eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💛دوشنبه تون زیبا ❤الهی 🙏 💛شروع ماه گره بخوره با 💜شروع موفقیت ❤️شروع پیشرفت 💚شروع آرامش 💜شروع خوشبختی و 💛شروع بهترین زندگی
رمان انلاین 📿 زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ،" الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . " خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند ! چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟! خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد . فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره . واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود . یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود . روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح . تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید . حسام نامزد کرده بود ! باخواهر همکار دایی محمود! اواخر آبان بود که از شنیدن این خبر دیوانه شدم . نمی خواستم باور کنم و پدر مدام کنایه می زد: -بفرما ... دیدی گفتم ... تو آرش رو رد کردی به هوای حسام .... حالا آقا رفته نامزد کرده ! نه ... تا خودم نمی دیدم ، باورم نمی شد . حتی حرف هستی و علیرضا رو هم قبول نکردم . پدر از لج من ، به مادر گفت که به همین بهونه دایی و زن دایی رو یه شب با عروسشون دعوت کنیم . یعنی طاقت می آوردم ؟ من! بعد از دو ماه و نیم حسام رو با یه نفر دیگه ببینم !؟مادر من نمی دونست ذوق داشته باشه واسه دعوتی که شاید سبب آشتی پدر و دایی میشد یا ناراحت باشه واسه منو قلب عاشقم . به هرحال مادر به زن دایی زنگ زد و جریان دعوتی رو مطرح کرد و زن دایی قبول کرد. حالا من مانده بودم و یه خرابه از عشقی که دلم رو به آجرهای ریخته اش خوش کرده بودم و تمام زورم رو می زدم که همون خرابه رو حفظ کنم .سوپ شیر درست کردم ولی حواسم پی حسام و نامزدش بود . حاضرشدم ولی تو فکرم حسام و نامزدش بودم . داشتم مثل یه شمع می سوختم و کسی نمی فهمید که چطوری دارم زجر می کشم تا اینکه شب فرا رسید و دلشوره ی من به آخرین حد خودش . زنگ در که به صدا در اومد. ضربان قلبم تا صد و پنجاهم رفت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 -----------------✾✾✾------------------- j๑ïท ➺ •♡| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Tofan Iran - Mohammadreza Nazari.mp3
8.54M
طوفان ایران🇮🇷✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 انگار دویده بودم . هی نفس نفس می زدم . مادر جلوی در ایستاد و من کمی دورتر از مادر جلوی ورودی آشپز خانه . اول دایی آمد. بلند سلام گفت و خودش رو از سلام دادن به پدر خلاص کرد . بعد زن دایی ، حتی مرا هم بوسید و حالم رو پرسید . بعد علیرضا وهستی و قلبم همچنان تند تند می کوبید که مادر درو بست .خشکم زد . انگار یه نیمه جانی در وجودم نشست . مادر پرسید : -پس آقا داماد و خانومش کو؟ -میان ... اونا با ما نبودند ، ما با علیرضا اومدیم . آب دهانم رو قورت دادم . چرخیدم سمت آشپز خانه . حالا ماشین کادوی تولد حسام شده بود ، وسیله ی تفریح حسام و نامزدش ! حالا پشت موتور حسام یه دست دیگه روی شونه اش می نشست ؟نفسم داشت قطع می شد .... داشتم میمردم انگار . اینقدر زجر ، برایم زیاد بود؟! چایی بردم .دایی که با یه جفت اخم محکم زل زده بود به تلویزیون ولی زن دایی با آب و تاب داشت از عروسش می گفت و هیچ متوجه ی حال خراب من نبود: -آره منیژه جون ... ان شاالله همه ی جوونا خوشبخت بشن فاطمه جوون خیلی ماهه ... اصلا انگار لنگه ی حسامه ... خداروشکر. گوشام داغ کرد . یعنی فاطمه ماه بود و من نبودم ؟! قلبم باز بی تاب شد و یه غده ی بزرگ از بغضی که می خواستم خفه اش کنم ، توی گلوم نشست . مادر وارد آشپزخونه شد و با دیدن حال پریشونم ، دیس های کاهو رو جلوی دستم گذاشت و گفت : _تزئینش با تو . می خواست سرم رو گرم کنه فقط و سرم گرم شد . گرم حلقه های نازک خیار و برش های قرمز گوجه . گرم هویج رنده شده . یه لحظه یه خاطره جلوی چشمام جون گرفت . خاطره ی سالاد کاهویی که من و حسام باهم درست کردیم و بوسه ای که نزدیک بود ما رو لو بده . اشک توی چشمام جوشید که صدای بلند زنگ در ، خشکم کرد . در عوض ضربان قلبم باز تند شد . ایندفعه دیگه حتما حسام بود و بود . اول خودش وارد شد . از پشت اُپن نگاهش کردم .قلبم یه طوری میزد که انگار داشت فریاد میزد : حسام. اما فریادش توی گوش دیگران شنیده نمیشد . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
