eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با خدا زندگی کن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 --ببخشیدا...ولی پدر و مادرت جلوی خود آقاجون، شروط پدر منو پذیرفتند. آرش در حالی که با گلبرگ های سرخ دسته گلم بازی میکرد گفت: -اونکه بله....ولی فکر نمیکردند که قراره اینقدر مهریه ازمون بگیری....تازه اونم نقد... -منظورت چیه؟! _خب هرچی که به نامت میشه قانونا تو مالکش هستی و مثل پول نقد میمونه....دیگه عندالمطالبه نیست، مطالبه شده است اونقدر از حرف آرش دلخور شدم که با اخم گفتم: -واقعا ازتو انتظار نداشتم. خندید: -حالا ناراحت نشو ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. باحرص گفتم: -آره واقعا ! چه حاجت به بیان بود که بگی؟ گفتم که بدونی حالیمه .... پخمه نیستم ...فهمیدم چکار کردم ولی اونقدر دوستت داشتم که واست اینقده مایه بزارم. -مایه ای که اینجوری کنایشو بزنی! نگاش یکدفعه یه جوری شد: -تموش کن الهه وگرنه یه چیزی بهت میگم که حالت جا بیاد....عمو فکر کرده منو پدر و مادرم از پشت کوه اومدیم... آقاجون که منصرف شد پس واسه چی اینقده مهریه برید؟! واسه چه تضمینی؟! یعنی به برادرشم شک داشت؟! سرم انی درد گرفت. حوصله ی کش اومدن اون بحث رو سر سفره نداشتم. حتی یک درصد هم فکرشو نمی کردم که بعد از عقد کنایه ی مهریه ام رو بشنوم. اونم درست وقتی که یک ساعت بیشتر از عقدمون نگدشته بود! تا وقت شام سکوت کردم.وقتی ظرف سالاد من و آرش روی میز نشست و یک دیس بزرگ جوجه کباب که خودش کلی حرف داشت ، مجبور شدم سکوتم رو بشکنم. -بگو بشقابم بیاره. -بشقاب برای چی؟ - توی دیس بخوریم؟ خندید: _دیوونه...عروس و داماد توی یه دیس غذا میخورن. از شنیدن این حرفش که اجباری بود ، برای رفع کدورت عصبی تر شدم. چنگالم رو باحرص زدم توی سالاد و گفتم: -اصلا من سیرم. آرش دیس غذا رو کشید سمت خودش و از خدا خواسته گفت: - پس خوش به حاله من. و شروع کرد. اولش فکر کردم که اگه یه کم ناز کنم، نازم رو میخره. با چند تا پر کاهو شروع کردم ولی دیدم آرش راستی راستی داره دیس رو تموم میکنه فهمیدم نه انگار خریدارم ، اهل ناز خریدن نیست. یعنی اصلا خریدار نیست ! فوری با چنگالم تکه ای جوجه کباب از دیس برداشتم و با دلخوری گفتم: -نوش جان....خوب شد من نخوردم لااقل شما سیر بشید. خندید و گفت: _بالاخره تلافی اونهمه مهریه ای که به زور ازم گرفتی رو باید یه جوری خالی کنم دیگه. چرا باز حرف مهریه پیش اومد !؟ اخمم محکم شد و دلخوریم بیشتر: _آرش !! خیلی پررویی به خدا ! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 دیگه حتی یک کلمه هم با آرش حرف نزدم. اونم درست روز عقدمون!! ولی واقعا توقع شنیدن همچین حرفایی رو ازش نداشتم. موقع برگشت از رستوران، پدر اجازه داد تا همراه آرش دوری توی خیابون ها بزنم. حتما فکر میکرد حالا ما ، مثل لیلی و مجنون گل می گیم و گل می شنویم و می خندیم. سوار ماشین آرش که شدم برای ظاهر سازی هم که شده. با لبخند برای بقیه دسته گلمو تکون دادم. نمی خواستم توی نگاه بقیه مخصوصا زن عمو فرنگیس و دختراش، قهر منو آرش آشکار بشه. وقتی ماشین از جلوی چشم مهمون ها دور شد. آرش باز با پررویی کنایه زد: -بزنم بغل بیای پشت فرمون بنشینی. -نخیر... من رانندگی بلد نیستم. صدای خنده طعنه آمیزش بلند شد: -راستی !! پس واسه چی ماشین میخواستی؟ لحظه ای برای کنترل کردن اعصابم چشامو بستم که ادامه داد: -به هر حال باید میپرسیدم آخه ماشین قراره به نام شما بشه....ماشین شما، خونه شما، ویلای شما. باحرص گفتم: -لازم نکرده...ماشین مال خودت...ویلای عمو و خونه ای که قراره به نامم کنه بسه. باز خندید. عصبی نگاش کردم که یک دستش رو روی فرمون گذاشت و باز دست دیگش نیشگونی از گونه ام گرفت: -خیلی مظلوم نمایی نکن خانومی....خوب تونستی یه روزه همه چی رو به نام خودت کنی...حالا پس ، باید تا آخر عمرت منتظر شنیدن کنایه های منو ، پدر و مادرم باشی. عصبی فریاد کشیدم: _تمومش کن آرش...اینا شرطه من نبود، شرطه پدرم بود...حالا نمیفهمم چرا کنایه اش رو به من میزنی. یکدفعه با فریاد آرش غافلگیر شدم: -چرا نزنم؟ عمو مدام گفت من نقشه ی ویلای اقاجونو کشیدم....من واسه ویلای آقاجون اومدم خواستگاری تو.....اما در حقیقت خودش بود که نقشه ی گرفتن ویلای آقاجون رو داشت . هم ویلای آقا جون ، هم نقشه ی گرفتن ویلای پدرم.... اینهمه مهریه واسه چی بود؟! به من اطمینان نداشت یا به پدرم؟! تو نمیدونی شب بعد از خواستگاری توی خونه ما چه خبر بود. نفس بلندی کشید و اینبار ولوم صدایش رو پایین تر آورد و گفت: -من حتی به آرین هم داشتم جواب پس میدادم....که چرا پدر اینهمه ملک و املاک به نام تو کرده... آهی کشید و ادامه داد: -چون پدر بیچاره ی من از عشق من خبر داشت ...ترسید ...ترسید اگه جواب رد به من بدید ، من افسرده بشم ....حاضر شد از املاک خودش بگذره و این وصلت صورت بگیره ولی به چه قیمتی!! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️‌ الهی 🙏 ✨امشب برای تک تک عزیزانم یه حس خوب😇 نوری از جنس امید✨ دلی غرق در شادی❣ و قلبی سرشار از آرامش❣ از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏 عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨حس آرامش یعنـی: بدونیم خدایی داریم❣ که همیشه حواسش به زندگیمون هست...😇 لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣ شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• ❣ سلام حصرت نجات ، مهدے جان✋🏻 ... و این حال و روز جهانـ🌏ــے اسٺ ڪه تـو را از یاد برده اسٺ...😔 ... جهانے سـرد ، بیمار ، مرگــ آلود ، پر اضطراب ، بےدلخوشے ، ملتهب...😞 خودت بیا و بہ داد دنیـا برس. 🤲🏻 دست مهربانت را بر سر جهانیان بڪش. سایہ ے اندوه را از سر زمین ڪم ڪݩ...😢 ... خودت بیا و سلامتے و نشاط و امید را روزیمان ڪن...💚🦋
