🎥 عاشقانههای وهب ِ شهدای مدافع حرم شهید هادی شجاع
📲 مجموعه استوریهایی از روایت زندگی مشترک ۴ روزه شهید هادی شجاع و همسر صبورش
💐 شادی روح شهید شجاع صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت39
-آرش قهری رو شروع کرده بود که انگار هیچ وقت به آخر نمیرسید . یک هفته ای بود که از عقدمون میگذشت و خبری از آرش نبود . با اینحال مادر که علت این بی خبری را میدانست ، سعی داشت از پدر مخفی کند . مجبور شدم یه بار دیگه غرورم رو زیر پا بگذارم و به آرش زنگ بزنم .
-الو ...واسه چی هی زنگ میزنی به من ؟
عجب سلامی کرد! و چه جمله ی عاشقانه ای گفت ! دوبار ....فقط دوبار بهش زنگ زدم و او میگفت " هی زنگ میزنی ؟! " دلخوری ایم آشکار شد:
_علیک سلام ...
-گیرم که سلام ، که چی حالا ؟!
که چی ؟! بعداز یک هفته ! که چی !؟
-حرف دارم باهات .
-من حرفی با تو ندارم .
سر انگشتان دستمو کف دستم جمع کردم و فشار عصبانیم رو کف دستم خالی :
_من دارم ...خیلی هم حرف دارم ...میآی یا برم سراغ آقاجون .
-داری منو تهدید می کنی !
-آره ...چون مجبورم کردی .
لحظه ای سکوت کرد.شاید ... شاید همین تهديد فرجی میشد که شد.
-امروز ساعت 4 بعدازظهر میآم دنبالت .
-منتظرم .
واااای بدون خداحافظی قطع کرد. حتی اجازه ی بغض کردن هم به خودم ندادم .خودم خواستم .خودم عاشق شدم ، خودم باورش کردم و حالا باید پای یک امضا و یک اسم میموندم.
تا ساعت 4 بعد ازظهر هی تو خیال خودم ، حرفام رو بارها و بارها مرور کردم ،حذف کردم ، که بلکه تاثیر بذاره .ساعت 4 بعدازظهر که شد حاضر و آماده جلوی درب خونه منتظرش شدم .
اونقدر فکر کرده بودم که حتی درجواب مادر که پرسید :
_کی بر میگردی ؟
گفتم :
_هروقت به نتیجه برسم .
نگاهی به ساعت عقدمون که سِت بود و لنگه ی همون ، دور مچ دست آرش بسته بودم ، انداختم . دیر کرده بود.
10 دقیقه تاخیر ! نگفت توی گرمای تابستون زیر آفتاب منتظر میمونم ؟!نگفت که دیر میآد و من باید هی با کف دستم خودم رو باد بزنم و چشمام رو به سر کوچه بدوزم ؟
نگفت ...اصلا بعید میدونم که یادش باشه که بامن قرار گذاشت .
هی دو قدم از جلوی در رفتم سمت سر کوچه رفتم و برگشتم .شاید ده ها بار این مسیر رو طی کردم .ساعت چهارونیم شد که بالاخره آقا تشریفشون رو آوردند.با اونکه خیلی از دستش دلخور و عصبی و ناراحت بودم ولی هنوز اونقدر دوستش داشتم که با دیدنش ذوق کنم .حتی واسه دیدن اون پیراهن چهارخونه ی روشن طوسی که چقدر بهش میومد . یا حتی برای عطر لاگوستش که فضای ماشینو پر کرده بود .در ماشین رو که باز کردم ،حتی نگاهم نکرد.
اما من عاشقانه صداش زدم :
_سلام آرش جان .
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#شهیدمحسنفخریزاده
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھآدت
آغازِخوشبختےاست . . .!
خوشبَختےاۍکھ پایٰاننَدارَد
شھیدکھ بشوے
خوشبَختِاَبَدۍمیشَوۍ♥:)
#شهادت_افتخار_ما😌✌️🏻
#شهید_محسن_فخری_زاده 🌹🕊
-🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺دلنوشته ایی از #مادر_شهید مدافع حرم #علی_عابدینی 🌺
قرارمان به برگشتنت بود....
به دوباره دیدنت ....
اما
تو
اکنون
آنجا
آرام گرفته ای....
