پس الکی به هیچی نخند که من خوشم نمی د به زنم بگن دیوونه. اخمی کردم و چپ چپ نگاش کردم. چقدر دلبرانه دلم رو برد. با اون مدل سشوار موهاش و نگاه گیراش و لبخند قشنگ لباش. اما اخمم سرجای خودش موند که با لبخند گفت: _ من میدونم که ته دلت قند میسابن که کنار من، پای سفره ی عقد نشستی. -خیلی پررویی آرش! باغیض گفتم که خندید و گفت: _ پررویی باشه واسه بعد از عقد... اون یه بحث دیگه است که بعدا در موردش حرف میزنیم. چشامو فوری بستم و خجالت زده، سرخ شدم: -بی حیا.. بازم خندید که صدای عاقد بلند شد. همون خطبه ی معروف که نمیدونم قبل از ما برای چند نفر خونده بود. هیاهوی جمع ، کم شد و صدای عاقد تنها صدای حاکم مجلس. اما گوش های من توی جمع بود و فکرم درگیر هزار تا سئوال. آیا با آرش خوشبخت میشدم؟ من بیشتر آرش رو دوست داشتم یا آرش منو؟ نکنه عمو فکر کنه واسه ویلای شمالش بله رو میگم؟.... هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم ، که یکی از پشت سر ، زد روی شونه ام. هستی بود. -الهه حواست هست؟ این بار سومه ها ! -باشه باشه. دیگه گوشام تیز شد و سرم از هر فکری خالی. وقتی عاقد رسید به اخرین جمله ی تکراری، «وکیلم» همراه نفس بلندی با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفتم: -با اجازه ی آقاجونم ، پدر و مادرم.... بله... صدای هلهله برخاست. نُقل میون دست مادر به هوا رفت و گلبرگ های روی دست زن عمو ، پخش زمین شد. انگار نه انگار یه دامادی هم هست که باید بله رو بگه. انگار تنها جایی که داماد مهم نبود، همون بله ی سرسفره عقد بود. وقتی خطبه ی عقد تموم شد، آقاجون جلو اومد و بلند و رسا گفت: 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
👤 ✨بک گراند شهدایـے✨ 🥀شهید عماد مغنیه یک برجسته در مکتب و بود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️‌ الهی 🙏 ✨امشب برای تک تک عزیزانم یه حس خوب😇 نوری از جنس امید✨ دلی غرق در شادی❣ و قلبی سرشار از آرامش❣ از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏 عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨حس آرامش یعنـی: بدونیم خدایی داریم❣ که همیشه حواسش به زندگیمون هست...😇 لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣ شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °| بہ دل‌افتاده هواے حرم حضرت عشق السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین من همان رانده شده از در غیرم ارباب نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
رمان انلاین 📿 همه تون گوش کنید...چون حمید بخاطر شرط و شروط من میخواست آرش رو رد کنه، من از شرطم گذشتم ولی حالا دیگه فرق داره....ویلای من حق این دو نفره....پس به عنوان کادوی عقد، مبارکشون باشه. اولین نفر صدای پدر بلند شد: -آقاجون!! -آقاجون بی آقاجون.... الان که دیگه این دو تا عقد کردند ، دیگه خیالت راحت باشه که واسه شرط من آرش پاپیش نذاشته . دلم میخواد چیزی رو که حقشون بوده ، به نامشون بزنم. صدای تعجب همه بلند شد. حالا قیافه ها دیدنی بود. اونایی که قبل از عقد هم حسادت میکردند ، حالا داشتند از شدت حسودی خفه می شدند و اون هایی هم که اشک شوق می ریختن ، ذوق زده به من و آرش تبریک میگفتند. زن عمو فرنگیس اولین کسی بود که به حسادت اکتفا نکرد و به زبون آورد. -مبارکت باشه الهه جون. -چی؟ -ویلای آقاجون....زرنگی کردی تامثلا کسی نگه واسه ویلای آقاجون سر سفره ی عقد نشستی....هوشمندانه بود ولی اون ویلا حقیقتا ، حق تو و آرش نبود. فقط زل زدم به چشماش بلکه خجالت بکشه و دست از مزخرف گویی برداره ولی، رو که رو نبود، از سنگ پا هم گذشته بود. حس خوبی نداشتم که بقیه تصور میکردن من و آرش اینطوری نقشه کشیدیم که با انکار من و اصرار آرش، ویلای آقاجون رو صاحب بشیم. ولی خب حس بقیه مال بقیه است و ربطی به من نداشت. یعنی منو آرش توی این تفکر نقشی نداشتیم. بالاخره هرکسی حسوده ، باید یه جوری مقدمات فکرشو بچینه که بتونه حسادت کنه دیگه. بعد از عقد، همه سمت رستورانی که پدر رزو کرده بود ، رفتیم. من و آرش پشت یک میز دونفره و تکی و مابقی مهمون ها، دورتا دورمون. دسته گلم رو گذاشتم روی میز و بی مقدمه گفتم: -زن عمو بد کنایه ای زد! میگفت من با زرنگی ویلای آقاجونو صاحب شدم. آرش نیشخندی زد و جواب داد: -خب راست گفته. -آرش!! چشام با تعجب توی صورتش قفل شد. سرشو جلو اورد و گفت: -ویلای آقاجون که هیچ ، ویلای پدر منو، ماشینه منو، یه خونه به نامت خورده..... منم کلی حرف از پدر و مادرم شنیدم بخاطر تو . اخم کردم: - 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
