eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ... 🥀تو رفتے و روزگارِ حیدر بد شد 🖤محڪوم، بہ مظلومیٺ ممتد شد 🥀شمشیرِ غلافے ڪه بہ بازوے تو خورد 🖤در آخر سر سهم علے خواهد شد 💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💎قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: أفضَلُ الإِيمانِ أن تُحِبَّ للّه ِِ و تُبغِضَ للّه ِِ . پيامبراکرم صلى الله عليه و آله می فرمایند: برترين ايمان ، آن است كه براى خدا دوست بدارى و براى خدا دشمن بدارى . 📖المعجم الكبير،ج۲۰،ص۱۹۱،ح۴۲۵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨﷽✨ ✅عواقب سستی در نماز ✍حضرت زهرا(س) می فرماید : از پدرم رسول خدا(ص) درباره مردان و زنانی که در نمازشان سستی و سهل انگاری مکنند، پرسیدم. آن حضرت فرمودند: هر زن و مردی که در امر نماز سستی و سهل انگاری داشته باشد، خداوند او را به پانزده بلا مبتلا می گرداند: 1 خداوند برکت را از عمرش می گیرد. 2 خداوند برکت را از رزق و روزی اش می گیرد. 3 خداوند سیمای صالحین را از چهره اش محو می کند. 4 هر کاری که بکند بدون پاداش خواهد ماند. 5 دعایش مستجاب نخواهد شد. 6 برایش بهره ای از دعای صالحین نخواهد بود. 7 ذلیل خواهد مرد. 8 گرسنه جان خواهد داد. 9 تشنه کام خواهد مرد به طوری که اگر با همه نهرهای دنیا آبش دهند, تشنگی اش برطرف نخواهد شد. 10 خداوند، فرشته ای را برمی گزیند تا او را در قبرش نا آرام سازد. 11 قبرش را تنگ گرداند. 12 قبرش تاریک باشد. 13 خداوند فرشته ای را بر می گزیند تا او را به صورتش به زمین کشد. در حالی که خلایق به او بنگرند. 14 به سختی مورد محاسبه قرار گیرد. 15 و خداوند به او ننگرد و او را پاکیزه نگرداند و او را عذابی دردناک باشد. 📚مسند حضرت فاطمه الزهراء (س)، ص۲۳۵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🏴 چشمِ همه منتظرِ انتقام توست... ▪️اللهم عجّل فرجَ ولیکَ المُنتقم 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خاتون دستاشو بالا برد وگفت : _خدا حفظش کنه چه پسر بامزه ایه. _بامزه ! دیونه است ! خندیدم و برای اذیت کردن حسام گفتم : _غیبت ! انگار تازه متوجه شد که گفت : _استغفرالله از دست این علیرضا. بعد نگاهش جَلد من شد: _تو که خوبی ؟ معده ات درد نمی کنه ؟ یه نگاه به خاتون کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت. لباش غنچه شد و بوسه ای در هوای مرطوب حیاط فرستاد . لبانم کج شد به لبخندی نیمه که صدایی آشنا آمد . -آی خاتون جونم ... بیا ببین با دامادت چه کردند ! علیرضا بود . پیرهنش هنوز خیس بود .سر و صورتشم همینطور . با اون هوای مرطوب معلوم بود که خشک نمیشد. خاتون یکدفعه از جا پرید : _ای خاک برسرم .... حسام زیر لب گفت : _دوراز جونت . -چی شده ؟ علیرضا ایستاد مقابل ایوان و با دستش حسام رو نشونه رفت : _اون ....اون شاه پسرت ... اون گل پسرت ... منو انداخت توی آبشار . سر خاتون چرخید سمت حسام و با اون لحجه ی قشنگ شمالیش گفت : _اِ ...حسام جان ... قربان تو برم ... تو این بلا به سرش آوردی ؟! حسام باهمون ژست مقتدرانه اش سری تکون داد و گفت : -بله خاتون جون ...حقشه عزیز من ... خاتون دستشو سمت علیرضا دراز کرد: _بیا بالا ... چای بهار نارنج دم کردم ... هستی گفت : _نه خاتون جان ... بره یه دوش بگیره بعد . حسام بلند و جدی گفت : _دوش گرفته ... آب آبشار پاک پاکه . از حرف حسام خندیدم که با چشم غره ی علیرضا ، دستم رو جلوی دهانم گرفتم . علیرضا با حرص گفت : _باشه آجی الهه ... آدم با برادرش اینکارو نمیکنه . حسام باز لج کرد: _رضائی البته . گره ابروهای علیرضا محکم شد : -برادر برادر دیگه ... خونی و رضائی نداره . دیدم داره جنگ میشه گفتم : _حالا برو یه دوش بگیر بیا دیگه . علیرضا رفت .