راحت بخواب که خدامون بیداره... 💞 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا🙏 دستانمان خالی و دلمان پر از آرزوست به قدرت بیکرانت دستانمان را توانا گردان یا دلمان را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن... خدایا🙏 آنگونه زنده مان بدار که نشکند دلی از زنده بودنمان🙏 صبح سه‌شنبه‌تون‌بخیر💙
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یه بلوز آبی فیروزه ای قشنگ تنش بود . انگار می خواست حسابی دلم را بسوزاند . از جلوی مادر که رد شد حتی یه نگاه هم سمت آشپزخانه نکرد. مطمئن بودم سایه ی سیاه منو توی آشپزخانه دیده ولی نه سلامی و نه نگاهی .چرخید سمت پذیرائی. برخلاف دایی ، با پدر دست داد . پشت سرش یه دختر قد بلند چادری وارد شد . از من بلندتر بود. فاطمه خانومی که از همه دل برده بود ، حتی زن دایی ، وارد شد . روسری بلند صورتی رنگش رو لبنانی بسته بود و گیره ی آویزدار پروانه ای زیبایی بهش وصل کرده بود. چشم وابروش همرنگ حسام بود . درشت و گیرا و لباش برعکس من درشت و قلوه ای . یه برق لب بی رنگ هم به لباش درخشندگی خاصی بخشیده بود و بوی عطرش مثل بنزینی بود که روی تمام خاطرات منو حسام ریخته شد. کاش اونقدر موقر و با حیا نبود تا کمتر حسادت میکردم . تا آشپزخانه اومد. یه نگاه خاص و متفاوت به من انداخت وگفت : _الهه خانوم ؟ سرم رو به زور سمت پایین هدایت کردم . لبخند زد و دستشو سمتم دراز کرد که با من دست بده که گفتم : _ببخشید دستم بنده . همون گوجه و خیار و کاهو بهونه ای شد تا دستش رو رد کنم . حالم داشت بهم می خورد . یه طوریم شده بود . یه طور ناجور . مغز سرم داشت منفجر می شد و کاسه ی سرم رو می شکافت . ضربان قلبم هم انگار یواش یواش کند و کندتر میشد . هنوز خیارها و گوجه ها صدام می کردند و من نگاهم رو صورت فاطمه میخ شده بود و دستام بدون توجه نگاهم داشت کار می کرد . صدای زن دایی باز بلند شد : -عروسم رو دیدی منیژه جون . مادر لبخندی زد : _مبارکه ان شاالله . مادر بجای من سینی چایی رو برد . به حسام که رسید طنین صدایش تمام خاطرات گذشته ام رو دوباره جلوی چشمم کشید : _باعث زحمت شدیم عمه جون . -مبارکه آقای داماد. باخجالت یه لبخند به لب آورد و گفت : _ممنون . آب شدم ، ذوب شدم . دستام شل شد . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•❲🕵🏻‍♂🚗❳• به‌بزرگٺر‌هات‌بگو... فڪر‌جاسوسے‌از‌این‌مملڪت‌رو ازسرشون‌ بیرون‌ڪنن!!😏🖐🏽• 📺|| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگر روزي ، بے منت دلے را شاد ڪردي .. بے " گناه " لذت بردی ☔️ بی ریا دستے را گرفتی .. بدان آن روز را زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•|| ‌‌ـــــــ❦͜͡♢͜͡🌙ــ۪ــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ ❥᭄♥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قَلب تو°🌙 تپبنده‌ی عِشقی از شهادت🖐🏻🌱 است |فدای خندیدنت(:♥️ 🌸| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یه نگاه به دستم انداختم . غرق خون بود . کی دستمو بریدم ؟ یوسف جلوی چشمان خودنمایی کرد و من زلیخای شدم . دستمو محکم فشردم که صدای ظریف فاطمه همون یه ذره توانم رو هم ربود : _ممنون عمه جان ...اگه کاری هست من کمکتون کنم ؟ -نه ...ممنون ... الهه هست . تمام تنم نبض شد . تنم سرد شد . ضربانم کند شد . با ناله صدا زدم : _مامان. یه نگاه به من انداخت و اومد به سمت آشپز خونه ، اما قبل از اونکه دستمو ببینه ، حال قلبم رو دید . زیرگوشم زمزمه کرد: _الهه این چه قیافه ایه ! حالا شده دیگه ... داری زار میزنی انگار ... محکم باش . محکم ! محکم اصلا با چه میمی نوشته میشد . تمام حروف الفبایی که من بلد بودم توی اسم " حسام " جمع شده بود. چشمام رو بستم و یه لحظه حس کردم دیگه خالی شدم . افتادم کف آشپزخونه . صدای جیغ هستی هم اومد . انگار اولين نفر ، اون منو دید . چشمام بسته بود ولی گوش هام هنوز اوامر مغزم رو اطاعت می کردند. -عمه آب قند ... وای دستشو بدجوری بریده . وصدایی آشنا دورم می چرخید : -هستی جان اینو بنداز تو آب قندش . یه لحظه لای چشمام باز شد .