رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت161
بعد قبل از اونکه جوابی از حسام بشنوه ، یه انگشت دیگه زد وسط کیک و گذاشت دهانش که اینبار صدای اعتراض هر سه ی ما بلند شد :
_علیرضا !
شمع رو که فوت کردم و بقیه کف زدند . به اصرار حسام یه مثلث با هدایت دست خودش برش زدم و گذاشتم روی یکی از پیش دستی ها که علیرضا باز یه انگشت دیگه زد وسط کیک . اینبار من فریاد زدم :
_علیرضا ! تو که اينقدر شکمو نبودی !
-طاقت ندارم خب .
هنوز نمی دونستم اون تکه ی مثلثی تقریبا بزرگ ، مال کیه و حسام برای چی گفت که بذارم کنار ، که حسام سینی کیک رو روی دستش بلند کرد و گفت :
_با اجازه ی همه .
متعجب نگاهش می کردیم که میخواد کیک رو به کی بده که ناگهان در مقابل چشمان ما ، کیک رو زد وسط صورت علیرضا و با خونسردی گفت :
_نوش جونت ... دهنی خودته ... بخور.
وقتی سینی خالی کیک رو زمین گذاشت ، منو هستی غش کردیم از خنده. صورت علیرضا پر شده از خامه و تکه های کیک . با دو انگشت اشاره اش دور تا دور چشمش رو ، از کیک و خامه خالی کرد و گفت :
_ببینید ! ... سئوال من اینه .... آیا حسام با من خصومت داره ؟
این سئوال جدی علیرضا ، با اون قیافه و اون لحن خونسردش باز ما رو به خنده انداخت. از درد معده ام و بخیه هایی که انگار از شدت خنده جمع شده بود، ناله کردم و گفتم :
_علیرضا منو نخندون ، معده ام درد گرفت .
هستی فوری گفت :
_برو صورتت رو بشور ... برو .
و حسام جمله ی هستی رو تکمیل کرد:
_همینجوری که داری میری صورتتو بشوری ، کیک هم بخور ...چون سهم تو همونه .
از این حرف حسام باز زدیم زیرخنده که علیرضا با گفتن جمله ی " تلافی میشه " رفت تا صورتشو بشوره .
من الهه بودم ؟ همون الهه ای که یه روزی از روی عمد هر چی فلفل قرمز بود خالی کردم توی سالاد حسام ؟! همون الهه ای که میخواستم سر به تن حسام نباشه ؟
حالا چم شده بود . با یه سرویس طلا و یه زنجیر به گردنم که در واقع نشان نامزدیمون بود و به جای اون انگشتر رسم نامزدی و یه دستبند براي تولد ، عوض شدم ؟!
نه ...عوض نمیشدم .حسام خوب بود ولی عشقم نبود .حسام آقا بود . اصلا ماه بود . آره اصلا من زود قضاوتش کردم .اصلا مذهبی ها بد نبودند . قبول . ولی حسام برای من حیف بود.برای یه دختری که قلبش رو فروخته بود به عشق دوران بچگی اش . به آرشی که نفهمید چقدر برام عزیزه و رفت . میشه مگه دوباره عاشق شد ؟ اصلا مگه قلب ، عقل و منطق داره که بفهمه، عشق اول رفته و برنمیگرده !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پیشنهاد تغییر پروفایل برای دهه فجر
در همه شبکههای اجتماعی
#دههفجر🇮🇷🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨🦋✨
#تلنگـــــرانہ🌱💥
💠✨مراقــب باشيـم شیـــــطان دزد
است دزد خانه خالی را نمیزند
اگـر دور و برت پرســه مـی زند
در تــو چـــــیزی دیـــــده است.🌷
💠✨پس هم شاد باش ڪه در گـوهر
وجودیات چیزی نهفته است که
ارزش دارد
هـم #مــراقب باش!😉
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امام زمان ارواحناله الفدا برای گناهکاران😔😞
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت162
آه کشیدم . درگیر این افکار بودم . قرار بود بعد از زیارت امام رضا ، یه سر به خاتون هم توی شمال بزنیم و از جاده ی شمال برگردیم تهران . توی راه بودیم و من بیشتر از همیشه ساکت بودم . داشتم حلاجی می کردم . همه ی دلیل هام یه طرف ، خوبی های حسام هم طرف دیگه .حالا یک به یک داشتم ، دلیل هامو
با خوبی های حسام مقایسه می کردم . وچیزی که غالب میشد خوبی های حسام بود.
