❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را...
🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام...
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#STORY📲🖤
حاج قاسم ڪجایی...؟!🥀
#حاج_قاسم
#فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت105
_به جهنم ... غرور یه مرد رو میخوام چکار ... زندگی به من یاد داد توی این دنیا فقط به فکر حال خودم باشم نه بقیه ... برو پولتو بردار حسام ... اینقدر حرصم نده.
فشار دندان هایش رو روی هم از نزدیک دیدم:
_من نیازی به پول تو ندارم.
دستش رو روی دستگیره گرفت و خواست درو باز کنه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ به درک اصلا خلایق هر چه لایق ... دیگه پاتو اینجا نمیذاری حسام.
عقب گرد کردم و دست به سینه نگاهش. مکثی کرد. پشتش به من بود و بعد با یه حرکت درو باز کرد و رفت. حتی صدای خداحافظی اش رو با مادر هم نشنیدم. اما بسته شدن نامتعارف در خونه با اون ضرب رو خوب شنیدم ... مادر با تعجب اومد سراغم .
_ الهه! حسام چش بود؟!
_پسره ی مغرور! هیچی ... زیادی کله اش بوی قورمه سبزی میده.
صدای مادر عصبی شد.
_ چی بهش گفتی؟!
_من! من چی بهش گفتم !!؟؟ شما هم که همش طرف حسام رو بگیر.
_خودم با گوش های خودم شنیدم گفتی، پولتو بردار ... کدوم پول؟
آهی سر دادم و گفتم:
_ واسش پول قرض گرفتم ، آقا ناز کرد ... تقصیر منه اصلا که دلم واسش سوخته.
مادر عصبی فریاد زد:
_ الهه! درست جوابم رو بده ... پول چی میگم؟
_اِ ... خیله خب میگم.
مجبور شدم تمام قضیه شرط و شروط رو با تصادف ماشین مهندس رو برای مادر تعریف کنم. در تمام مدت مادر مدام لبشو گاز می گرفت و با کف دست روی دست دیگرش میکوبید.
و آخرش هم سرم فریاد زد:
_خاک تو سر احمقت کنن ... تو هنوز نفهمیدی حسام تموم اینکارا رو بخاطر تو انجام داده؟ پای ضرر و خسارتشم واستاده؟
_بسته تورو خدا ... شما هم فقط بلدید فیلم هندیش کنید ... من از این آقا خوشم نمیآد ، بدم میآد ازش ، از خودش از تیپش ، از قیافه اش ، از اون عشق مذهبی اش ... ولم کنید بابا ... کی تموم میشه این هشت ماه لعنتی که خلاص بشم.
مادر چنان عصبی شد که با دو قدم تند و سریع خودش رو از چهارچوب در جدا کرد و سمتم اومد. بی هیچ حرفی با یه سیلی محکم زد توی گوشم و در حالیکه توی چشماش اشک موج میزد گفت:
_دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه.
بعد سر بلند کرد سمت آسمون و از ته دلش گفت:
_ای خدا .... میخوام اونروز رو ببینم.
دلم لرزید. چنان سوز دعایش پایه های دلم رو لرزوند که وقتی مادر از اتاق بیرون رفت ، سقوط کردم سمت زمین.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت106
دیگه حسام رو ندیدم. اولش فکر کردم شاید یه روز یا دو روز خبری ازش نشه ولی کار به یه هفته رسید! صدای مادر هم بلند شد:
_خاک توی سر بی لیاقتت کنم ، پسر به اون خوبی رو هم فراری دادی!
_نخیر ... پسر برادر شما اهل موندن نبود و جا زد.
مادر با حرص سرم فریاد زد:
_تو فراریش دادی الهه ... تو با این مسخره بازیات ... انتقام اون آرش عوضی رو داری از حسام بیچاره میگیری؟ به خدا سرت میآد ... حالا ببین کی گفتم.
