کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام
#حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#حاج_جواد_حیدری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#کربلایی_پیام_کیانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت286
یه بلوز آبی فیروزه ای قشنگ تنش بود . انگار می خواست حسابی دلم را بسوزاند . از جلوی مادر که رد شد حتی یه نگاه هم سمت آشپزخانه نکرد. مطمئن بودم سایه ی سیاه منو توی آشپزخانه دیده ولی نه سلامی و نه نگاهی .چرخید سمت پذیرائی.
برخلاف دایی ، با پدر دست داد . پشت سرش یه دختر قد بلند چادری وارد شد . از من بلندتر بود. فاطمه خانومی که از همه دل برده بود ، حتی زن دایی ، وارد شد . روسری بلند صورتی رنگش رو لبنانی بسته بود و گیره ی آویزدار پروانه ای زیبایی بهش وصل کرده بود.
چشم وابروش همرنگ حسام بود . درشت و گیرا و لباش برعکس من درشت و قلوه ای . یه برق لب بی رنگ هم به لباش درخشندگی خاصی بخشیده بود و بوی عطرش مثل بنزینی بود که روی تمام خاطرات منو حسام ریخته شد. کاش اونقدر موقر و با حیا نبود تا کمتر حسادت میکردم . تا آشپزخانه اومد. یه نگاه خاص و متفاوت به من انداخت وگفت :
_الهه خانوم ؟
سرم رو به زور سمت پایین هدایت کردم . لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد که با من دست بده که گفتم :
_ببخشید دستم بنده .
همون گوجه و خیار و کاهو بهونه ای شد تا دستش رو رد کنم .
حالم داشت بهم می خورد . یه طوریم شده بود . یه طور ناجور . مغز سرم داشت منفجر می شد و کاسه ی سرم رو می شکافت . ضربان قلبم هم انگار یواش یواش کند و کندتر میشد . هنوز خیارها و گوجه ها صدام می کردند و من نگاهم رو صورت فاطمه میخ شده بود و دستام بدون توجه نگاهم داشت کار می کرد .
صدای زن دایی باز بلند شد :
-عروسم رو دیدی منیژه جون .
مادر لبخندی زد :
_مبارکه ان شاالله .
مادر بجای من سینی چایی رو برد . به حسام که رسید طنین صدایش تمام خاطرات گذشته ام رو دوباره جلوی چشمم کشید :
_باعث زحمت شدیم عمه جون .
-مبارکه آقای داماد.
باخجالت یه لبخند به لب آورد و گفت :
_ممنون .
آب شدم ، ذوب شدم . دستام شل شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•❲🕵🏻♂🚗❳•
بهبزرگٺرهاتبگو...
فڪرجاسوسےازاینمملڪترو
ازسرشون
بیرونڪنن!!😏🖐🏽•
📺|| #گاندو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی ☔️
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•||
ـــــــ❦͜͡♢͜͡🌙ــ۪ــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ
❥᭄♥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قَلب تو°🌙
تپبندهی
عِشقی از
شهادت🖐🏻🌱
است
|فدای خندیدنت(:♥️
🌸|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت287
یه نگاه به دستم انداختم .
غرق خون بود . کی دستمو بریدم ؟
یوسف جلوی چشمان خودنمایی کرد و من زلیخای شدم . دستمو محکم فشردم که صدای ظریف فاطمه همون یه ذره توانم رو هم ربود :
_ممنون عمه جان ...اگه کاری هست من کمکتون کنم ؟
-نه ...ممنون ... الهه هست .
تمام تنم نبض شد . تنم سرد شد . ضربانم کند شد . با ناله صدا زدم :
_مامان.
یه نگاه به من انداخت و اومد به سمت آشپز خونه ، اما قبل از اونکه دستمو ببینه ، حال قلبم رو دید . زیرگوشم زمزمه کرد:
_الهه این چه قیافه ایه ! حالا شده دیگه ... داری زار میزنی انگار ... محکم باش .
محکم ! محکم اصلا با چه میمی نوشته میشد . تمام حروف الفبایی که من بلد بودم توی اسم " حسام " جمع شده بود.
چشمام رو بستم و یه لحظه حس کردم دیگه خالی شدم . افتادم کف آشپزخونه . صدای جیغ هستی هم اومد . انگار اولين نفر ، اون منو دید .
