eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبری به مردم فلان وزیر را چرا برکنار نمیکنی؟ . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -راستی میدونید این اطراف یه آبشار داره ؟ خاتون سرتکون داد و اسم محلی آبشار و گفت . علیرضا باز سرش رو توی گوشیش فرو برد و در تایید حرف خاتون گفت : -آره نزدیک ماست ... با شوق گفتم : _بریم ببینیم ؟ همه سری تکون دادند .خاتون گفت : _خسته می شید ... باشه فردا . اما من باز شیطنتم گل کرد: _نه الان بریم . حسام تابع من بود و هستی تابع علیرضا . راهی شدیم . علیرضا با گوشیش و اون برنامه ی ویز ، جلو راه افتاد . سربالایی بود و کمی راه سخت . هستی وعلیرضا باهم . منو حسام هم همراه هم . حسام دستمو گرفته بود و گه گاهی که مرا سمت بالای تپه میکشید به شوخی میگفت : _کولت کنم یا میآی ؟ تپه ی اول رو که بالا رفتیم علیرضا گفت : _چیزی نمونده . -دقیقا چقدر؟ -ویز میگه بیست دقیقه دیگه . نفس نفس زنان گفتم : _علیرضا ! بیست دقیقه مونده !! تو که گفتی نزدیکمونه! الان بیست دقیقه است همین یه تپه رو اومدیم بالا ! علیرضا اخم کرد: _نمیتونی نیا ... غر نزن ... اصلا منو هستی میریم . بعد باز راه افتاد .حسام فشاری به دستم داد و توی صورتم دقیق شد : _اگه حالت بده ما برگردیم . -نه ...خوبم ... میخوام بیام ببینم آبشارو. باز راه افتادیم. یواشتر از علیرضا و هستی و کمی عقب تر از اون ها. تپه ی دومم که فتح کردیم گفتم: _علیرضا پس کو این آبشار؟! گفتی بیست دقیقه ، تپه ی دومم که تموم شد . -ببین برنامه ی ویز میگه یه ربع دیگه راهه. -چی ؟!!!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـــــداے من ❄️میان این همه چشم 💫نگاه تو تنها نگاهے ست ❄️ڪہ مرا از هرنگهبان 💫و محافظے بے نیازمی کند ❄️نگاهت رابرای تمام 💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. شبتون آرام ☃️💫 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج قاسم: "والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🤔| وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ، با هوای نفست مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود ، وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت در راه امام حسین (ع) شدی ، وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی و راه بری ، و خیلی وقتی های دیگه ؛ شهید میشی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بانوی من 📿 پارت 145 حسام اینبار به جای من فریاد زد : _علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟ -خب ویز میگه . حسام نفس نفس زنان گفت : _ای مرده شور اون ویزت رو ببرن . هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت : _خب حسام ، شما برگردید. -برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟! علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت : _بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن. و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد: _چکار کنیم الهه؟ -بریم دیگه . -آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها! -باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم . -تو اذیت نشی . نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم : -اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم . کف دستشو محکم زد روی سینه اش : _چشم عزیزم ... کمکت میکنم . و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم . یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم. -علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟ -آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟! حسام فریاد زد : _آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین ! -اینجا باید تک نفری بریم ... بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم : -هستی نرو. _چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه. حسام عصبي گفت : _شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه . هستی گوش نداد و رفت که گفتم : _حسام بیا ماهم بریم . -چی ؟! خطرناکه . -دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یِکی از شئونِ عاقِبت بِخیری نسبت شُما با جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:) .. .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری فرازی از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم... ولی ناموس اسلام حفظ بشه ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- ناشناس.mp3
