فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️دقتکنیــــمدرانتخابات
🍃امام ، زمانی ظهور میکنه که شیعه آنقدر قوی بشه که بتونه از جان امام زمانش دفاع کنه..👌🏽
انتخابات رو جدی بگیریم...
🇮🇷#دولتجوانحزباللهی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت282
کارای عقد مجدد من و آرش تا روز میلاد حضرت رسول جلو رفت . دل و دماغم نداشتم ولی لجبازی چرا . حتی روز عقد به اجبار مادر یه روسری سفید سرم کردم و کت و شلوار شیری رنگی پوشیدم . مادر خودش روی لبام رژ زد .گرچه دلش از من خون تر بود ، و بخاطر من و حسام برای اولین بار جلوی پدر ایستاد و جوابشو با یه سیلی گرفت . ولی چه فایده ! تا پدر اینقدر سرسختانه روی حرفش ایستاده بود ، این کارها معنی نداشت .
هر لحظه که زنگ در به صدا در میومد ، قلبم به تپش می افتاد که حسامه . حتما اومده تا التماس پدرو کنه و اونوقته که شاید معجزه بشه .
ولی نه ...حسام نیامد . تا خود محضرخونه منتظرش بودم .هر صدایی که میومد ، گوشام تیز میشد ولی کسی که انتظارش رو کشیدم ، نیومد . میدونستم خبر داره . خبر عقد دوباره ی من و آرش تو کل فامیل پیچیده بود. محال بود ، حسام نشنیده باشه ... حتی عمدا از علیرضا خواستم جلوی حسام حرف عقد منو آرش رو پیش بکشه که کشید . پس چرا نیومد؟! اونقدر این لج و لجبازی پیش رفت که رسیدم به خوندن خطبه ی عقد . نگاهم روی سفره ی عقد بود که آرش یه سرویس طلا رو مقابل چشمام گرفت . اما تا در سرویس طلا باز شد ، یاد حسام افتادم . حسام تمام زندگیش همون ماشینی بود که فروخت و برای لج و لجبازی من ، سرویس طلا گرفت .
چشمامو بستم و از ته دلم صداش کردم :
_حسام به خدا منتطرتم ... بیا.
-خانم الهه ریاحی آیا وکیلم ؟
بار سوم بود . نگاهم به چهره ی همه ی منتظران توی سالن افتاد . پدر هنوز اخم داشت ولی یه لبخند ریزی روی لبش بود. مادر اما مدام اشکاشو پاک می کرد. زن عمو یه کاسه پر از نُقل و برگ گل های رز صورتی توی دستش بود و عمو دست به سینه منتظر شنیدن بله ی من . آرین سر.به زیر بود و گوشه ای ایستاده . حالا باید چکار می کردم ؟ عشق حسام رو به سرویس طلای آرش و سهام رستورانش می فروختم ؟ یعنی همه ی کسانی که پای این سفره نشسته بودند ، معامله کرده بودند؟.پس چرا اسم دفترخونه دفتر ازدواج بود؟! اگر قرار بود ، من معامله کنم ، باید میرفتم دفتر اسناد رسمی نه اینکه پای سفره ی عقد بشینم ؟
محضردار پرسید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⸀•📔📲.˼
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
بدترینسخناین استڪه
دعاڪردمونشد
زیارترفتمونشد!
ایننشدهاشیطانۍاست!
هیچدعاڪنندہاۍدستخالۍبرنمیگردد
اگربهصلاحباشدهمانرا
واگربهصلاحشنباشد
بهترازآنرا میدهند ..
{آیت اللہ فاطمے نیا}
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
|📒|↫ #منبرمجازے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[•♥•]
مـٰاییمنَوایِبــےنوایــے
بِسماللھاگرحَـریفمـٰایــے😎👊🏻!
-
#گاندو 💣'
#فدایــےآسِیدعلے🔥!
#پروفایل °•
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت283
_عروس خانم وکیلم ؟
قلبم بلندتر زد . فریاد زد . نعره زد:
_نه الهه ... تو از پسش بر نمیآی .
یکدفعه زبانم افسار سکوت رو پاره کرد و گفت :
_حاج آقا ... اگه من به زور و اجبار پدرم بله بگم این ازدواج درسته ؟
حاج آقا متعجب شد . انگاراولین عروسی بودم که همچین سئوالی پرسیده بود. ولوله ای بین بقیه افتاد . پدر عصبی نگاهم کرد و مادر نتونست اشکاشو مهار کنه . زن عمو داشت به عمو غر میزد که حاج آقا گفت :
_نه دخترم درست نیست .
