فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃
🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕
میگشایم
دفترامروزم را
باشد کہ پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت 🌸
دفترم باشد🌸
سلام✋
روزتون پراز نگاهِ مهربونِ
خدا 💖
سهمِ دلتون آرامش و شادے😊
-------------------
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه استوریهای مهدوی ویژه نیمه شعبان
#ThePromisedSaviour
#عیدنوعهدنو🌿
#همدلیبرایظهـور❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
ܩࡍ߭ ࡅ߭ࡅ߲ࡎ߭ܩܢ ࡅ߲ߊ ܠܥ߲ܟ߭ࡅ߭ܒ ࡅ߳ࡐ ܩ࡙ࡅܝ߭ ࡅ߭ߟ (:
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاجے...
آرهباتوام...
انشاءاللھ مڪھهمقسمتمیشہمیری😅
ببین!
اگہامامزمانگوشیتوبخوانحاضریهمونلحظہ بدوندرنگبهشونبدی؟
ازهمینحالاشروعڪنشبمیلادامامزمانہ
بیایاینجوریبهشونکادوبدیم..
بهاینصورتکہ توی گوشیتهرچیڪہباعثمیشہمولاناراحتبشہ
پاڪسازےڪن!
#ببینمچیڪارمیڪنی
#یاعلےبگوبہخاطرمولاپارونفستبزار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت276
-هستی هم خیلی اذیت شده ... از فکر تو و حسام هر روز و شب داره دعا می کنه .
-تورو خدا بذار دعا کنه ، بلکه دعای اون بگیره ... خسته شدم علیرضا ... نمیدونم باید به چه زبونی به پدرم بفهمونم که از آرش بیزارم ... می گم نمی خوامش ، میگه تو از بچگی عاشقش بودی ، میگم اون موقع خر بودم میگه حالا بازم خرشو ... میگم می بینمش حالم بد میشه ... میگه شوهرته ! شوهرمه ؟! انگار بابای من یادش رفته که همین آرش چه گندی به زندگی من زد و حسام چه جوری دوباره منو آروم کرد ! حالا شده دشمن خونی حسام و عاشق جون جونیه آرش !
علیرضا بلند و عصبی گفت :
_لااله الاالله .
یه لحظه یاد حسام افتادم . این ذکر درماندگیش بود . اشک و لبخندم گره خورد با هم :
-توهم که شدی حسام ! اون هروقت گرفتارمیشد این ذکر رو می گفت .
-کمال همنشینه دیگه چه کنيم ... یه برادر زن که بیشتر نداریم .
آه کشیدم و زیرلب گفتم :
_مراقبش باش ... کاش میتونستم بگم بهش سلام برسون .
سکوت کرد . چی می گفت ؟ می گفت می رسونم ؟ یا می گفت اگه اسم تو رو بیارم باز بی تابش می کنم ؟
ماه صفر تموم شد . دو ماه چادر لبنانی سرم کردم. اوایل ماه محرم بخاطر رفتن به هیئت حسام و آخرای صفر بخاطر اینکه یادگار قشنگ حسام روی سرم جا داشت.
چه قشنگ منو رام خودش کرد. هیچ وقت باور نمی کردم یه روزی برسه که قلبم واسه حسام تنگ بشه . اما شد . تنگ شده بود. واسه شنیدن یه لحظهی صداش . واسه دیدن لبخند زیبای روی لباش . واسه اون چشم و ابروی مشکی که وقتی خیرهام میشد ، عاشق ماه نشسته توی چشماش می شدم. من کی اینقدر عاشق شدم؟! حسام رفته بود و حالا خاطراتش شده بود عذاب روزهای برزخیام.
تا ماه صفر تموم شد ، عمو مجید زنگ زد و یه قرار گذاشت واسه اومدن به منزل ما . مفهومش واضح بود ولی اسمش رو گذاشتند شب نشینی . اومدند . اما الههای که رو به روشون نشسته بود به یه زن داغدار بیشتر شبیه بود تا الههی گذشته ها .
هرچه مادر اصرار کرد که لااقل یه لباس مناسب بپوشم قبول نکردم. عمدا بلوز و دامن و شالم مشکی بود.
زن عمو ثریا هم تا نگاهم کرد گفت:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•『🌱』•
.
ولےیہروزمیاد !
کہتوتقویممینویسن ..
تعطیلےرسمے=ظھورِحضرتِعشق(:
انشاءالله..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°•💛•°
#رهبࢪانہ♥
کھِقلبرابایدفداۍِاوکرد :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت277
- الهه جان چرا مشکی پوشیدی؟
کنایهای که می خواستم پدر بشنوه رو به زن عمو زدم:
-مگر نمی دونید؟ ... به اجبار بعضی ها نامزدی منو حسام بهم خورد.