-الهه خوبی ؟
حسام پرسید . علیرضا رانندگی میکرد و هستی صندلی جلو نشسته بود و هندزفریهایش توی گوشش بود . سرم برگشت سمتش . نگاهم رو دقیق توی صورتش چرخوندم . چرا؟ چرا تازگی ها چهره اش با اون لبخند ، به دلم می نشست ؟ چرا نگاه سیاهشو دوست داشتم ؟
وقتی سکوتم رو دید ، دستشو انداخت روی شونه ام و منو کشید سمت بازوش . سرش خم شد سمت گوشم .
-راستشو بگو از دستبند خوشت نیومده ؟
-چرا ...خوشم اومده .
-پس چرا هی نگاه دستبند میکنی و هی میری تو فکر ؟
-چیزخاصی نیست .
-واقعا ؟!
-آره واقعا .
فشاری به شونه ام داد و کنج پیشونیمو بوسید .
-هوی آقا .
علیرضا بود.از آینه وسط ماشین ما رو نگاه میکرد که با اخم گفت :
_فاصله بگیر از خواهر من ...فاصله بگیر ببینم .
حسام با اخمی درجواب شوخی علیرضا گفت :
_هروقت تو از هستی فاصله گرفتی ، منم حرفتو گوش می کنم .
-اِ ... اینطوریه ؟
هستی هندزفری هاش هنوز توی گوشش بود و فارق از کل کل های حسام و علیرضا که علیرضا بازوی هستی رو گرفت و کشید سمت خودش . هستی افتاد سمت علیرضا و شوکه شد. فرمون ماشینم کمی تاب خورد که حسام فریاد زد:
_دیوونه وسط رانندگی !!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
| #بیو🐚
| #شهیدانه🕊
و نھایتِ رزقـــــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥️
°√•|⚘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصایح جاودانه علامه حسن زاده آملی👌🏻🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت163
علیرضا با پررویی گفت :
_زنمه ... میخوام ببوسمش .
بعد درکمال پررویی جلوی منو حسام ، هستی رو بوسید .حسام که انگار حسابی حرصی شده بود ، محکم زد روی شونه ی علیرضا و گفت :
_جمع کن خودتو ... خانواده نشسته اینجا .
علیرضا باز گفت :
_شما باید جمع کنید ... عقد موقت و اینهمه پررویی ! ما عقد دائمیم .
هستی ازخجالت خودشو کشید سمت صندلی خودش که باخنده گفتم :
_علیرضا کاری نکن یه جشن پتو واست بگیرم ها.
خندید:
_نه بگیرید .... تلافی میکنم .
حسام جدی و عصبی گفت :
_دارم واست .
باچشم به حسام اشاره کردم کاری به کار علیرضا نداشته باش. نزدیکای خونه ی خاتون بودیم . رسیدیم .خاتون مثل همیشه خوشحال شد و یه کلمه شمالی یه کلمه فارسی ازمون استقبال کرد. خسته ی راه بودیم و از بعد اذان صبح که راه افتاده بودیم ، نخوابیده . سفره ی ناهار که جمع شد ، حسام پتویی پهن کرد و گفت :
_یه ساعت بخوابیم .
علیرضا فوری گفت :
_هستی بیا ما بریم یه اتاق دیگه .