انگار می خواستم همینو بشنوم . از روی صندلیم برخاستم و گفتم :
_دیدید؟ .... من به درد آرش نمیخورم .
کاسه ی نقل و گل از دست زن عمو افتاد زمین . فوری چادر سفیدم رو در آوردم و چادر مشکی ام رو سر کردم و بی توجه به صدای اعتراض زن عمو و نگاه متعجب و بهت زده آرش و اخم و عصبانیت پدر ، مقابل همهمه ی همه از محضرخونه بیرون زدم . انگار رها شده بود.
یه لبخند روی لبم بود و اشک توی چشمام . اما زبونم داشت به حسام غر میزد :
-دیدی آقا حسام ... من! الهه مرد شدم. اونقدر مرد شدم که پای عشقت بمونم ولی تو نموندی ... تو میدونستی من امروز عقد میکنم و نیومدی ... باشه ... یکی طلبت ..
رسیدم خونه، چادرم رو آویز کردم ولباس هام رو عوض . در اتاقم قفل کردم چون مطمئن بودم پدر که از راه برسه باز مثل دیوونه ها سراغم میآد که اومد.
نعره زنان . فریاد زنان . حتی می خواست درو از جا بکنه . مادر بیچاره به هر زور و زحمتی بود از در اتاقم دورش کرد . قلبم کند میزد باز . کوکش بهم ریخته بود . یه بار اونقدر تند که حس خفگی می کردم و یه بار اونقدر کند که نفسم قطع می شد . ساز کوک قلبم نبود و نیامد . مطمئن شدم که شر آرش از سرم کم شده ولی دوای دردم فقط این نبود . تازه رسیده بودم ، به نقطه ی شروع . شروعی تازه برای روزهایی که قرار بود بی حسام سپری بشه . چه خوب که منو به کلاس های خانم ربیعی برد. تا یه دوست شهید پیدا کنم . تا خدا رو بشناسم وگرنه توی اون اوضاع سخت با اون همه عشق ، چه می کردم !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
چـ🧕ــادࢪمباشـدمَــرا،🦋
معیـارایمـانوشَــرف☝️
همچــومُـرواریدزیبـایمدرونیـڪصدف😌
#دخترونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمھـوری اســلامی ایـران،
گفتهایم؛آری
به هر چه
غیرجمھــوری اســلامی ایـران؛نه♥️🌱
-----------------------------
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت284
زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ،" الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . " خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند ! چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟!
خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد . فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره . واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود . یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود . روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح . تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید .
حسام نامزد کرده بود ! باخواهر همکار دایی محمود!
اواخر آبان بود که از شنیدن این خبر دیوانه شدم . نمی خواستم باور کنم و پدر مدام کنایه می زد:
-بفرما ... دیدی گفتم ... تو آرش رو رد کردی به هوای حسام .... حالا آقا رفته نامزد کرده !
نه ... تا خودم نمی دیدم ، باورم نمی شد .
حتی حرف هستی و علیرضا رو هم قبول نکردم . پدر از لج من ، به مادر گفت که به همین بهونه دایی و زن دایی رو یه شب با عروسشون دعوت کنیم . یعنی طاقت می آوردم ؟ من! بعد از دو ماه و نیم حسام رو با یه نفر دیگه ببینم !؟مادر من نمی دونست ذوق داشته باشه واسه دعوتی که شاید سبب آشتی پدر و دایی میشد یا ناراحت باشه واسه منو قلب عاشقم .
به هرحال مادر به زن دایی زنگ زد و جریان دعوتی رو مطرح کرد و زن دایی قبول کرد.
حالا من مانده بودم و یه خرابه از عشقی که دلم رو به آجرهای ریخته اش خوش کرده بودم و تمام زورم رو می زدم که همون خرابه رو حفظ کنم .سوپ شیر درست کردم ولی حواسم پی حسام و نامزدش بود . حاضرشدم ولی تو فکرم حسام و نامزدش بودم . داشتم مثل یه شمع می سوختم و کسی نمی فهمید که چطوری دارم زجر می کشم تا اینکه شب فرا رسید و دلشوره ی من به آخرین حد خودش . زنگ در که به صدا در اومد. ضربان قلبم تا صد و پنجاهم رفت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گاندو
#طنز😂
-----------------✾✾✾-------------------
j๑ïท ➺
•♡|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Tofan Iran - Mohammadreza Nazari.mp3
8.54M
طوفان ایران🇮🇷✌️
#سربازانگمنام
#گاندو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت285
انگار دویده بودم . هی نفس نفس می زدم . مادر جلوی در ایستاد و من کمی دورتر از مادر جلوی ورودی آشپز خانه . اول دایی آمد.