چشمام بسته بود ولی گوش هام هنوز اوامر مغزم رو اطاعت می کردند.
-عمه آب قند ... وای دستشو بدجوری بریده .
وصدایی آشنا دورم می چرخید :
-هستی جان اینو بنداز تو آب قندش .
یه لحظه لای چشمام باز شد .حلقه ی نامزدی فاطمه ! نه! می خواستند نوش دارو به من بدهند یا زهرمار !
مادر هول شده بود و لیوان آب قند رو تند تند هم می زد . تلاطم آب درون لیوان رو نگاه می کردم که فاطمه لیوانو از مادر گرفت :
_بدید به من عمه جون .
حلقه ی نامزدیش ته لیوان رفته بود و حتی نگاه به اون ، حالمو بدتر میکرد. کاش فاطمه از آشپزخونه بیرون می رفت .حضورش تمام هوای دور و برم رو بلعیده بود . خم شد سمت من ، که باز صدایی آشناتر ، حالم رو خراب تر کرد:
_هستی ... میخواین برید درمونگاه ؟
حسام ! حسام بود . صداشو میشناختم. سرم بی رمق چرخید سمت اپن . خم شده بود و از پشت اپن ، از سمت پذیرائی نگاهم می کرد که تا نگاهم به چشمان سیاهش رسید ، فوری خودشو عقب کشید و به عقب برگشت .
درمونگاه ! درمان دردم اینجا بود. درمونگاه چرا ؟
هستی با یه پارچه ی تمیز دستم رو بست و گفت :
_عمه فکر کنم باید ببریمش درمونگاه.
فاطمه لیوان آب قند رو به زور توی دهانم ریخت و اون تلخ ترین آب قندی بود که خوردم. هستی با صدایی بلند گفت :
_علیرضا ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#قشنگھنہ؟:)!♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃سلام روزتون طلايي
💞اميدوارم
🌼🍃امروزڪہ ازخواب بیدارشدید
💞و پنجره اتاقتون رو
🌼🍃باز ڪردیدزندگی یڪ
💞رنگ دیگہ باشہ
🌼🍃همرنگ تمام آرزوهاتونن
صبح چهارشنبهتون بخیر💙
همین الان یهویی ...
دستتو بزار رو سینهات یه دقیقه
زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی♥️ حداقلش اینه کہ
روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ¹ دقیقه به عشق آقا زدهツ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نکاتی در مورد هجمه های اخیر - ناشناس.mp3
9.21M
#فایلویژه📲
#بسیارمهم
🔸آیا دکتر #سعیدمحمد بدلیل تخلف از قرارگاه #خاتمالانبیاء منفک شده است؟
#لطفانشردهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت288
پای علیرضا هم به آشپزخونه باز شد .
-بله ...
-بیا الهه رو ببریم درمونگاه ، فشارش بدجوری افتاده .
-باشه .
جلو اومد و منو با گرفتن بازوم ، روی پاهام بلند کرد. مادر چادرم رو آورد. کاش نمی آورد. چادر حسام رو روی سرم می کشید و من باید زار زار می گریستم ؟!
علیرضا منو تا خود ماشینش کشید .
منو صندلی عقب گذاشت و هستی هم دوان دوان سمت ماشین اومد که علیرضا گفت :
_یواش تو دیگه چرا ... میخوای یه بلایی هم سر خودت بیاری !
هستی کنارم نشست و علیرضا راه افتاد که بلند زدم زیر گریه .
هستی خوب می دونست از درد دستم گریه نمی کنم . منو توی آغوشش کشید و زیر گوشم نجوا کرد:
_الهه ....به خدا حسام مجبور بود ....
بابا اصرار کرد ... دیدی که ... اگه حسام نامزد نمی کرد ، کلا رابطه ی دوتا خانواده بهم می خورد.
-من ... من چه گناهی کردم این وسط ... چرا ؟!
-عزیزدلم ... آروم باش الهه ... این چند وقته خیلی فکر کردم به اینکه حتما قسمت نبوده ...خوبه خودت دیدی که چقدر مشکلات پشت سر هم سرمون اومد ... چی بگم به خدا ...