همین حرف علیرضا ، حسام رو حرصی کرد. انگار زخم خورده ی حرف علیرضا بود که از حا پرید و پتو ی دیگه ای از کنج اتاق برداشت و در حالیکه سمت علیرضا میومد گفت:
-بیا اینو بگیر و برو .
علیرضا خواست پتو رو بگیره . حسام پتو رو روی سر علیرضا پهن کرد و آی بزن . چند ثانیه مات حسام شدم و مشت هایی که روی پتو مینشاند اما طولی نکشید که منم جلو رفتم و نفهمیدم چرا با حسام همراه شدم و چند تا مشت حواله اش کردم . فقط هستی بود که جیغ میزد:
_حسام تورو خدا ... حسام .
علیرضا همون طور که زیر پتو ، مشت و لگد میخورد فریاد میکشید:
_بد تلافی میکنم حسام ... حالا ببین ... آی آی دستم شکست .
-بسه حسام ... بسشه .
حسام به فرمان من کوتاه اومد. علیرضا پتو رو پس زد و باموهای درهم و برهم شده و قیافه ای کتک خورده ، نگاهمون کرد .اما از رو نرفت و گفت :
_هستی جونم بیا عزیزم .... بیا بریم اتاق طبقه ی پایین تا من یه نقشه واسه این خان داداشت بکشم .
حسام خواست باز چیزی بگه که دستشو گرفتم و گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش
پرده دارش سماء، ملک بندهاش
دامنش، پرورش دهنده حُسن
اِی به قربان پنج فرزندش!
#روز_مادر
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
❤️مادرتمامِ عالم خوش آمدی❤️
روز زن و روز مادر بر همه خانمهای محترم کانال مبارک باشه 😊🌹🌹🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
وحیات..
انعکاسنامتوست ؛ مادر..
درروحنیمہجانِعالَم..:)♥️🖇
•«أنا سائلُ الَّذی أَعطَیتَــ»•
#یازهرا🖐🏻
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا🕊
شادمانه ولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
#شب
"شـب"
شروع سکوت خداست...
او آمده تا نزدیکیِ زمین
تا تــو آرام تر از همیشه
به خـواب بروی...
عیدتون مبارک
شبتون آروم
یا علی
••🦋⃟💙••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
ایپـادِشَــہخـوبـان
دادازغمتـنـهـــایـی(:''
دلبیتوبهجـانآمد
وقتاستکهبازآیی ... !
#یآصآحبَالزَمآن🌿°•
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫اگه یه موقعی دلت بگیره .....؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت164
_بذار برن ...
علیرضا و هستی رفتند .حسام روی پتو افتاد و باحرص گفت :
-خیلی رو داره این علیرضا!
-شوخه دیگه ...خوشم میآد از شوخی هاش .
چرخید سمت من که هنوز روی پتو نشسته بودم و یکدفعه دستمو کشید سمت خودش .افتادم توی آغوشش . بی فاصله ، چسبیده به تخت سینه اش که زیر گوشم گفت :
-البته بدم نیست که رفتند طبقه ی پایین ، حالا من راحت عزیز دلمو میبوسم .
و چشمکی زد و قبل از انکه قوه تفکرم کار کند ، پاتکی به لبهایم زد.
کجا بودند ممنوعه ها؟! خیلی وقت بود که دیگه ازشون خبری نداشتم .انگار همه ی چراغ قرمز ها سبز شده بود. بعد از عمل جراحی من ، اینطوری شده بود. یه جورایی به خودم می گفتم حالا که چی ؟ حالا اگه قراره ، هشت ماه باحسام باشی ، واسه چی آرامشو از خودت سلب میکنی ؟ از آرامش نگاهش ، بوسه هاش ، آغوشش استفاده کن . تو به اندازه ی کافی زجر عشق آرش رو کشیدی.
بوسه اش طعمی داشت به لطافت بهاری که یکدفعه به جانم دمیده میشد و تک تک سلول های مرده ی وجودم رو به شکوفه می رساند. البته رو نمیکردم که به آرامش وجودش محتاجم و نیشم را میزدم.