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت .....
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
شبی بی نظیرآرامشی عمیق
خدایی همیشه همراه
لبخندی از سر خوشبختی
تقدیم لحظههاتون😍❤️
الهے امشب
هرچےخوبیه وخوشبختیه
خداےمهربون
براتون رقم بزنه
کلبه هاتون ازمحبت گرم
وآرامش مهمون همیشگی
خونه هاتون باشه
شبتون بخیروشادی..😴
یاعلی
🍃💞🍃
#سـلام_صبحتون_سرشار_از_عشق_و_مهربانی ☕😊❤
در پناه پروردگار🙏
امروزتون بخیر و نیکی
سرتون سلامت
زندگیتون شیرین و عاشقانه❤
دنیاتون غرق در شادی و آرامش🙏
🍃🌷
#سلام_شہــید!
بـی هیچ بہانہای
دلـم گفتــ :
روزم با ســلام
بر بہـشـتیان
آغاز شود
بہ امیـد برگرفتن
جـرعــہای از
زلال یادت
باشد که
بہ فــلاح برسم....
سلام برشهدا✋
سلام برمردان بی ادعا✋
سلام صبحتون شهدایی ✋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت40
بی لحظه ای نگاه ، جواب داد :
_سلام .
نشستم روی صندلی جلو و گفتم :
_خب کجا بریم ؟ رستوران یا کافی شاپ ؟
نیمرخش رو کمی به سمتم مایل کرد تا گره کور ابروانش رو ببینم :
_هیچ جا ... همین جا، توی ماشین حرف میزنیم .
-آرش واقعا شورش رو درآوردی ... تو ...
حتی نگذاشت ادامه ی " تو " را بگویم . نگاه تندش گرچه عصبی بود اما بالاخره نصیبم شد . ولی من براي همان تند و تیزی نگاهش هم ضعف کردم :
_ببین الهه حرف بین من و تو فقط یه چیزه ...
-چی ؟!
-یا طلاق یا تفاهم .
-یعنی چی ؟
طلاق که مطمئنا یک معنی بیشتر نداشت ولی منظور از تفاهم رو توی موضوع منو آرش نمیفهمیدم .
نفسش در هوای خفه ی ماشین فوت شد.
-یا باید سر این مهریه ی سنگینِ سرکار به تفاهم برسیم یا طلاق .
-ببخشید!! چه تفاهمی !!
-ویلای پدرم واست زیاده الهه ...
من هنوز خاطره ی تلخ خواستگاری یادمه . تحقیر شدم ... به من تهمت زدید ... ولی آخرش چی شد ... همه چی به نام تو شد ... این نمیشه . زندگی مشترک ، میشه یه زندگی شاهانه برای ملکه .
-خوبه ...جالبه واقعا ! یعنی میگی الان چکار کنم ؟! سند ویلای پدرت رو به نام تو بزنم ؟
نگاهش توی چشمام قفل کرد و کم کم ابروی چپش بالا رفت :
_دقیقا .
لبانم از تعجب از هم باز شد که ادامه داد:
-مگه نمیگی لازمه ی زندگی مشترک اعتماده ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟خب ... پس چه فرقی میکنه به نام من باشه یا تو .
خدای من ! معنی اعتماد این بود! تمام مدت فکر میکردم آرش بهتر از هرکسی منو میشناسه ولی انگار اشتباه فکر میکردم .
-توچی ؟ تو به من اعتماد نداری ؟
صریح و قاطع ، با آن نگاه نافذی که هنوز وسط حلقه های چشمانم نشسته بود گفت :
_نه .
-آرش تو به من اعتماد نداری !!
بلند و عصبی جواب داد:
_نه ... با اون مظلوم نمایی جلسه ی خواستگاری و اونهمه مهریه ای که به زور به نامت زدیم ... نه ... چرا باید بهت اعتماد کنم ... تو حتی یه مخالفت لفظی کوچولو هم توی جلسه ی خواستگاری نکردی . فقط لبخند زدی ، یعنی دلت میخواست که همه چی به نامت بشه .
فکم توان فشار همه ی دندان هایم را نداشت که از بین دندان هایم غریدم :
_آرش !
-فکراتو بکن الهه ... این تنها راهه اعتماد من به توست .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