خاتون نشست و با یه نگاه خاص حسام رو زیر و رو کرد: _شیطون نبودی تو ... چکار کردی با پسر مردم ! -پسر مردم ... دامادمونه ... باید ادب بشه ... ازحرفش باز خنده ام گرفت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگرعالم‌شود‌انگشتر نـــــاب🌿 توبر‌انگشــتࢪعـــالم‌نگــینے💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۜ❤️ تجلےعشق‌ِ‌خدابہ‌بندگانش😌🌱 .↷♡ ┄•●❥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ ✨بار الها🙏 ✨امشب درد های عزیزانم را ✨درمان باش ✨نور امید خود را ✨بر دل هاشان بتابان ✨و خانه هاشان را ✨سرشار از لبخند رضایت کن✨🙏 ✨آمین یا رَبَّ 🙏 شبی✨ رویایی✨ همراه با✨ آرامش و یاد خدا✨✨ براتون ✨ آرزومندم✨ شبتون به نور خدا روشن ✨ فرداتون پرامید✨ درپناه خدا باشیـد ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر مثبت اندیشانِ کانال انرژی مثبت صبح‌بخیر شب‌بخیر😍 روز زیباتون بخیر و سلامتی ما حاصل افکار و انتخاب‌های خود هستیم. اگـر شما انتخاب کردید که افکار منفی داشته بـاشید ، احساسات ناخوشایند و بد به سراغ شما خواهند آمد. اگر انتخاب کنید افکار مثبتی نسبت به خودتـان داشته باشید ، قطعا احساسات مثبت به سمت شما خواهند آمد. پس مثبت فکر کنیم. 🌷زندگیتون سرشار از انرژی مثبت🌷
🌿 ویـ🦠ـروس کرونا ثابـ👊🏿ـت کرد: زنـ👩🏼ـی که زیر ماسـ😷ـک می‌تواند نفـس بکشد قادر است که زیر حجـ🧕🏻ـاب و نقاب نیز نفس بکشد🍃😉 و ثـــابـــت کــرد : کسی که مـ🏭ـغازه‌اش را بخاطر ویروســی، سـه ماه می‌بندد❌ می‌تواند آن را برای ادای نمـ🧎ـاز در مسجد، ۱۵ دقـ⏰ـیقه ببنـدد.✅ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ‎‌‌‎
•🌸🌿• 🌙🌱 مادرت‌را‌ببوس،دستش‌را‌بوسه‌بزن پایش‌را‌ببوس،تا‌به‌گریه‌بیفتد،وقتے‌گریه‌ افتادخودت‌هم‌به‌گریه‌می‌افتی... ڪارت‌روی‌غلطڪ‌می‌افتد‌ وخدا‌همه‌درهایی‌ڪه‌به‌روی‌خودت‌بسته‌اۍ را‌باز‌میڪند..! این‌ڪه‌فرمود‌بهشت‌زیر‌پاۍ‌مادر‌است یعنی‌تواضع‌ڪن! o࿐◌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بانوی من📿 پارت 148 سفر چند روزه ی ما به یه هفته رسید . خیلی خوش گذشت اما... وقتی رسیدیم خونه ، حسام چمدونم رو تا بالای پله ها آورد. همین که چمدون رو گذاشت کنار در ، پدر جلوی در ظاهر شد . یه لبخند نیشدار روی لبش اومد : _خسته نباشید . این جمله اش خودش کلی حرف بود . حسام سلام و احوالپرسی کرد که پدر گفت : _سفر دو روزه تون این بود! نگاه پدر توی چشمای حسام بود.حسام سکوت کرد که من گفتم : _آخه رفتیم یه سر هم به خاتون... صدای پدر بالا رفت : _من بهت اجازه ندادم که بری یه سر به خاتون بزنی !...گفتی میری زیارت گفتم برو ... رفتی سر از شمال در آوروی ! -بابا! عصبی تر فریاد زد: _برو تو خونه . باز گفتم : _خب آخه علیرضا اومد ، ماشین علیرضا... صداش باز با فریاد سرم خالی شد: _بهت میگم بیا برو توخونه . یه نگاه به حسام انداختم .حالت چهره اش در مقابل پدر شرمنده نبود ولی ناراحتی رو به وضوح توی صورتش دیدم . با سر اشاره کرد که برم و من وارد خونه شدم . مادر هم بود . اماحتی از شدت عصبانیت پدر جرات نداشت حرفی بزنه . جلو رفتم و آروم زمزمه کردم : _حالا مگه چی شده ؟ مادر مچ دستمو گرفت و منو کشوند روی مبل . نشستم که آروم جواب داد: _عموت اومده بود اینجا . -خب . دلشوره گرفتم که مادرگفت : _گفت آرش تلفن زده که میخواد برگرده . یکدفعه با برق شنیدن این خبر خشکم زد : _چی ؟! مادر با حرص گفت : _هیس ... مثلا تو نمی دونی . نمی دونم پدر چی گفت که حسام رفت ولی ضرب بسته شدن در خونه نشون از شروع یه بحث رو داشت . پدر با همون چهره ی درهم و صورت اخم آلود جلو اومد و نشست روی مبل . نگاهش به من بود و من نگاهم به تلویزیون . گرچه گزینه ی خوبی نبود ولی بهتر از دیدن چهره ی عصبی پدر بود. نفسش رو محکم فوت کرد و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