مراقب باش از مرگ نگریزی٬ تا شهادت از تو نگریزد.. 🌹شادی روح شهدا صلوات🌹 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تنها جوابی که داشتم این بود: -اینا به من ربطی نداره آرش. باز خندید . دیگه از شنیدن صدای خنده اش عصبی میشدم. -آره ربط نداره ....سرکار مالک خونه و ویلا شدی میگی ربطی نداره ! پس به کی ربط داره! من قراره با کسی ازدواج کنم که تموم خونه ام به نامشه؟! خب بگو جای من و تو عوض شده دیگه....من عروسم و تو داماد. کلافه، سرم رو با دو دستم گرفتم و چشام رو بستم. -بس کن آرش، سردرد گرفتم با این حرفات.... محکتر فریاد زد: _بس نمی کنم الهه .... فکراتو بکن ....تا الان به رضایت عمو برای عقد ازدواج احتیاج داشتیم ولی الان نه.... یا به من ثابت میکنی که منو دوست داری و به خاطر خونه و ویلای پدرم بله نگفتی یا... خشکم زد: -یا چی؟ -یا نمیتونیم باهام ادامه بدیم. همون طور که مثل مجسمه ای خشک شده بودم باز پرسیدم: -یعنی چی نمی تونیم ادامه بدیم؟ خیلی راحت و مصمم گفت: _یعنی اینکه تو که همین حال تموم مهریه است رو گرفتی....پس میتونم طلاقت بدم. لبام لرزید: -آ.... آرش! سکوت کرد.دوباره با ترس صدایش زدم: -آرش! -همون که شنیدی. انگار خواب بودم. از اون دسته خواب هایی که هرچی سعی می کنی بیدار بشی تا نترسی و کابوست تموم بشه، نمیشه که نمی شه. انگار توی با تلاق آرزو هام داشتم دست و پا میزدم. کنار عشقم، کنار همسرم، کنار آرزوهام...اما نه به محبت وعشق ، بلکه به تقلای موندن برای ادامه ی زندگی مشترک. من از اون مهر آبی رنگ طلاق که میخواست توی شناسنامه ام بخوره میترسیدم. مگه چند روز از عقدمون گذشته بود که حرفی از طلاق وسط بیاد. ما همون روز عقد کرده بودیم. این چه تهدیدی بود که آرش کرد !! لال شدم .....سرم اونقد درد گرفت که حس کردم اگه حرف بزنم، از حال میرم. نفهمیدم چقدر بیخودی تو خیابون ها چرخیدیم و هر دو سکوت، کردیم و کام همدیگرو تلخ . دسته آخر هم آرش بی هیچ حرفی منو به خونه رسوند و رفت. این خاطره از روز اول عقدمون به جا موند. شنیدن یک دعوای حسابی، یک دلخوری عمیق و یک تهدید حسابی و اسمی ممنوعه . اونم درست روز اول عقدمون . طلاق ! وقتی برگشتم خونه، مادر و پدر بیدار بودند اما من توان حرف زدن نداشتم. خستگی رو بهانه کردم و به اتاقم رفتم. لباس های عقدم رو با بی حوصلگی انداختم روی مبل و فقط یه تاپ پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت. خنکی ملحفه ی تخت داشت داغی آتش تنم رو خاموش میکرد که بغضی مثل گلوله ای از آتش توی گلوم نشست. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 .شهید سجاد زبرجدی محل ولادت: تهران تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت:حلب سوریه تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۷/۷ مزار:گلزار شهدا تهران 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌺🌺 ته صف بودم،به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید،دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت: لیوان ها همه اش نصفه بود.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
چہ‌خوبہ‌رفاقتے‌ڪه‌ آخــــرش شهـــــــــــــادتہ شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے شهید‌ابو‌مهدے‌المهندس 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَس‌های کسی هست که نیست ... 🔹بی‌گمان در دلِ من جایِ کسی هست که نیست ... 🔸تا چشم کار می‌کند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘ 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ پ