مادر توی اون یک هفته، با حرف هاش باز پایه های قلبم رو لرزوند.
یه حسی بهم می گفت؛ میرسه ... میرسه همون روزی که مادر ازش حرف می زد. نفهمیدم چطور شد که حسام که اونهمه ادعای عاشقی داشت تونست یه هفته بدون من دوام بیاره؟! ولی کار به جایی رسید که هستی بهم زنگ زد.
_الهه بین تو و حسام چیزی شده؟
_چطور؟
_حسام امروز اومد خونه یه ساک بست و گفت میره مسافرت.
_مسافرت! کجا؟!
_نگفت.
شوکه شدم. انگار راستی راستی داشت با عشق من توی قلبش جدال می کرد. شایدم پیروز شده بود. نُه روز بود که حسام رو ندیده بودم. تک شاخه گل های خشک حسام کنار میز آرایشم بود و کنایه های مادر از روزی یه بار به هر ساعت رسیده بود. نمی خواستم باور کنم ولی یه جورایی خودم هم دلم براش تنگ شده بود. در جعبه ی سرویس طلایش رو باز کردم و خاطره ی شبی که جلوی چشم همه، سرویس رو به من داد، برایم مرور شد. یا خاطره ی اون تصادف لعنتی و اون شام پر خرج . من براش فقط زحمت بودم. حسام یه دیوانه بود که با اون همه زحمت بازم عاشقم باشه. هنوز نمی تونستم بفهمم که چرا پول رو قبول نکرد؟!
هضمش کمی سخت بود که اینقدر عاشق باشه ولی انگار بود. روز دهم بود. ده روز بود که شاخه گلی برایم نیاورده بود و گاهی وسوسه ای به دلم می نشست که یه زنگ به موبایلش بزنم. نفهمیدم چرا انگشتم رفت روی تماس ها. توی لیست آخرین تماس هایم بود. همون روز آخری بهش زنگ زدم تا ساعت ۱۱ صبح به دیدنم بیاد و چه وقت شناس بود! دقیق ... راس ساعت . نگاهم روی شماره ی موبایلش بود. صدایی بی هویت توی وجودم فریاد میزد:
" زنگ بزن .... یه بار ... همین یه بار ... اگه برنداشت دیگه زنگ نمی زنی. "
مغلوب شدم دستم خورد روی شماره اش. خواستم قطع کنم که بوق اول خورده شد. نگاهم رفت سمت ساعت. سر ظهر بود. حتما داشت طبق عادت نماز می خوند ... البته شاید .
زنگ دوم خورده شد و به زنگ سوم نرسیده، صدایش را شنیدم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #ویدیو_اینستاگرام
🎤#حاج_محمود_کریمی
🎬 نماهنگ ویژه ایام فاطمیه🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#مقاممعظمدلبـرے •|💛|•
آݩ؏ـشـق ڪھ درپـردهبـماݩـد
بھ چھ اَرزَد
؏ـشـقاسـٺوهـمیـݩ
لذتاظهـاردگـرهـیچ...♥️
#مـآگـردشـمعولـایتمیگردیم🌺
#حضرت آقا❤️💐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ زیبای «مادر بمون» بمناسبت #ایام_فاطمیه منتشر شد...
🎼 حاج محمود کریمی
♦️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
💐به اندازه ارادتت به حضرت زهرا فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_دیده_نشده_از_شهید_کمیل
وقتی شیطنت شهید کمیل گل میکنه😂
#شهید_مصطفی_صفری_تبار
#شهیدکمیل
#مدافعان_وطن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃
کدام یک از افعال نیکت #خلبان پروازت شد ...
هق هق گریه ات به وقت #نماز_شبت یا کنترل نگاهت
تو آنچنان #عارفانه زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتحکردی ...
آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه #عاشقانه خرید تورا ...
خوشابحالت
بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای کهمادرت #زهرا به تولبخند زد چگونه طعمی داشت ...