حلقه ی نامزدی فاطمه ! نه! می خواستند نوش دارو به من بدهند یا زهرمار ! مادر هول شده بود و لیوان آب قند رو تند تند هم می زد . تلاطم آب درون لیوان رو نگاه می کردم که فاطمه لیوانو از مادر گرفت : _بدید به من عمه جون . حلقه ی نامزدیش ته لیوان رفته بود و حتی نگاه به اون ، حالمو بدتر میکرد. کاش فاطمه از آشپزخونه بیرون می رفت .حضورش تمام هوای دور و برم رو بلعیده بود . خم شد سمت من ، که باز صدایی آشناتر ، حالم رو خراب تر کرد: _هستی ... میخواین برید درمونگاه ؟ حسام ! حسام بود . صداشو میشناختم. سرم بی رمق چرخید سمت اپن . خم شده بود و از پشت اپن ، از سمت پذیرائی نگاهم می کرد که تا نگاهم به چشمان سیاهش رسید ، فوری خودشو عقب کشید و به عقب برگشت . درمونگاه ! درمان دردم اینجا بود. درمونگاه چرا ؟ هستی با یه پارچه ی تمیز دستم رو بست و گفت : _عمه فکر کنم باید ببریمش درمونگاه. فاطمه لیوان آب قند رو به زور توی دهانم ریخت و اون تلخ ترین آب قندی بود که خوردم. هستی با صدایی بلند گفت : _علیرضا ... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایے‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف! توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا"(: ؟:)!♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
راحت بخواب که خدامون بیداره... 💞 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃سلام روزتون طلايي 💞اميدوارم 🌼🍃امروزڪہ ازخواب بیدارشدید 💞و پنجره اتاقتون رو 🌼🍃باز ڪردیدزندگی یڪ 💞رنگ دیگہ باشہ 🌼🍃همرنگ تمام آرزوهاتونن صبح چهارشنبه‌تون بخیر💙
همین الان یهویی ... دستتو بزار رو سینه‌ات یه دقیقه زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی♥️ حداقلش اینه کہ روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ‌‌¹ دقیقه به عشق آقا زدهツ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نکاتی در مورد هجمه های اخیر - ناشناس.mp3
9.21M
📲 🔸آیا دکتر بدلیل تخلف از قرارگاه منفک شده است؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پای علیرضا هم به آشپزخونه باز شد . -بله ... -بیا الهه رو ببریم درمونگاه ، فشارش بدجوری افتاده . -باشه . جلو اومد و منو با گرفتن بازوم ، روی پاهام بلند کرد. مادر چادرم رو آورد. کاش نمی آورد. چادر حسام رو روی سرم می کشید و من باید زار زار می گریستم ؟! علیرضا منو تا خود ماشینش کشید . منو صندلی عقب گذاشت و هستی هم دوان دوان سمت ماشین اومد که علیرضا گفت : _یواش تو دیگه چرا ... میخوای یه بلایی هم سر خودت بیاری ! هستی کنارم نشست و علیرضا راه افتاد که بلند زدم زیر گریه . هستی خوب می دونست از درد دستم گریه نمی کنم . منو توی آغوشش کشید و زیر گوشم نجوا کرد: _الهه ....به خدا حسام مجبور بود .... بابا اصرار کرد ... دیدی که ... اگه حسام نامزد نمی کرد ، کلا رابطه ی دوتا خانواده بهم می خورد. -من ... من چه گناهی کردم این وسط ... چرا ؟! -عزیزدلم ... آروم باش الهه ... این چند وقته خیلی فکر کردم به اینکه حتما قسمت نبوده ...خوبه خودت دیدی که چقدر مشکلات پشت سر هم سرمون اومد ... چی بگم به خدا ... صدای بلند علیرضا هم توی ماشین شنیده شد : _به فکرخودت باش الهه .. شر آرش رو که کم کردی ولی حالا باید زندگی کنی ... خودت نابود نکن ... شده دیگه ... همه مقصر بودن ، از خود حسام گرفته تا تو و عمو حمید و حتی آقا محمود ولی میگی چکار کنیم ؟ هستی به اعتراض گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•| برای‌آنچه‌اعتقاد‌دارید ایستادگی‌کنید حتی اگر هزینه‌اش تنها‌ایستادن‌باشد!✌️🌱|• 💚حاجی‌تولدت‌مبارک💚 ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿°• | 🇮🇷' چه ڪوه‌ ها که نگذاشتند رو سر این‌ خونه خاکستر بباره :)💔 ‌ـ🇮🇷‌ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان ایرانی بگوش. تنها راه برون رفت از مشکلات فعلی‌انتخاب درست در انتخابات28خرداد1400است.👌🌹💪 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[☝️🏽👀] . . درمن‌ ، رزمنــدهـ‌اۍبهـ ‌اسلحهـ‌اش تکیھ دادهـ است'😼✌️🏿 👊🏾🧕 🥷🧍‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