2.99M
انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم... 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام نگاهی به هستی که راستی راستی داشت چهار دست و پا میرفت ، انداخت و کف دستشو کوبید وسط پیشونیش : _ای خدا ! این زن و شوهر چرا اینقدر احمقند! -بریم دیگه ... بیا ماهم احمق بشیم . پوزخند زد و گفت : _انگار حماقت علیرضا مسریه. سری به تایید حرفش تکون دادم . خندید و گفت : _ شیطنت وجودت گُل کرده بانو ؟! ...باشه . چهار دست و پا جلو راه افتادم .حسام بیچاره به جای اینکه بیشتر به فکر خودش باشه ، به فکر من بود. -الهه یواش برو ...الهه از گوشه برو ...الهه جای دستاتو محکم کن ....الهه لیز نخوری . خنده ام گرفته بود که گفتم : _حسام تو فکر خودت باش . بالاخره بعد از ده دقیقه که از اون باریکه راه ، تک نفر، تک نفر ، سمت بالای تپه ی آخر رفتیم به یه محوطه ی صاف بین درختان رسیدیم . از بالای ارتفاعی سه متری یه نهر کوچک آبی درون برکه ای که پایین نهربود ، می ریخت . -اینه !! آبشار که گفتی ... این بود؟! علیرضا گوشیش رو داد به هستی و گفت : _آره دیگه ...هستی یه عکس از من بگیر . حسام جلو اومد و به همون نهر آب کوچکی که سرایز بود سمت حوضچه نگاهی انداخت و بعد مقابل علیرضا ایستاد: _ویز اینو بهت نشون داد !؟ -آره . حسام سر شو تکون داد و یکدفعه با دو دست علیرضا رو هل داد سمت حوضچه ی آب . من و هستی جیغ کشیدیم و علیرضا تا گردن رفت زیر آب حوضچه . خودش هم شوکه شد .گویی آب حوضچه زیادی سرد بود که لرزید و گفت : _وااای ... یخ زدم . هستی دست دراز کرد سمت علیرضا که حسام اونو عقب کشید و گفت : _خودتم بیا بیرون .... تا یادت بمونه هرجایی ویز نشونت داد، نری ، باشه ؟ بعد دستمو کشید و گفت : _بیا بریم الهه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر دم بگو‌ میان قنوتت بہ صد نیاز عَجل علے ظُهورکَ یا فارسَ‌الحـِجاز هردم‌بگو بہ اشک‌روان روبہ آسمان💔 عَجل علے ظهورکَ‌یا صاحبَ‌‌الزَمان😔
تقدیم به مدافعان حرم؛ تو را حسین علی دیده و تو را خوانده که تو شهید حفاظت از دختر حیدری شهید مدافع حرم صبحتون شهدایی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زيبا ازتصاوير شهدای مدافع حرم جوونيم وبا احساسيم به روي حرم حساسيم بي بي دو عالم ماها همه واسه تو عباسيم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم به علیرضا بود که هنوز وسط حوضچه ی آب می لرزید . خنده ام گرفت که گفتم : _آب تنی کیف میده . من وحسام برگشتیم .حالا راه برگشت راحت تر بود.جز همون یه تیکه راه باریک که باید نشسته از روی سنگ ها پایین می رفتیم . باقی راه سرازیری بود و خود تپه ها تو رو سمت پایین تپه می کشیدند . به اولین تپه که رسیدیم .حسام دستمو گرفت و گفت : -ندو ... سُر میخوری ... مثل من پایین بیا . همراه بودنش ، آرامشی داشت که بهم میگفت ، مراقبمه . نگرانمه . اصلا همیشه همراه منه. و بود. خیلی هم مراقبم بود. مراقب نفس هام که زیادی تند نشه . " میخوای اینجا استراحت کنیم ؟" مراقب راه رفتنم که زمین نخورم " الهه دستمو محکم بگیر نخوری زمین " مراقب حتی معده ام . " الهه معده ات که درد نمیکنه ؟ " نگرانیشو دوست داشتم .این نگرانیش یه حال خوب رو توی وجودم زنده میکرد. یه نفر بود . یه نفر رو داشتم که واسه ثانیه به ثانیه ام ، نگران میشد و من تک اسم روی قلبش بودم .... من عشقش بودم. بانویش بودم. رسیدم به خونه ی خاتون . هنوز علیرضا و هستی نیومده بودند.خسته شده بودم ، حسابی . واقعا کوه کنده بودم .نشستیم توی ایوان خاتون که خاتون بازم برامون چای بهارنارنج آورد و گفت : _گفتم خسته میشید . حسام تکیه داد به دیوار و یه پا خم کرد و ساعد دستش رو روش گذاشت و گفت : _خسته !! باباعقل این علیرضا خودش خستگی میآره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 ... 