صدای بلند علیرضا هم توی ماشین شنیده شد :
_به فکرخودت باش الهه ..
شر آرش رو که کم کردی ولی حالا باید زندگی کنی ... خودت نابود نکن ... شده دیگه ... همه مقصر بودن ، از خود حسام گرفته تا تو و عمو حمید و حتی آقا محمود ولی میگی چکار کنیم ؟
هستی به اعتراض گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•| برایآنچهاعتقاددارید
ایستادگیکنید
حتی اگر هزینهاش
تنهاایستادنباشد!✌️🌱|•
💚حاجیتولدتمبارک💚
#حاجاحمدمتوسلیان
════°✦ ✦°════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿°•
#استوری | #گاندو🇮🇷'
چه ڪوه ها که نگذاشتند رو سر
این خونه خاکستر بباره :)💔
#نهبهتوقفگاندو
ـ🇮🇷ـ
#گاندو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان ایرانی بگوش.
تنها راه برون رفت از مشکلات فعلیانتخاب درست در انتخابات28خرداد1400است.👌🌹💪
#سعیدمحمد
#مردمیدان
#سردارجنگاقتصادی
#دولتجوانانقلابیکارآمد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[☝️🏽👀]
.
.
درمن ، رزمنــدهـاۍبهـ اسلحهـاش تکیھ دادهـ است'😼✌️🏿
#دخترچیریکــے👊🏾🧕
#پسرچیریکــے🥷🧍♂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت289
_بابای من چه تقصیری داشت این وسط ؟
-آخه این چه پیشنهادی بود به حسام داد! مگه اصرار آقا محمود نبود که حسام نامزد کنه ؟ مگه خودش فاطمه خانوم رو بهش معرفی نکرد؟ چرا صبر نکرد؟ الهه حتی آرش رو بخاطر حسام رد کرد.
هستی به جای من جواب داد:
_الهه آرشو به خاطر حسام رد نکرد ، اصلا از آرش متنفر بود.
علیرضا باز گفت :
_چه حرفا ... الهه عاشق آرش بود.
عصبی گفتم :
_بس کنید ... خوبه زنده ام هنوز و دارید به جای من حرف میزنید .... نخیر علیرضا خان ... آره یه زمانی عاشقش بودم ولی حالا نه ... من آرشو بخاطر حسام رد نکردم ...حتی نمی خواستم دوباره به آرش فکر کنم واسه همین ردش کردم .
هستی فوری گفت :
_بفرما ... حضرت آقا .
علیرضا از درون آینه ی وسط ماشین به هستی نگاهی انداخت و گفت :
_شما حرص نخور واسه بچه خوب نیست .
یه لحظه به گوشام شک کردم .سرم چرخید سمت صورت هستی . یه چشم و ابرویی برای علیرضا اومد که پرسیدم :
_خبری شده ؟
هستی لبشو گزید و گفت :
_آره خب ... چند روزی میشه ...
جواب آزمایشم مثبت بود.
لبخند زدم و توی اون اوضاع آشفته گفتم :
_این تنها خبر خوشی بود که منو خوشحال کرد ... به سلامتی .
-ممنون الهه جان .
بعدصورتم رو بوسید و گفت :
_به خدا هنوز دارم دعات می کنم الهه ... ناامید نباش ... یه خدایی اون بالا هست که حالتو می بینه .
آه کشیدم . آه که نبود ، شعله ی آتشی بود که از قلب سوخته ام تا سمت دهانم آمد و سوزاند.
حرارتش هنوز توی وجودم بود که زیر لب گفتم :
_خسته شدم ، فقط خدا کمکم کنه .
فشار دست هستی روی شونه ام نشست .
یه سِرُم زدم و دستم باند پیچی شد و برگشتم خونه و به همون بهونه خودمو حبس اتاقم کردم . بهتر که توی جمع نمی بودم ... زجر کمتری میکشیدم انگار.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
♥️🍃
عِشقـ یعنۍڪہدَمۍ بشنویۍازنامـِ رِضا(ع)
و دِلـتــ گریہ ڪنان راهۍ مَشــہَـــد بشود...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی، پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع می کند
و بشارت صبحی دیگر می دهد
این یعنی امید هرگز نمی میرد
شبتون خوش
🌹👉 🎵