رمان انلاین 📿 دو روز از عقدمون گذشت. دسته گل عقدم خشک شد و باخشک شدنش، خاطره ی شب عقدمون رو هم مثل قاب عکس برایم قاب کرد . انعکاس اون خاطره ی تلخ روی دسته گل من افتاده بود و همراه اون روی دیوار اتاق، همون جایی که دسته گلم رو زده بودم، خودنمایی میکرد. بدتر از خاطره ی عقدم، مادر بود که مدام می پرسید: " پس چرا آرش بهت زنگ نمی زنه....چرا سراغی ازت نمی گیره. چرا نمیآد باهم برید بیرون " چراهای زیادی بود. اما «زیرا»یی نبود که بتونم به زبونم بیارم و به مادرم بگم. دلم نمی خواست ناراحتش کنم . نمیخواستم بگم همون روز عقدمون بحثمون شد. سنم کم بود. ولی با همه بچگی و شیطتنتم، خوب فهمیدم باید با چنگ و دندون پای بله ای که گفتم بایستم. میدونستم نباید بچه بازی در بیارم و واسه هر حرفی و هر کاری نگم ، " آرش گفت " ، " آرش اینکار رو کرد " . واسه همین حتی قید غرروم رو هم زدم و بهش زنگ زدم. صدایش بعد از سه چهار بوق، با کمال خونسردی شنیده شد: -سلام. -مثلا که علیک ...که چی؟ از طرز حرف زدنش دلخور شدم ولی به روم نیاوردم: _ببخشید که ما عقدیم و نامزد.....نه یه حالی نه یه احوالی ازم میپرسی ..... خب ؟ مامانم هی میپرسه تو کی میآی. -اتفاقا مامان منم مدام می پرسه «حالا که بهش رسیدی فکر میکنی میارزه؟» دیگه نتونستم کنایه اش رو نادیده بگیرم: -آرش خیلی بی ادبی .... من نمیفهمم چرا اینقدر کنایه ی مهریه رو ، به من میزنی ....خب از اول قبول نمیکردی، بله رو نمی گفتی ، چرا حالا داری هی طعنه میزنی !؟ -چون حالا فهمیدم ارزشش رو نداشتی. حس کردم خون گرم توی رگ هام هم یخ زد: -آرش!! -من کار دارم ..... اگه تو بیکاری به من ربطی نداره . _دیوونه لااقل بخاطر اینکه بقیه فکر نکنن که ما قهریم بیا اینجا تا باهم بریم بیرون. -نه اتفاقا بذار بفهمند قهریم....خب بگو بهشون....دیگه الان عموجان که نمیتونه کاری کنه ....اتفاقا حالا مزه میده یکم حرص بخوره تا حالش جا بیاد ....درست مثل حرصی که من و پدر و مادرم روز خواستگاری خوردیم. یکدفعه زمان و مکان ، فراموشم شد و جیغ بنفشم بلند: -به درک...اصلا نمیخواد بیای. گوشی رو که قطع کردم یه دقیقه نکشید که مادر اومد به اتاقم: _چی شده الهه؟ صدات تا توی آشپزخونه اومد . دیگه نتونستم سکوت کنم و عصبی گفتم: -هیچی ...سر قیمت اختلاف پیدا کردیم. مادر متعجب پرسید: -قیمت چی؟ -قیمتی که برای من گذاشتید. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
دوستان و همراهان گرامی ممنون که ماروهمراهی میکنید❤️🌷 نویسنده محترم لطف کردن و پارت هارو یمقدار طولانی تر کردن... ☘مثل روال قبل کانال روزی دوپارت درخدمتتون هستیم یه پارت صبح و یه پارت شب👏❤️ . رمان انلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی حاج مهدی رسولی در مراسم تشییع شهید فخری زاده خشم امروز من از قبل فزون تر گشته از شب تیره بغداد ورق برگشته به دم ندبه هر جمعه بر این لب سوگند راه ما راه حسین است به زینب سوگند ما که از کرب و بلا درس جنون می گیریم عاقبت پاره تن و غرق به خون می میریم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نحن ابناء الحیدر - https: eitaa.com Rahasho.mp3