از سفر عشقت بگو ...
رفیق عارفم ...
از من نزد مادرت زهرا یادی بکن
سلام مرا به مادر برسان ...
کاش من هم, همسفر تو میشدم.
شهید #احمد_علی_نیری در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان میگذشت , به فیض #شهادت نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص #آیت_الله_حق_شناس بودند.
پنج صلوات هدیه به روح مطهر #شهید بزرگوار.
✍به قلم #زهرا_حسینی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت107
جدی و سرد:
_ بله.
_قبلنا میگفتی ، سلام علیکم ... می گفتی بانوی من ... می گفتی الهه جان.
سکوت کرد. قلبم پر از تلاطم شد. چرا سکوت کرد؟! خط پایان عشقش اینجا بود؟ با بغضی که برایم بی دلیل بود گفتم:
_می دونستم ... خوشحالم که فهمیدم حتی تو هم یه روزی از من خسته میشی ... تموم شد؟ عشقت به پایان رسید؟!
جوابش بازم سکوت بود که لبمو محکم از این سکوت که نمی گذاشت حالش را از پشت کلمات حرف هایش بفهمم، گزیدم و گفتم:
_باشه ... انگار مزاحم شدم ... خداحافظ.
_الهه.
دوباره گوشی ام رو به گوشم نزدیک کردم. تکیه به دیوار اتاقم زده بودم و اینبار من سکوت کردم:
_دلم شکسته ... حق بده.
_حق !! کدوم حق ! حقی توی زندگی من نبوده که حالا بخوام به کسی حق بدم ... حق من اون بود که روز عروسیم بشه اولین و آخرین روز زندگی مشترکم با آرش؟
_الهه ... من آرش نیستم .... چرا داری همه ی آدمارو مثل یه نفر میبینی.
_حسام حوصله ی شنیدن فلسفه هاتو ندارم ... کجایی؟
_زیر آسمون خدا.
_خب ... زیر اون آسمون خدا ، اسمش چیه؟
_ حرم امام رضا.
دلم پر کشید. بغضم شکست:
_آفرین ... یکی واقعا طلبت ... نگفتی شاید دل منم یه زیارت بخواد؟ تنهایی رفتی؟
_حالم خراب بود ... اگه اینجا نمیومدم دیوونه میشدم.
_حالا تا کی میخوای بمونی؟
نفس بلندی سر داد:
_ تا وقتی اجازه ی برگشتم صادر بشه.
خوب کنایه ای زد. مکثی کردم که پرسید:
_صادر بشه؟
با خودم گفتم تو آخه چرا باید اینقدر دقیق باشی. حالا چون من گفتم پاتو نذاری خونه ی ما ، نباید بیای؟!
آهی کشید و گفت:
_ می بینی هنوز باید بمونم.
_نه ... برگرد.
کی قفل زبانم باز شد ، خودمم نمی دونم. صدایش را با تعجب شنیدم :
_برگردم؟!
_برگرد ... دسته گل هات خشک شده ... دلم واسه دسته گلهات تنگ شده.
_فقط دسته گلهام؟
با بدجنسی گفتم:
_فقط دسته گلهات.
آهی کشید:
_ باشه از همینجا یه سفارش دسته گل برات میدم.
انگار او بدجنس تر از من بود. به ناچار خنده ام لوم داد:
_نه ... خودت دسته گل رو بیار.
رگه های ذوقی توی صداش نشست:
_چشم بانو ... الان راه میافتم، فردا صبح با دسته گل خدمتتونم.
_منتظرم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت108
فکر نمیکردم ده روز ندیدن حسام منو برگردونه به همون الهه ی روزهای رفتن آرش. افسرده و غمگین. فردای همون روزی که بهش زنگ زده بودم، سر صبحانه، حسام رسید.تا مادر با تعجب به تصویر آیفون نگاه کرد و گفت :
_ حسامه،
یه بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد. از اون بمب هایی که صدا دارن ولی تخریب نه. هیجان دارند ولی ترس نه. فوری با سر انگشتای دستم، رده خرده نون های دور لبمو پاک کردم و با نوک زبونم روی دندون هامو تمیز . مادر در و باز کرد و گفت :
_ به به سلام عمه جون .... شنیدم مشهد بودی زیارت قبول.