بلند سلام گفت و خودش رو از سلام دادن به پدر خلاص کرد . بعد زن دایی ، حتی مرا هم بوسید و حالم رو پرسید . بعد علیرضا وهستی و قلبم همچنان تند تند می کوبید که مادر درو بست .خشکم زد . انگار یه نیمه جانی در وجودم نشست . مادر پرسید :
-پس آقا داماد و خانومش کو؟
-میان ... اونا با ما نبودند ، ما با علیرضا اومدیم .
آب دهانم رو قورت دادم . چرخیدم سمت آشپز خانه . حالا ماشین کادوی تولد حسام شده بود ، وسیله ی تفریح حسام و نامزدش ! حالا پشت موتور حسام یه دست دیگه روی شونه اش می نشست ؟نفسم داشت قطع می شد .... داشتم میمردم انگار .
اینقدر زجر ، برایم زیاد بود؟!
چایی بردم .دایی که با یه جفت اخم محکم زل زده بود به تلویزیون ولی زن دایی با آب و تاب داشت از عروسش می گفت و هیچ متوجه ی حال خراب من نبود:
-آره منیژه جون ... ان شاالله همه ی جوونا خوشبخت بشن فاطمه جوون خیلی ماهه ... اصلا انگار لنگه ی حسامه ... خداروشکر.
گوشام داغ کرد . یعنی فاطمه ماه بود و من نبودم ؟!
قلبم باز بی تاب شد و یه غده ی بزرگ از بغضی که می خواستم خفه اش کنم ، توی گلوم نشست . مادر وارد آشپزخونه شد و با دیدن حال پریشونم ، دیس های کاهو رو جلوی دستم گذاشت و گفت :
_تزئینش با تو .
می خواست سرم رو گرم کنه فقط و سرم گرم شد . گرم حلقه های نازک خیار و برش های قرمز گوجه . گرم هویج رنده شده . یه لحظه یه خاطره جلوی چشمام جون گرفت .
خاطره ی سالاد کاهویی که من و حسام باهم درست کردیم و بوسه ای که نزدیک بود ما رو لو بده . اشک توی چشمام جوشید که صدای بلند زنگ در ، خشکم کرد . در عوض ضربان قلبم باز تند شد . ایندفعه دیگه حتما حسام بود و بود . اول خودش وارد شد . از پشت اُپن نگاهش کردم .قلبم یه طوری میزد که انگار داشت فریاد میزد : حسام.
اما فریادش توی گوش دیگران شنیده نمیشد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام
#حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#حاج_جواد_حیدری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#کربلایی_پیام_کیانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت286
یه بلوز آبی فیروزه ای قشنگ تنش بود . انگار می خواست حسابی دلم را بسوزاند . از جلوی مادر که رد شد حتی یه نگاه هم سمت آشپزخانه نکرد. مطمئن بودم سایه ی سیاه منو توی آشپزخانه دیده ولی نه سلامی و نه نگاهی .چرخید سمت پذیرائی.
برخلاف دایی ، با پدر دست داد . پشت سرش یه دختر قد بلند چادری وارد شد . از من بلندتر بود. فاطمه خانومی که از همه دل برده بود ، حتی زن دایی ، وارد شد . روسری بلند صورتی رنگش رو لبنانی بسته بود و گیره ی آویزدار پروانه ای زیبایی بهش وصل کرده بود.
چشم وابروش همرنگ حسام بود . درشت و گیرا و لباش برعکس من درشت و قلوه ای . یه برق لب بی رنگ هم به لباش درخشندگی خاصی بخشیده بود و بوی عطرش مثل بنزینی بود که روی تمام خاطرات منو حسام ریخته شد. کاش اونقدر موقر و با حیا نبود تا کمتر حسادت میکردم . تا آشپزخانه اومد. یه نگاه خاص و متفاوت به من انداخت وگفت :
_الهه خانوم ؟
سرم رو به زور سمت پایین هدایت کردم . لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد که با من دست بده که گفتم :
_ببخشید دستم بنده .
همون گوجه و خیار و کاهو بهونه ای شد تا دستش رو رد کنم .