707.9K
🔰راهکاری عمومی برای ترک گناه 🔻مخصوصا کنترل چشم 👀 🎙حسام الدین جلالی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر کس رسید ؛ سوال کرد ؛ زائری؟ 💫 از این سوال ؛ دل پر خون ما گرفت ..😔 ◻️برای دلم ◻️برای بی قراری هایش ◻️والعصر میخوانم ◻️وتکرار میکنم و تَوَاصَؤا بِالصَّبر...💫 ❤️ 🍃 🌷✨ 🍃🌸🍃 ✨🌷✨🌷✨ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 میشه خدا رو پیدا کرد در این شلوغی های زمونه 🌺فقط کافیه از خودش کمک بخوای تا دستتو بگیره 🌷تا تو هم یکی از بنده های خوب خدا بشی قدمی به سمت خدا برداریم 🌸🍃
حـاج حسـین یـکتا👆🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادر در اتاق رو بست و با ترسی که توی صورتش موج گرفته بود گفت: -درست حرف بزن ببینم چی میگی. -بخاطر شرط و شرطی که پدر واسه مهریه من گذاشته، حالا آرش فکر میکنه ، من خواستم کاسبی راه بندازم. مادر اخم کرد وخواست چیزی بگه که فوری گفتم: -هیچی نگو مامان ...شما خوب منو فروختید ، یه ویلای هشتصد میلیونی ، یه خونه تو تهران به نامم خورده اما آرش هیچی فقط سه دنگ از ویلای آقاجون !... الان کی واسه پول بله گفته؟ من یا آرش؟ اینجوری میخواستید خوشبختم کنید؟ مادر جلو اومد . نشست لبه ی تختم و پرسید: -میخوای به پدرت بگم با آرش حرف بزنه؟ -چه حرفی! بگه ببخشید که واسه مهریه ی دخترم بهت تخفیف ندادم ....واقعا هر طور فکر می کنم به همین میرسم که شما واقعا منو فروختید. -ما خوشبختی تو رو میخواستیم. _این خوشبختی منه ؟! .....خوب ببینید ، باید کنایه های عمو و زن عمو و آرشو بشنوم ... اینجوری میشه زندگی کرد. مادر آهی کشید و گفت: -پدرت از بس میترسید اینکار رو کرد. -خوبه الان دیگه نترسه .... من خوشبخت شدم .....درعوض اونهمه تضمینی که پدر گذاشت حالا هر روز هزار تا کنایه میشنوم. همه بامن لج کردن، آرش لج کرده اصلا دیدنم نمیآد.....این بود همون خوشبختی که پدر برام میخواست؟ مادر سری تکون داد و با ناراحتی گفت: -زنگ بزن بهش. من باهاش حرف میزنم. -نه....نمی خوام دیگه شما دخالت کنید ...که باز لج کنه ....که از این بدتر بشه. _میخوای چیکار کنی پس ؟ -خودم باهاش حرف میزنم، الان عصبیه، یه دو روز دیگه که آروم تر شد باهاش حرف میزنم. اما واقعا خودمم مطمئن نبودم که بتونم آرش رو با اون آتیش تندش ، آروم کنم. اما به هرحال، از این مطمئن بودم که اگر پدر و مادر دخالت کنن، ماجرا از این بدتر میشه. حتی شاید به یک دعوای خانوادگی منجر میشد و تنها کسی که این وسط آبروش میرفت و مضحکه ی دست فامیل میشد ، من بودم. خیلی فکر کردم. دنبال راه حلی بودم برای مشکلات قفل کرده ی زندگیم. میخواستم برای زندگی مشترکمون کاری کنم. کاری که به آرش ثابت بشه که چقدر دوستش دارم و میخوام با آرش زندگی کنم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را همین خون شهدایمان رسانده تا لب مرز‌هایِ شما ؛ دیگر بی فایده‌است این دست و پا زدن ها، حالا باید نـفــــس های آخرِ خود را بــــــشمارید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