" دل نبند حسام ، من هنوزم عاشق آرشم. اگه برگرده... "
حسام فقط نگاهم کرد و غم سیاه نگاهش ، کلمات رو از خاطرم برد. دراز کشید روی پتو و خوابید اما من هنوز توی آغوشش بودم .حد و مرزش رو همون طور هم رعایت می کرد . نهایتِ خلاف و ممنوعه اش همون بوسه ای بود که به لبم میزد. نه مثل آرش که آبروی منو صاحب بشه و بعد درکمال وقاحت بذاره و بره !
بعدازظهر شده بود و هنوز سه چهار ساعتی تا غروب آفتاب مونده . همه بیدار شده بودیم .خاتون میخواست چایی بیاره که علیرضا که سرش توی گوشیش بود گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
726.4K
ڪاش مےشد بہ همان حال و هوا برگردیم...💔
بـہ زمــیــن وبــہ زمـــان شهـــدا بـرگـردیــم...😔
دور بـاشـیـــم از آئـیـنـهۍ خــود بـیـنـےمـان
ڪاش مےشد ڪہ دوباره بہ خـدا برگردیم...🕊
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•° تبریک محمد چه گلی داده خدایت 💐🌱
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری | #Story 📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبری به مردم
فلان وزیر را چرا برکنار نمیکنی؟
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت165
-راستی میدونید این اطراف یه آبشار داره ؟
خاتون سرتکون داد و اسم محلی آبشار و گفت . علیرضا باز سرش رو توی گوشیش فرو برد و در تایید حرف خاتون گفت :
-آره نزدیک ماست ...
با شوق گفتم :
_بریم ببینیم ؟
همه سری تکون دادند .خاتون گفت :
_خسته می شید ... باشه فردا .
اما من باز شیطنتم گل کرد:
_نه الان بریم .
حسام تابع من بود و هستی تابع علیرضا . راهی شدیم . علیرضا با گوشیش و اون برنامه ی ویز ، جلو راه افتاد . سربالایی بود و کمی راه سخت . هستی وعلیرضا باهم . منو حسام هم همراه هم . حسام دستمو گرفته بود و گه گاهی که مرا سمت بالای تپه میکشید به شوخی میگفت :
_کولت کنم یا میآی ؟
تپه ی اول رو که بالا رفتیم علیرضا گفت :
_چیزی نمونده .
-دقیقا چقدر؟
-ویز میگه بیست دقیقه دیگه .
نفس نفس زنان گفتم :
_علیرضا ! بیست دقیقه مونده !!
تو که گفتی نزدیکمونه! الان بیست دقیقه است همین یه تپه رو اومدیم بالا !
علیرضا اخم کرد:
_نمیتونی نیا ... غر نزن ... اصلا منو هستی میریم .
بعد باز راه افتاد .حسام فشاری به دستم داد و توی صورتم دقیق شد :
_اگه حالت بده ما برگردیم .
-نه ...خوبم ... میخوام بیام ببینم آبشارو.
باز راه افتادیم. یواشتر از علیرضا و هستی و کمی عقب تر از اون ها. تپه ی دومم که فتح کردیم گفتم:
_علیرضا پس کو این آبشار؟! گفتی بیست دقیقه ، تپه ی دومم که تموم شد .
-ببین برنامه ی ویز میگه یه ربع دیگه راهه.
-چی ؟!!!!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌿
#تم
#تم_کربلا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـــــداے من
❄️میان این همه چشم
💫نگاه تو تنها نگاهے ست
❄️ڪہ مرا از هرنگهبان
💫و محافظے بے نیازمی کند
❄️نگاهت رابرای تمام
💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم.
شبتون آرام ☃️💫
┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جااان♥️
دل آدمی مگر چقدر
تحمل دارد
ندیدنت را !..
#ابکی_من_فراق_الحسین..💔
#روزتون_کربلایی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
حاج قاسم:
"والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱
#story
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