پدر بلند و جدی گفت:
-قسمت نبود.
و من جدی جواب دادم:
-نذاشتند قسمت بشه.
زن عمو هم خودشو به نفهمیدن زد و گفت:
-آره قسمت نبوده الهه.
حرصم گرفت. اونا لبخند می زدند و من تو دلم می گفتم:
" قسمت رو نشونتون می دم. "
نشستم روی مبل . روبهروی زن عمو بودم و اخمی توی صورتم بود که فکر کنم جواب خوبی واسه لبخندای زن عمو بود. خدا رو شکر آرش نبود وگرنه غوغا به پا می کردم.
عمو بی مقدمه شروع کرد:
-راستش ماه صفر که تموم شده و اعیاد نزدیکه ... اومدیم یه وقت بذاریم واسه عقد .
اخمم جدی تر شد:
-عموجان ... واسه آرین می خواید برید خواستگاری؟!
عمو متعجب نگاهم کرد. از من بعید بود منظور عمو رو نفهمم ولی من عمدا می خواستم اون شب نفهم باشم.
-نه ... واسه تو و آرش.
خندیدم:
-چه جالب! کی صحبت کردید که حالا اومدید قرار عقد بذارید؟ انگار از جواب من خیلی مطمئن هستید که یه راست اومدید سراغ تاریخ عقد!
زن عمو نگاهشو بین من و پدر تقسیم کرد و گفت:
-آقا حمید ... مگه شما نگفتید الهه راضیه؟
نگاهم چرخید سمت پدر. جدی نگاهم کرد و گفت:
-راضیه ... شما نگران نباشید ... من تقویم رو نگاه کردم ،دو هفته دیگه عیده ... عید میلاد حضرت رسول ... همون روز خوبه.
عصبی صدام رو رها کردم:
-شما بله میگی بابا؟
چشماشو ریز کرد واسم و گفت:
_الهه...
از روی مبل برخاستم و گفتم:
-هرجور دوست دارید ببرید و بدوزید... من سر اون سفره نمی شینم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبــــــح☀️
آرام تر 🌸
صبورتر 🍃
خندان تر🌸
مهــربان تر🍃
بخشــــنده تر🌸
باگذشت تر ؛ بـــاش🍃
حواست به نگاهِ خـدا باشد که 🌸
چشمش به زیبـــاتر شدن توست🍃
-------------------
ما در بین الطلوعین ظهوریم - استاد رائفی پور.mp3
4.82M
-مادربینالطلوعینظهورهستیم...!'
سخنان کوتاه استاد
#رائفیپور"
#شنیدنی!
ظهوربسیارنزدیکاست
اللهمعجللولیکالفرج♥️"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت278
رفتم سمت اتاقم . طولی نکشید که عمو و زن عمو ، بی هیچ حرفی رفتند . انگار فهمیدند که بله رو من باید بگم نه پدرم. اما رفتنشون پدر و دیوانه کرد. حمله کرد سمت اتاقم و قبل از اونکه بتونم در اتاق رو قفل کنم وارد اتاقم شد. مادر پشت سر پدر بود و سعی داشت آرومش کنه که پدر عصبی پرسید:
- می خوای چه غلطی کنی؟
-مهم نیست شما اسمشو چی میذارید ولی مطمئنا غلط نیست ... من به آرش بله نمیگم.
-آهان ... واسه اون پسره حسام میخوای منو جلوی برادرم سنگ روی یخ کنی؟
- زندگیمه ... حق دارم دربارهاش نظر بدم ... یه زمانی می گفتید نظر من براتون مهمه ... چی شد؟! حالا برگشتید به عصر جاهلیت ؟!
جلو اومد و یه سیلی خوابوند توی گوشم:
-گوشاتو واکن الهه ... اگه می خوای با داییت قطع رابطه کنم ... اگه می خوای مادرت سال تا سال برادرش رو نبینه و نذارم حتی اسمشو بیاره ... به همین اَداهات ادامه بده ... وگرنه مثل بچهی آدم حرفمو گوش می کنی.
یه دستم روی گونهام بود که به پدر خیره شدم و گفتم:
- این سیلی رو باید وقتی که می خواستم به آرش بله بگم می زدید توی گوشم تا این بلاها سرم نیاد ... حالا چرا دارید زورم می کنید که ببخشمش؟ یادتون رفته چه بلایی سرم آورد؟!
فریاد پدر بلند شد:
- تو چی؟ یادت رفته ... با ازدواجتون، آقاجون رو دق دادید؟
-من!! شما نبودید که هی به آقاجون بخاطر شرطش و آرش و رفتنش غُر زدید؟! حالا من قاتل آقاجون شدم؟!