اولین سفر همسرم به سوریه 🕌در دوران عقد💍 بود این ماموریت 75 روز طول کشید و من هر شب گریه 😭می کردم ولی هیچ وقت به او نمی گفتم که چرا رفتی و ای کاش که جلویش را گرفته بودم،😔 او هم تماس ☎️می گرفت و دلداری ام می داد و از من می خواست که دعا کنم شهید شود،😞 بعد از بازگشتش سری بعد به اتفاق هم برای زیارت به سوریه رفتیم.😍💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جلسه ی اول خاستگاری💐 بود با همان شرم و حیای همیشگی،☺️ اولین سوال را از من پرسید: آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری⁉️ آیا میتوانی همسر شهید شوی؟😔💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگرمی خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگی نامه شهدا رابخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی راپرورش دهید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ღـیدانهـ چہ‌قشنگ‌گفت شهیدشوشتࢪے: دیࢪوز دنباڵ ﴿گمنامے﴾ بودیم🥀 و امࢪوز مواظبیم ﴿ناممان﴾ گم نشود...😔 جبهه بوے﴿ ایمان﴾ مےداد🤲🏻 و اینجا ﴿ایماݩمان﴾ بو‌ مےدهد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با خدا زندگی کن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 --ببخشیدا...ولی پدر و مادرت جلوی خود آقاجون، شروط پدر منو پذیرفتند. آرش در حالی که با گلبرگ های سرخ دسته گلم بازی میکرد گفت: -اونکه بله....ولی فکر نمیکردند که قراره اینقدر مهریه ازمون بگیری....تازه اونم نقد... -منظورت چیه؟! _خب هرچی که به نامت میشه قانونا تو مالکش هستی و مثل پول نقد میمونه....دیگه عندالمطالبه نیست، مطالبه شده است اونقدر از حرف آرش دلخور شدم که با اخم گفتم: -واقعا ازتو انتظار نداشتم. خندید: -حالا ناراحت نشو ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. باحرص گفتم: -آره واقعا ! چه حاجت به بیان بود که بگی؟ گفتم که بدونی حالیمه .... پخمه نیستم ...فهمیدم چکار کردم ولی اونقدر دوستت داشتم که واست اینقده مایه بزارم. -مایه ای که اینجوری کنایشو بزنی! نگاش یکدفعه یه جوری شد: -تموش کن الهه وگرنه یه چیزی بهت میگم که حالت جا بیاد....عمو فکر کرده منو پدر و مادرم از پشت کوه اومدیم... آقاجون که منصرف شد پس واسه چی اینقده مهریه برید؟! واسه چه تضمینی؟! یعنی به برادرشم شک داشت؟! سرم انی درد گرفت. حوصله ی کش اومدن اون بحث رو سر سفره نداشتم. حتی یک درصد هم فکرشو نمی کردم که بعد از عقد کنایه ی مهریه ام رو بشنوم. اونم درست وقتی که یک ساعت بیشتر از عقدمون نگدشته بود! تا وقت شام سکوت کردم.وقتی ظرف سالاد من و آرش روی میز نشست و یک دیس بزرگ جوجه کباب که خودش کلی حرف داشت ، مجبور شدم سکوتم رو بشکنم. -بگو بشقابم بیاره. -بشقاب برای چی؟ - توی دیس بخوریم؟ خندید: _دیوونه...عروس و داماد توی یه دیس غذا میخورن. از شنیدن این حرفش که اجباری بود ، برای رفع کدورت عصبی تر شدم. چنگالم رو باحرص زدم توی سالاد و گفتم: -اصلا من سیرم. آرش دیس غذا رو کشید سمت خودش و از خدا خواسته گفت: - پس خوش به حاله من. و شروع کرد. اولش فکر کردم که اگه یه کم ناز کنم، نازم رو میخره. با چند تا پر کاهو شروع کردم ولی دیدم آرش راستی راستی داره دیس رو تموم میکنه فهمیدم نه انگار خریدارم ، اهل ناز خریدن نیست. یعنی اصلا خریدار نیست ! فوری با چنگالم تکه ای جوجه کباب از دیس برداشتم و با دلخوری گفتم: -نوش جان....خوب شد من نخوردم لااقل شما سیر بشید. خندید و گفت: _بالاخره تلافی اونهمه مهریه ای که به زور ازم گرفتی رو باید یه جوری خالی کنم دیگه. چرا باز حرف مهریه پیش اومد !؟ اخمم محکم شد و دلخوریم بیشتر: _آرش !! خیلی پررویی به خدا ! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