🥀تو رفتے و روزگارِ حیدر بد شد 🖤محڪوم، بہ مظلومیٺ ممتد شد 🥀شمشیرِ غلافے ڪه بہ بازوے تو خورد 🖤در آخر سر سهم علے خواهد شد 💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💎قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: أفضَلُ الإِيمانِ أن تُحِبَّ للّه ِِ و تُبغِضَ للّه ِِ . پيامبراکرم صلى الله عليه و آله می فرمایند: برترين ايمان ، آن است كه براى خدا دوست بدارى و براى خدا دشمن بدارى . 📖المعجم الكبير،ج۲۰،ص۱۹۱،ح۴۲۵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨﷽✨ ✅عواقب سستی در نماز ✍حضرت زهرا(س) می فرماید : از پدرم رسول خدا(ص) درباره مردان و زنانی که در نمازشان سستی و سهل انگاری مکنند، پرسیدم. آن حضرت فرمودند: هر زن و مردی که در امر نماز سستی و سهل انگاری داشته باشد، خداوند او را به پانزده بلا مبتلا می گرداند: 1 خداوند برکت را از عمرش می گیرد. 2 خداوند برکت را از رزق و روزی اش می گیرد. 3 خداوند سیمای صالحین را از چهره اش محو می کند. 4 هر کاری که بکند بدون پاداش خواهد ماند. 5 دعایش مستجاب نخواهد شد. 6 برایش بهره ای از دعای صالحین نخواهد بود. 7 ذلیل خواهد مرد. 8 گرسنه جان خواهد داد. 9 تشنه کام خواهد مرد به طوری که اگر با همه نهرهای دنیا آبش دهند, تشنگی اش برطرف نخواهد شد. 10 خداوند، فرشته ای را برمی گزیند تا او را در قبرش نا آرام سازد. 11 قبرش را تنگ گرداند. 12 قبرش تاریک باشد. 13 خداوند فرشته ای را بر می گزیند تا او را به صورتش به زمین کشد. در حالی که خلایق به او بنگرند. 14 به سختی مورد محاسبه قرار گیرد. 15 و خداوند به او ننگرد و او را پاکیزه نگرداند و او را عذابی دردناک باشد. 📚مسند حضرت فاطمه الزهراء (س)، ص۲۳۵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🏴 چشمِ همه منتظرِ انتقام توست... ▪️اللهم عجّل فرجَ ولیکَ المُنتقم 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خاتون دستاشو بالا برد وگفت : _خدا حفظش کنه چه پسر بامزه ایه. _بامزه ! دیونه است ! خندیدم و برای اذیت کردن حسام گفتم : _غیبت ! انگار تازه متوجه شد که گفت : _استغفرالله از دست این علیرضا. بعد نگاهش جَلد من شد: _تو که خوبی ؟ معده ات درد نمی کنه ؟ یه نگاه به خاتون کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت. لباش غنچه شد و بوسه ای در هوای مرطوب حیاط فرستاد . لبانم کج شد به لبخندی نیمه که صدایی آشنا آمد . -آی خاتون جونم ... بیا ببین با دامادت چه کردند ! علیرضا بود . پیرهنش هنوز خیس بود .سر و صورتشم همینطور . با اون هوای مرطوب معلوم بود که خشک نمیشد. خاتون یکدفعه از جا پرید : _ای خاک برسرم .... حسام زیر لب گفت : _دوراز جونت . -چی شده ؟ علیرضا ایستاد مقابل ایوان و با دستش حسام رو نشونه رفت : _اون ....اون شاه پسرت ... اون گل پسرت ... منو انداخت توی آبشار . سر خاتون چرخید سمت حسام و با اون لحجه ی قشنگ شمالیش گفت : _اِ ...حسام جان ... قربان تو برم ... تو این بلا به سرش آوردی ؟! حسام باهمون ژست مقتدرانه اش سری تکون داد و گفت : -بله خاتون جون ...حقشه عزیز من ... خاتون دستشو سمت علیرضا دراز کرد: _بیا بالا ... چای بهار نارنج دم کردم ... هستی گفت : _نه خاتون جان ... بره یه دوش بگیره بعد . حسام بلند و جدی گفت : _دوش گرفته ... آب آبشار پاک پاکه . از حرف حسام خندیدم که با چشم غره ی علیرضا ، دستم رو جلوی دهانم گرفتم . علیرضا با حرص گفت : _باشه آجی الهه ... آدم با برادرش اینکارو نمیکنه . حسام باز لج کرد: _رضائی البته . گره ابروهای علیرضا محکم شد : -برادر برادر دیگه ... خونی و رضائی نداره . دیدم داره جنگ میشه گفتم : _حالا برو یه دوش بگیر بیا دیگه . علیرضا رفت .خاتون نشست و با یه نگاه خاص حسام رو زیر و رو کرد: _شیطون نبودی تو ... چکار کردی با پسر مردم ! -پسر مردم ... دامادمونه ... باید ادب بشه ... ازحرفش باز خنده ام گرفت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگرعالم‌شود‌انگشتر نـــــاب🌿 توبر‌انگشــتࢪعـــالم‌نگــینے💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۜ❤️ تجلےعشق‌ِ‌خدابہ‌بندگانش😌🌱 .↷♡ ┄•●❥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ ✨بار الها🙏 ✨امشب درد های عزیزانم را ✨درمان باش ✨نور امید خود را ✨بر دل هاشان بتابان ✨و خانه هاشان را ✨سرشار از لبخند رضایت کن✨🙏 ✨آمین یا رَبَّ 🙏 شبی✨ رویایی✨ همراه با✨ آرامش و یاد خدا✨✨ براتون ✨ آرزومندم✨ شبتون به نور خدا روشن ✨ فرداتون پرامید✨ درپناه خدا باشیـد ✨🙏