فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با خدا زندگی کن ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت34
--ببخشیدا...ولی پدر و مادرت جلوی خود آقاجون، شروط پدر منو پذیرفتند.
آرش در حالی که با گلبرگ های سرخ دسته گلم بازی میکرد گفت:
-اونکه بله....ولی فکر نمیکردند که قراره اینقدر مهریه ازمون بگیری....تازه اونم نقد...
-منظورت چیه؟!
_خب هرچی که به نامت میشه قانونا تو مالکش هستی و مثل پول نقد میمونه....دیگه عندالمطالبه نیست، مطالبه شده است
اونقدر از حرف آرش دلخور شدم که با اخم گفتم:
-واقعا ازتو انتظار نداشتم.
خندید:
-حالا ناراحت نشو ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
باحرص گفتم:
-آره واقعا ! چه حاجت به بیان بود که بگی؟ گفتم که بدونی حالیمه .... پخمه نیستم ...فهمیدم چکار کردم ولی اونقدر دوستت داشتم که واست اینقده مایه بزارم.
-مایه ای که اینجوری کنایشو بزنی!
نگاش یکدفعه یه جوری شد:
-تموش کن الهه وگرنه یه چیزی بهت میگم که حالت جا بیاد....عمو فکر کرده منو پدر و مادرم از پشت کوه اومدیم... آقاجون که منصرف شد پس واسه چی اینقده مهریه برید؟! واسه چه تضمینی؟! یعنی به برادرشم شک داشت؟!
سرم انی درد گرفت. حوصله ی کش اومدن اون بحث رو سر سفره نداشتم. حتی یک درصد هم فکرشو نمی کردم که بعد از عقد کنایه ی مهریه ام رو بشنوم. اونم درست وقتی که یک ساعت بیشتر از عقدمون نگدشته بود!
تا وقت شام سکوت کردم.وقتی ظرف سالاد من و آرش روی میز نشست و یک دیس بزرگ جوجه کباب که خودش کلی حرف داشت ، مجبور شدم سکوتم رو بشکنم.
-بگو بشقابم بیاره.
-بشقاب برای چی؟
- توی دیس بخوریم؟
خندید:
_دیوونه...عروس و داماد توی یه دیس غذا میخورن.
از شنیدن این حرفش که اجباری بود ، برای رفع کدورت عصبی تر شدم. چنگالم رو باحرص زدم توی سالاد و گفتم:
-اصلا من سیرم.
آرش دیس غذا رو کشید سمت خودش و از خدا خواسته گفت:
- پس خوش به حاله من.
و شروع کرد. اولش فکر کردم که اگه یه کم ناز کنم، نازم رو میخره. با چند تا پر کاهو شروع کردم ولی دیدم آرش راستی راستی داره دیس رو تموم میکنه فهمیدم نه انگار خریدارم ، اهل ناز خریدن نیست. یعنی اصلا خریدار نیست !
فوری با چنگالم تکه ای جوجه کباب از دیس برداشتم و با دلخوری گفتم:
-نوش جان....خوب شد من نخوردم لااقل شما سیر بشید.
خندید و گفت:
_بالاخره تلافی اونهمه مهریه ای که به زور ازم گرفتی رو باید یه جوری خالی کنم دیگه.
چرا باز حرف مهریه پیش اومد !؟ اخمم محکم شد و دلخوریم بیشتر:
_آرش !! خیلی پررویی به خدا !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت35
دیگه حتی یک کلمه هم با آرش حرف نزدم. اونم درست روز عقدمون!! ولی واقعا توقع شنیدن همچین حرفایی رو ازش نداشتم. موقع برگشت از رستوران، پدر اجازه داد تا همراه آرش دوری توی خیابون ها بزنم. حتما فکر میکرد حالا ما ، مثل لیلی و مجنون گل می گیم و گل می شنویم و می خندیم. سوار ماشین آرش که شدم برای ظاهر سازی هم که شده. با لبخند برای بقیه دسته گلمو تکون دادم. نمی خواستم توی نگاه بقیه مخصوصا زن عمو فرنگیس و دختراش، قهر منو آرش آشکار بشه. وقتی ماشین از جلوی چشم مهمون ها دور شد. آرش باز با پررویی کنایه زد:
-بزنم بغل بیای پشت فرمون بنشینی.