حسام یه نگاه به مادر انداخت و یه نگاه به من. پیراهن مردانه ی نخودی رنگی تنش بود. اما نه از اون یقه کیپ های همیشگی. وقتی خوب دقت کردم دیدم اندامیه. خنده ام گرفت. لباس برای خودش گرفته بود آنهم به سلیقه ی من. اما شلوار جین مشکیش همون بود که من انتخاب کرده بودم. احوال پرسی اش که با مادر تمام شد جلو اومد. هنوز پشت میز صبحانه بودم که شاخه گلش رو گذاشت روی میز و گفت :
_ سلام بانو.... اینم اونی که دلت براش تنگ شده بود.
اخم کردم و گفتم :
_ تنگ نشده بود ولی یه شاخه گل میخواستم .
نشست پشت میز صبحانه. مادر بلند پرسید :
_چایی بیارم برات !؟
_اگه زحمتی نیست ... صبحانه نخوردم ... همین الان رسیدم.
_ای وای ... خب بشین با ما صبحانه بخور.
مادر این رو گفت . بعد خودش یه لیوان چایی برای حسام ریخت و نشست پشت میز . چند ثانیه ای سکوت همراهمون بود که من درحالیکه لیوان چایی ام را جرعه جرعه سر میکشیدم گفتم :
_از راه رسیدی !؟ همینجوری رفتی مشهد؟ بی ساک و چمدون !؟
_رفتم یه سر خونه، یه دوش گرفتم اومدم ولی صبحونه نخوردم.
مادر اخمی کرد و با چشمانش اشاره کرد که سوال پیچش نکنم. اما من باز گفتم:
_خب.... حالا که مارو مشهد نبردی چی واسمون آوردی!؟
دست کرد توی جیب شلوارشو یه جعبه ی کوچولو از جیبش بیرون کشید. مادر به جای من ذوق کرد:
_ وای ببینم.
جعبه رو از دستای حسام گرفتم و مقابل نگاه مامان باز کردم. انگشتر نقره ای بود با نگین فیروزه. طرح خوبی داشت. فیروز نیشابور بود. اصل بود و حتما گران قیمت. دور تا دور نگین آبی فیروزه ای هم تراشه های براق سنگ های شیشه ای. انگشتر رو توی دستم انداختم .کمی شل بود. ولی نه به اندازه ای که از دستم بیافته. دستم رو مقابل صورتم گرفتم که مادر باز با لبخند قربون صدقه ی حسام رفت:
_الهی عمه به قربونت بره .... چقدر تو خوش سلیقه ای! چقدر قشنگه .... چقدر به دستت میاد الهه!
حسودی کردم. چرا مادر باید اینقدر حسامو دوست میداشت ؟ حتی بیشتر از من ؟ حسادت! همون گناهی که شیطان رو از بهشت راند. همون گناهی که باعث کشته شدن هابیل شد. همون گناهی که باعث به چاه افتادن یوسف شد. دلم خواست الکی هم که شده یه ایراد بگیرم.
_اتفاقا اصلا هم بدستم نمیاد. انگشت های دستم کشیده است این خیلی نقلی و کوچولوئه.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💫 خانه ای هست دراین نزدیکی
✨ که درآن یک دوست قرآن میخواند🕹
✨ هر کجا هست،
💫به هر عقیده ای
✨ به هر مرامی
💫به هر حال عزیز دل ماست.
✨خدایا تو خودت امیدش باش🌹☑️
#شب_بخیر🌱
🍃
🌷✨
🍃🌸🍃
✨🌷✨🌷✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