حالم داشت بهم می خورد . یه طوریم شده بود . یه طور ناجور . مغز سرم داشت منفجر می شد و کاسه ی سرم رو می شکافت . ضربان قلبم هم انگار یواش یواش کند و کندتر میشد . هنوز خیارها و گوجه ها صدام می کردند و من نگاهم رو صورت فاطمه میخ شده بود و دستام بدون توجه نگاهم داشت کار می کرد .
صدای زن دایی باز بلند شد :
-عروسم رو دیدی منیژه جون .
مادر لبخندی زد :
_مبارکه ان شاالله .
مادر بجای من سینی چایی رو برد . به حسام که رسید طنین صدایش تمام خاطرات گذشته ام رو دوباره جلوی چشمم کشید :
_باعث زحمت شدیم عمه جون .
-مبارکه آقای داماد.
باخجالت یه لبخند به لب آورد و گفت :
_ممنون .
آب شدم ، ذوب شدم . دستام شل شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•❲🕵🏻♂🚗❳•
بهبزرگٺرهاتبگو...
فڪرجاسوسےازاینمملڪترو
ازسرشون
بیرونڪنن!!😏🖐🏽•
📺|| #گاندو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی ☔️
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•||
ـــــــ❦͜͡♢͜͡🌙ــ۪ــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ
❥᭄♥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قَلب تو°🌙
تپبندهی
عِشقی از
شهادت🖐🏻🌱
است
|فدای خندیدنت(:♥️
🌸|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت287
یه نگاه به دستم انداختم .
غرق خون بود . کی دستمو بریدم ؟
یوسف جلوی چشمان خودنمایی کرد و من زلیخای شدم . دستمو محکم فشردم که صدای ظریف فاطمه همون یه ذره توانم رو هم ربود :
_ممنون عمه جان ...اگه کاری هست من کمکتون کنم ؟
-نه ...ممنون ... الهه هست .
تمام تنم نبض شد . تنم سرد شد . ضربانم کند شد . با ناله صدا زدم :
_مامان.
یه نگاه به من انداخت و اومد به سمت آشپز خونه ، اما قبل از اونکه دستمو ببینه ، حال قلبم رو دید . زیرگوشم زمزمه کرد:
_الهه این چه قیافه ایه ! حالا شده دیگه ... داری زار میزنی انگار ... محکم باش .
محکم ! محکم اصلا با چه میمی نوشته میشد . تمام حروف الفبایی که من بلد بودم توی اسم " حسام " جمع شده بود.
چشمام رو بستم و یه لحظه حس کردم دیگه خالی شدم . افتادم کف آشپزخونه . صدای جیغ هستی هم اومد . انگار اولين نفر ، اون منو دید .
چشمام بسته بود ولی گوش هام هنوز اوامر مغزم رو اطاعت می کردند.
-عمه آب قند ... وای دستشو بدجوری بریده .
وصدایی آشنا دورم می چرخید :
-هستی جان اینو بنداز تو آب قندش .
یه لحظه لای چشمام باز شد .حلقه ی نامزدی فاطمه ! نه! می خواستند نوش دارو به من بدهند یا زهرمار !
مادر هول شده بود و لیوان آب قند رو تند تند هم می زد . تلاطم آب درون لیوان رو نگاه می کردم که فاطمه لیوانو از مادر گرفت :
_بدید به من عمه جون .
حلقه ی نامزدیش ته لیوان رفته بود و حتی نگاه به اون ، حالمو بدتر میکرد. کاش فاطمه از آشپزخونه بیرون می رفت .حضورش تمام هوای دور و برم رو بلعیده بود . خم شد سمت من ، که باز صدایی آشناتر ، حالم رو خراب تر کرد:
_هستی ... میخواین برید درمونگاه ؟
حسام ! حسام بود . صداشو میشناختم. سرم بی رمق چرخید سمت اپن . خم شده بود و از پشت اپن ، از سمت پذیرائی نگاهم می کرد که تا نگاهم به چشمان سیاهش رسید ، فوری خودشو عقب کشید و به عقب برگشت .
درمونگاه ! درمان دردم اینجا بود. درمونگاه چرا ؟
هستی با یه پارچه ی تمیز دستم رو بست و گفت :
_عمه فکر کنم باید ببریمش درمونگاه.
فاطمه لیوان آب قند رو به زور توی دهانم ریخت و اون تلخ ترین آب قندی بود که خوردم. هستی با صدایی بلند گفت :
_علیرضا ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#قشنگھنہ؟:)!♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