پدر خواست سمتم خیز برداره که مادر دستشو گرفت و کشید:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق
دوران مهدی می رسد :)
می دهد این دل گواهی پیر ما
سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱
#نائبالمهدی
#نیمهشعبان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریامامزمانی🌱
انشاءاللّٰه فـࢪج امـضا میشھ✨
این آقا منجے دنـیا میشہ🧡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت279
-حمید تورو خدا ... تو چت شده ... تو تا حالا دست روی الهه بلند نمی کردی! ... حمید.
-دهنتو ببند ... وقتی دختر کورت واسه پسر برادرت حاضره پدرشو خار کنه ... شده زیر مشت و لگدم لهش کنم لهش می کنم تا یاد بگیره جلوی داییش بامن باید چطور حرف بزنه.
هنوز پدر زخم خوردهی همون یه کلمهی "نمی فهمه" بود.
زانو زدم مقابل پاهاش و گفتم:
-باشه ... غلط کردم ... ولی به آرش بله نمیگم.
-دیر فهمیدی غلط کردی ... حالا من دیگه نمی خوام حسام رو ببینم ... حسام که سهله داییت رو هم نمی خوام ببینم ... پس گوشاتو وا کن قید حسامو بزن وگرنه موهات باید مثل دندونات سفید بشه.
با گریه گفتم:
-سفید بشه ... من به آرش بله نمیگم ... تورو خدا ... دیگه حتی ازش متنفرم.
پدر محکم فریاد کشید :
-آره متنفر باش اما به زودی میبینی همون آقا حسام شما ... همونی که اینجوری بخاطرش جلوی پدرت واستادی چطوری میره زن می گیره و سرکار میمونی پای حضرت آقا .
_حسام همچین کاری نمی کنه.
پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت.
حال من خراب . اوضاع خراب .حال پدر خرابتر از همه .من طاقت اینهمه خرابی رو نداشتم . پدر پیروز شد. کم آوردم . به در و دیوار زدم . فریاد زدم . گریه کردم . کتک خوردم . بیمارستان رفتم ولی مرغ پدر یه پا داشت . بالاخره من کوتاه اومدم و آرش با کمال پررویی جلو . اونقدر که به خودش اجازه بده با من حرف بزنه و زد . چادر حسام ، مثل یه حصاری بود که دور خودم کشیده بودم ، روی سرم بود و تکیه ام به تخت . کف اتاقم نشسته بودم . آرش یه سبد گل آورده که با اونکه عطرش اتاقم رو پر کرد ولی حتی به جای گل های خشک شده ی حسام هم برام ارزشی نداشت . اونم کف اتاقم نشست و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار امام زمان(عج) کیه!
#استادپناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا
در این شب دل انگیز
آنچه را که بیصدا
از قلب عزیزانم گذر کرده
در تقدیرشان قرار ده
تا لذتی دو چندان را
برایشان به ارمغان بیاورد
شبتون بخیر و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙
-------------------
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕️🌸🍃
روزتون سرشار از لطف خدا💖
ان شاالله خداوند
به زندگیتون برکت بده
و لحظه هاتون لبریز
از سلامتی و آرامش باشه 🌸🙏
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
بعضیها جوانیهای خوبی داشتند؛
امان از پیریشان!!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
خیلی وقته از #لوازم_آرایشی شیمیایی
خسته شدی😔😔
بس #پوستتو خراب کرده کلافه شدی😢
کلی هم باید واسه #خراب شدن پوستت هزینه گزاف بکنی😔😔
من یک جایی بهت معرفی میکنم که هم بتونی #لوازم_آرایشی_گیاهی سالمو گیر بیاری😘😘
هم با #قیمت مناسب با #کم_ترین_سود🌺🌺
هم #آرایش کن هم پوستتو #درمان کن
هم زیادی خرج نکن😘😘
در کنارش از محصولات ایرانی طبق فرموده رهبرمون حمایت کن😘😘
کاملا تضمین شده 😘🌺
کانال نوپایه🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/3945463912C0b73291ad6
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت280
-سلام .
اگر واجب نبود جوابش رو نمی دادم :
_سلام .
-می دونی چادر خیلی بهت میآد.
پوزخند زدم . راست می گفت حسام که با چادر بیشتر دلبری می کنی . نفس لازم شدم. حسام کجا بود و من کجا !
آه کشیدم که آرش گفت :
_مسئله ای نیست اگر دوست داری چادری باشی من مشکلی ندارم .
خیلی بهش رو دادند.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
_تو کی هستی که به اجازه ات احتیاجی باشه !
-اومدم جبران کنم الهه ... اومدم زندگی کنم .
نگاهم ازش چرخید سمت گل های حسام . انرژی توی همون برگ های خشک شده اش بود که حالم رو خوب می کرد:
_اگه می خواستی زندگی کنی همون اول نمی رفتی .