-نخیر... من رانندگی بلد نیستم.
صدای خنده طعنه آمیزش بلند شد:
-راستی !! پس واسه چی ماشین میخواستی؟
لحظه ای برای کنترل کردن اعصابم چشامو بستم که ادامه داد:
-به هر حال باید میپرسیدم آخه ماشین قراره به نام شما بشه....ماشین شما، خونه شما، ویلای شما.
باحرص گفتم:
-لازم نکرده...ماشین مال خودت...ویلای عمو و خونه ای که قراره به نامم کنه بسه.
باز خندید. عصبی نگاش کردم که یک دستش رو روی فرمون گذاشت و باز دست دیگش نیشگونی از گونه ام گرفت:
-خیلی مظلوم نمایی نکن خانومی....خوب تونستی یه روزه همه چی رو به نام خودت کنی...حالا پس ، باید تا آخر عمرت منتظر شنیدن کنایه های منو ، پدر و مادرم باشی.
عصبی فریاد کشیدم:
_تمومش کن آرش...اینا شرطه من نبود، شرطه پدرم بود...حالا نمیفهمم چرا کنایه اش رو به من میزنی.
یکدفعه با فریاد آرش غافلگیر شدم:
-چرا نزنم؟ عمو مدام گفت من نقشه ی ویلای اقاجونو کشیدم....من واسه ویلای آقاجون اومدم خواستگاری تو.....اما در حقیقت خودش بود که نقشه ی گرفتن ویلای آقاجون رو داشت . هم ویلای آقا جون ، هم نقشه ی گرفتن ویلای پدرم.... اینهمه مهریه واسه چی بود؟! به من اطمینان نداشت یا به پدرم؟! تو نمیدونی شب بعد از خواستگاری توی خونه ما چه خبر بود.
نفس بلندی کشید و اینبار ولوم صدایش رو پایین تر آورد و گفت:
-من حتی به آرین هم داشتم جواب پس میدادم....که چرا پدر اینهمه ملک و املاک به نام تو کرده...
آهی کشید و ادامه داد:
-چون پدر بیچاره ی من از عشق من خبر داشت ...ترسید ...ترسید اگه جواب رد به من بدید ، من افسرده بشم ....حاضر شد از املاک خودش بگذره و این وصلت صورت بگیره ولی به چه قیمتی!!
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
الهی 🙏
✨امشب برای تک تک عزیزانم
یه حس خوب😇
نوری از جنس امید✨
دلی غرق در شادی❣
و قلبی سرشار از آرامش❣
از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏
عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨حس آرامش یعنـی:
بدونیم
خدایی داریم❣
که همیشه حواسش
به زندگیمون هست...😇
لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣
شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟
.
•﷽•
#سلام_امام_زمانم ❣
سلام حصرت نجات ، مهدے جان✋🏻
... و این حال و روز جهانـ🌏ــے اسٺ ڪه تـو را از یاد برده اسٺ...😔
... جهانے سـرد ، بیمار ، مرگــ آلود ، پر اضطراب ، بےدلخوشے ، ملتهب...😞
خودت بیا و بہ داد دنیـا برس. 🤲🏻
دست مهربانت را بر سر جهانیان بڪش.
سایہ ے اندوه را از سر زمین ڪم ڪݩ...😢
... خودت بیا و سلامتے و نشاط و امید را روزیمان ڪن...💚🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مراقب باش از مرگ نگریزی٬
تا شهادت از تو نگریزد..
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#الهی_آمین
🌹شادی روح شهدا صلوات🌹
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت36
تنها جوابی که داشتم این بود:
-اینا به من ربطی نداره آرش.
