حاج قاسم:
"والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱
#story
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بهوقتتفکر|🤔|
وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ،
با هوای نفست مقابله کردی ،
همه کاراهاتو برای رضای خدا
فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط خوبی کردی..!
وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع)
و شهدا تودلت نبود ،
وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت
در راه امام حسین (ع) شدی ،
وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی
و راه بری ،
و خیلی وقتی های دیگه ؛
شهید میشی..
#چگونهشهیدشویم
#نگاهتورویکفشاتثابتکنی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت166
بانوی من 📿
پارت 145
حسام اینبار به جای من فریاد زد :
_علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟
-خب ویز میگه .
حسام نفس نفس زنان گفت :
_ای مرده شور اون ویزت رو ببرن .
هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت :
_خب حسام ، شما برگردید.
-برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟!
علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت :
_بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن.
و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد:
_چکار کنیم الهه؟
-بریم دیگه .
-آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها!
-باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم .
-تو اذیت نشی .
نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم :
-اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم .
کف دستشو محکم زد روی سینه اش :
_چشم عزیزم ... کمکت میکنم .
و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم .
یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم.
-علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟
-آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟!
حسام فریاد زد :
_آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین !
-اینجا باید تک نفری بریم ...
بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم :
-هستی نرو.
_چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه.
حسام عصبي گفت :
_شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه .
هستی گوش نداد و رفت که گفتم :
_حسام بیا ماهم بریم .
-چی ؟! خطرناکه .
-دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
یِکی از
شئونِ عاقِبت بِخیری
نسبت شُما با
جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:)
#عاقبتبخیر..
#شهید_حاجقاسمسلیمانی..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شهیدمهندسحسینحریری
فرازی از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم...
ولی #حجاب ناموس اسلام
حفظ بشه ...
#شهیدمدافعحرم #حسین_حریری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- ناشناس.mp3
2.99M
انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...
#صدای_شهیدحاجقاسمسلیمانی💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت167
حسام نگاهی به هستی که راستی راستی داشت چهار دست و پا میرفت ، انداخت و کف دستشو کوبید وسط پیشونیش :
_ای خدا ! این زن و شوهر چرا اینقدر احمقند!
-بریم دیگه ... بیا ماهم احمق بشیم .
پوزخند زد و گفت :
_انگار حماقت علیرضا مسریه.
سری به تایید حرفش تکون دادم . خندید و گفت :
_ شیطنت وجودت گُل کرده بانو ؟! ...باشه .
چهار دست و پا جلو راه افتادم .حسام بیچاره به جای اینکه بیشتر به فکر خودش باشه ، به فکر من بود.
-الهه یواش برو ...الهه از گوشه برو ...الهه جای دستاتو محکم کن ....الهه لیز نخوری .
خنده ام گرفته بود که گفتم :
_حسام تو فکر خودت باش .
بالاخره بعد از ده دقیقه که از اون باریکه راه ، تک نفر، تک نفر ، سمت بالای تپه ی آخر رفتیم به یه محوطه ی صاف بین درختان رسیدیم . از بالای ارتفاعی سه متری یه نهر کوچک آبی درون برکه ای که پایین نهربود ، می ریخت .
-اینه !! آبشار که گفتی ... این بود؟!
علیرضا گوشیش رو داد به هستی و گفت :
_آره دیگه ...هستی یه عکس از من بگیر .
حسام جلو اومد و به همون نهر آب کوچکی که سرایز بود سمت حوضچه نگاهی انداخت و بعد مقابل علیرضا ایستاد:
_ویز اینو بهت نشون داد !؟
-آره .
حسام سر شو تکون داد و یکدفعه با دو دست علیرضا رو هل داد سمت حوضچه ی آب . من و هستی جیغ کشیدیم و علیرضا تا گردن رفت زیر آب حوضچه .
خودش هم شوکه شد .گویی آب حوضچه زیادی سرد بود که لرزید و گفت :
_وااای ... یخ زدم .
هستی دست دراز کرد سمت علیرضا که حسام اونو عقب کشید و گفت :
_خودتم بیا بیرون .... تا یادت بمونه هرجایی ویز نشونت داد، نری ، باشه ؟ بعد دستمو کشید و گفت :
_بیا بریم الهه.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولای_مهربانم
هر دم بگو میان قنوتت بہ صد نیاز
عَجل علے ظُهورکَ یا فارسَالحـِجاز
هردمبگو بہ اشکروان روبہ آسمان💔
عَجل علے ظهورکَیا صاحبَالزَمان😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صبحتون_مهدوی
تقدیم به مدافعان حرم؛
تو را حسین علی دیده و تو را خوانده
که تو شهید حفاظت از دختر حیدری
شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر
صبحتون شهدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زيبا ازتصاوير شهدای مدافع حرم
جوونيم وبا احساسيم
به روي حرم حساسيم
بي بي دو عالم ماها
همه واسه تو عباسيم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت168
نگاهم به علیرضا بود که هنوز وسط حوضچه ی آب می لرزید .
خنده ام گرفت که گفتم :
_آب تنی کیف میده .
من وحسام برگشتیم .حالا راه برگشت راحت تر بود.جز همون یه تیکه راه باریک که باید نشسته از روی سنگ ها پایین می رفتیم . باقی راه سرازیری بود و خود تپه ها تو رو سمت پایین تپه می کشیدند . به اولین تپه که رسیدیم .حسام دستمو گرفت و گفت :
-ندو ... سُر میخوری ... مثل من پایین بیا .
همراه بودنش ، آرامشی داشت که بهم میگفت ، مراقبمه . نگرانمه . اصلا همیشه همراه منه.
و بود. خیلی هم مراقبم بود. مراقب نفس هام که زیادی تند نشه .
" میخوای اینجا استراحت کنیم ؟"
مراقب راه رفتنم که زمین نخورم
" الهه دستمو محکم بگیر نخوری زمین "
مراقب حتی معده ام .
" الهه معده ات که درد نمیکنه ؟ "
نگرانیشو دوست داشتم .این نگرانیش یه حال خوب رو توی وجودم زنده میکرد. یه نفر بود . یه نفر رو داشتم که واسه ثانیه به ثانیه ام ، نگران میشد و من تک اسم روی قلبش بودم .... من عشقش بودم. بانویش بودم.
رسیدم به خونه ی خاتون . هنوز علیرضا و هستی نیومده بودند.خسته شده بودم ، حسابی . واقعا کوه کنده بودم .نشستیم توی ایوان خاتون که خاتون بازم برامون چای بهارنارنج آورد و گفت :
_گفتم خسته میشید .
حسام تکیه داد به دیوار و یه پا خم کرد و ساعد دستش رو روش گذاشت و گفت :
_خسته !! باباعقل این علیرضا خودش خستگی میآره .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