-خب رفتم تا روی پای خودم بایستم و حالا برگشتم که زنم رو برگردونم سر زندگیش.
عصبی جوابشو دادم:
_من زنت نیستم ... هالو هم نیستم ...کسی که از زندگی من به خواست خودش بره ، هیچ وقت نمیتونه دیگه به زندگیم برگرده .
-پس الان حسام مثل من شده ؟
با اخم بهش خیره شدم :
_تو چرا خودتو با حسام مقایسه می کنی ؟ حسام باهمه ی آدمای دور و برم فرق داره .
-فرق داره! خنده داره ... چه فرقی داره !
دست بردار ، همه مثل همند ... یه غریزه دارند یه عشق ... گاهی عشقشون هم همون غریزشونه ، دست خودشون که نیست .
بیشعوری اش رو نشونم داد . پوزخند زدم و گفتم :
_اتفاقا واسه همینه که من یکی با تو دیگه حرفی ندارم .... من غریزه ات نیستم آرش خان ... زنتم نیستم ، عشقتم نیستم .
-هستی الهه ... تو همه چی منی ...
موقع رفتنم هم بهت گفتم ، گفتم اگه پام بمونی برمی گردم ، خودت نموندی ... خودت پای برگه ی طلاقو امضا کردی ، محضردار نگفت شکایتی نداری و تو گفتی نه ؟! چرا؟
اون لحظه من رفتم ، ولی کارای اداری طلاق تا یه ماه طول کشید .طلاق غیابی صادر شد چون من دیگه ایران نبودم ، میتونستی پام بمونی ، میتونستی فسخش کنی ، می تونستی و نخواستی ... من فقط بهت اجازه ی طلاق دادم ، ولی طلاقت نه .
-خیلی احمقی که فکر می کنی میتونی بعد یکسال و نیم منو با این حرفا خام کنی .... تو پا برگه ی طلاقو امضا کردی حالا میگی من فقط بهت اجازه دادم ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاء الله بزودی شاهد این خبر باشیم 🍃
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مثلاهردفعہموقعیتگناهپیشاومد
یهویڪےدرگوشتبگہدلامامزمانتچے؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#امامرضا
در خـرابـات دلـم خـانـہ آبـادے هـسـت
تـاڪہ بـر روے زمـیـن صـحـن گـوهـر شـادے هـست
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت281
خواست چیزی بگه که فریاد زدم :
-یادت رفته ...
تو تمام برگه ها رو بلا استثنا امضا کردی ... بعد رفتی و من موندم و یه جریان به قول تو یه ماه واسه طلاقی که غیابی شده بود و چون همسرم خودش نبود ، امضا کرد و رفت ....
حالا میگی من پات نموندم ؟! خیلی بی چشم و رویی!
-الان چی ؟ حاضرم همه ی زندگیمو به نامت کنم برای اثبات عشقم کمه ؟
با حرص گفتم :
_چقدر! چقدر میخوای به نامم بزنی ؟!
مکثی کرد و گفت:
_تمام سهم رستورانم چطوره ؟
تکیه زدم به تخت و گفتم :
_محاله آدم طمعکاری مثل تو همچین کاری کنه !
-اگه زدم چی ؟
خونسرد نگاهش کردم و گفتم :
_اگه زدی بله رو میگم ...
لبخندش واضح شد :
_همه ی زندگیمو به نامت میکنم ... خوبه ؟
-حرف زدن راحته آرش خان .
-ثابت می کنم .
لج کردم . باهمه . با قلبم . با سرنوشت ، با پدر با .... کسی که هنوز دوستش داشتم . با حسام . مخصوصا وقتی دورا دور از هستی شنیدم که دایی اصرار کرده واسه حسام برند خواستگاری .حس کردم سازه های محکم قلبم فرو ریخت . اونقدر به حسام مطمئن بودم که حتی نمی تونستم این حرفو باور کنم . با اینحال با خودم گفتم :
" حسام نمیره ... هر قدر پیشنهاد کنند ، بازم خواستگاری نمیره .
می خواستم خودمو تا پای سفره عقد بکشونم تا دل حسام بلرزه و بیاد.
یه امیدی داشتم که مدام به من نوید میداد که شاید همین لجبازی من ، باعث بشه حسام برگرده و با پدرم حرف بزنه .
کوتاه اومدم . قبول کردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[ خدا میبینه
میشنوه.. ]
کافیه :)💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•『🌱』•
.
خودمونوارزوننفروشیم..
مایےکہروحخداتوبدنموندمیدهشده ،
حیفنیستعروسکبازیچہبقیہباشیم..!
#شایداندکیتلنگر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ برای حضور قلب، زبانت را حفظ کن،
کسی که زبانش را حفظ کند ذهنش آرامتر است
#استادمسعودعالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