باز خندید . دیگه از شنیدن صدای خنده اش عصبی میشدم.
-آره ربط نداره ....سرکار مالک خونه و ویلا شدی میگی ربطی نداره ! پس به کی ربط داره! من قراره با کسی ازدواج کنم که تموم خونه ام به نامشه؟! خب بگو جای من و تو عوض شده دیگه....من عروسم و تو داماد.
کلافه، سرم رو با دو دستم گرفتم و چشام رو بستم.
-بس کن آرش، سردرد گرفتم با این حرفات....
محکتر فریاد زد:
_بس نمی کنم الهه .... فکراتو بکن ....تا الان به رضایت عمو برای عقد ازدواج احتیاج داشتیم ولی الان نه.... یا به من ثابت میکنی که منو دوست داری و به خاطر خونه و ویلای پدرم بله نگفتی یا...
خشکم زد:
-یا چی؟
-یا نمیتونیم باهام ادامه بدیم.
همون طور که مثل مجسمه ای خشک شده بودم باز پرسیدم:
-یعنی چی نمی تونیم ادامه بدیم؟
خیلی راحت و مصمم گفت:
_یعنی اینکه تو که همین حال تموم مهریه است رو گرفتی....پس میتونم طلاقت بدم.
لبام لرزید:
-آ.... آرش!
سکوت کرد.دوباره با ترس صدایش زدم:
-آرش!
-همون که شنیدی.
انگار خواب بودم. از اون دسته خواب هایی که هرچی سعی می کنی بیدار بشی تا نترسی و کابوست تموم بشه، نمیشه که نمی شه. انگار توی با تلاق آرزو هام داشتم دست و پا میزدم. کنار عشقم، کنار همسرم، کنار آرزوهام...اما نه به محبت وعشق ، بلکه به تقلای موندن برای ادامه ی زندگی مشترک. من از اون مهر آبی رنگ طلاق که میخواست توی شناسنامه ام بخوره میترسیدم. مگه چند روز از عقدمون گذشته بود که حرفی از طلاق وسط بیاد. ما همون روز عقد کرده بودیم. این چه تهدیدی بود که آرش کرد !! لال شدم .....سرم اونقد درد گرفت که حس کردم اگه حرف بزنم، از حال میرم. نفهمیدم چقدر بیخودی تو خیابون ها چرخیدیم و هر دو سکوت، کردیم و کام همدیگرو تلخ . دسته آخر هم آرش بی هیچ حرفی منو به خونه رسوند و رفت.
این خاطره از روز اول عقدمون به جا موند. شنیدن یک دعوای حسابی، یک دلخوری عمیق و یک تهدید حسابی و اسمی ممنوعه . اونم درست روز اول عقدمون . طلاق !
وقتی برگشتم خونه، مادر و پدر بیدار بودند اما من توان حرف زدن نداشتم. خستگی رو بهانه کردم و به اتاقم رفتم. لباس های عقدم رو با بی حوصلگی انداختم روی مبل و فقط یه تاپ پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت. خنکی ملحفه ی تخت داشت داغی آتش تنم رو خاموش میکرد که بغضی مثل گلوله ای از آتش توی گلوم نشست.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شهید_مدافع_حرم
.شهید سجاد زبرجدی
محل ولادت: تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹
شهادت:حلب سوریه
تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۷/۷
مزار:گلزار شهدا تهران
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌺🌺
#جبهه
ته صف بودم،به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد
دستم.
گفت من زیاد تشنه ام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچه ها
گفتم از فلانی یاد بگیرید،دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.
یکی گفت:
لیوان ها همه اش نصفه بود..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چہخوبہرفاقتےڪه
آخــــرش
شهـــــــــــــادتہ
شهیدحاجقاسمسلیمانے
شهیدابومهدےالمهندس
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَسهای کسی هست
که نیست ...
🔹بیگمان در دلِ من جایِ کسی هست
که نیست ...
🔸تا چشم کار میکند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پ