eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراحل بزرگ شدن تو فضای مجازی ایران ! ـ باآلِ علی هرکه درافتاد ور افتاد✌️🏻:)💣🌱 | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاه مادر به من افتاد که با چشم به محمد اشاره کردم و مادر تازه فهمید که داره چه حرف هایی را مقابل محمد ، می زند .سکوت کرد اما گریه اش بند نیامد . من هم همین طور . به بیمارستان که رسیدیم مادر جلو جلو دوید و رفت اما من پاهایم میخکوب زمین شد . محمد نگاهم کرد و گفت : _چی شده ؟ پس چرا نمیآی ؟ نه این رسمش نبود . نسبت من با حسام ، دختر عمه و پسر دایی بود و نسبت من با محمد ، زن و شوهری . محمد چند قدم رفته رو برگشت و باز پرسید : _نمیخوای بیای ؟ -نه . -چرا ؟! -نه طاقت دیدن حسام رو توی بخش آی سی یو دارم نه درسته که ببینمش . -باشه ، بشین تو ماشین . سویئچ ماشین رو به من داد و چند قدم ازم فاصله گرفت که گفتم : _محمد ... آقا. فاصله ی بین محمد و آقا آنقدر زیاد بود که متوجه شود که هنوز با او راحت نیستم. ایستاد . باز برگشت سمتم : _چی شده ؟ -حلالم کن . از تعجب باز اخم کرد: _چرا ؟ اشکام جاری شد : _نشون تو توی دستم بود و فکرم .... لال شدم . لبام لرزید ، بغض توی گلوم لرزید ، چونه ام لرزید و زار زدم . محمد دستمو گرفت و گفت : _بگو الهه جان ... من خودم حالتو میفهمم .... این چه حرفیه . -نه .... بد کردم در حقیقت ... حلالم کن . لبخندی زد و گفت : _حالا فعلا بشین تو ماشین ، بعدا در موردش حرف می زنیم . مطیع شدم .حرفش را گوش دادم و او رفت و من تا برگشتن آن دو صلوات فرستادم و نذر سلامتی حسام کردم که اگر حالش خوب شد ، یه روزی که تونستم ، یه سوپ شیر بپزم و پخش کنم ... هر قدر که تونستم و هر قدر که در توانم بود. مادر و محمد که برگشتند ، طاقتم طاق شد . فوری پرسیدم : _حالش چطور بود؟ مادر آهی سر داد و محمد جوابم را : _بد نیست ... دعا کن براش . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ماھِ‌رمضان‌درهرسال،قطعهـ‌اۍازبھشت‌است‌کهـ‌خدا درجهنم‌سوزانِ‌دنیاۍِمادۍِما؛آن‌راواردمۍکندوبھ‌مافرصت‌مۍدهدکھ‌خودمان‌رابرسرِاین‌سفره‌الھۍدراین‌ماه،واردبھشت‌کنیم🌱' :) . مقامِ معظم‌رهبرۍ♥️˘˘‌ 🌙˘˘‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🍃 🎬 🔖 اکسیر جوانی 🔹فوائد روزه‌داری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• •|معبــودِ‌بی‌همتای‌من، خواسته‌های‌دلم‌را باحکمتت،یکی‌کـن...🌿!'|• • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 این جمله ی کوتاه آخر باز ته دلم را خالی کرد: _محمد !!...حال حسام خیلی بد بود؟ محمد نفس بلندی کشید که صدای گریه ی مادر بلند شد . سرم برگشت و مادر و دیدم . -الهی عمه بمیره برات ...جَوون مردم توی آی سی یو بین اونهمه سیم و دستگاه ... پنج روزه فشارش بالاست ... ای خداااا. چسبیدم به صندلیم و چشمامو بستم . حالم خراب شد .حتی نفس هایم ریتم بی نظمی گرفت . -الهه خوبی ؟ محمد پرسید و من چشم بسته اشک ریختم و گفتم : _نه ...نگرانشم ... دست خودم نیست ... اگه بلایی سرش بیاد .... بغضم ، حنجره ام رو محکم فشرد و به زور در میان گریه گفتم : _خودمو ... نمی بخشم ... منم مقصر بودم . محمد نگاهشو ازم گرفت و پریشان حال گفت : _فقط دعا کن براش. دعا !! مگه اصلا دعای من می گرفت ! نعوذ بالله ، داشتم به رحمت خدا شک می کردم . استغفرالله ... چرا ؟ اینقدر بی جنبه شده بودم ؟ چقدر سست ایمان !! باز راه چاره ی دردم خانم ربیعی شد . زنگ زدم و کلی دردل کردم و چقدر امیدوارم کرد! اینهمه امید از زبان یک بنده ی خدا برای کسی مثل من ... معجزه بود. حسام روزها رو گم کردم . زیر سِرُم و دستگاه های آی سی یو ، روزها گم شدند. نمی دونم روز چندم بود که فاطمه دیدنم آمد . برای اولین بار .هر روز او را از پشت شیشه می دیدم و ایندفعه با لباس مخصوص و آن دمپایی های سفید ، آمد بالای سرم .نشست لبه ی تختم و بی هیچ حرفی خیره ام شد . فقط نگاهش کردم . ناخواسته آزارش دادم ، دلش را شکستم و اسیرش کردم .اشکی از گوشه ی چشمم چکید که گفت : _سلام . -سلام . -بهتری ؟ چی می گفتم ؟ دروغ ؟ فقط یه نفس بلند کشیدم که خودش جوابش را گرفت و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸤ درگیر مقدسیم در جبهه ⸣ ـ ♥️💣🌱 ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
994.6K
🎧 [برای روزهای روزه داری 🌱] •آدم گاهی اوقات با همین حالت تاوان خیلی سختی میده ... ماهِ‌مهمانی‌خدا 🌙💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح، آغازیست دوباره برای آموختن وبالیدن آغازی برای تکاندن غباراز دل ونشاندن غنچه های محبت وعشق ❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھ‌اند! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ امروز بعد کلی بحث و اجازه ، اومدم تا تمومش کنم ... هر راهی ، هرکاری که حتی فکرشو می کردم که باعث بهبودی شما بشه انجام دادم ولی نه ... نشد ...مریضی شما رو از محمد پنهون کردم ، اجبارش کردم عقدشونو جلو بندازه ... -حلالم فاطمه ... من در حقت ظلم کردم . اشکی روی گونه اش افتاد: _نه ....نمی خواستم به زبون بیارم ولی انگار لازمه ... من با خدا شرط کردم که اولویت من برای همسر آینده ام ایمانه و بعد عشق .... وقتی شما اومدید خواستگاری ...خوشحال شدم ... ایمان قوی داشتید ...از خدا خواستم عشق راهم عطا کند ...منتظر شدم ...صبر کردم ...تحمل کردم ولی نه ... نشد . چشمامو بستم که فاطمه ادامه داد: _حتی مراسم عقد الهه و محمد جلو افتاد .... اما نمیدونم چرا حال شما و حال الهه هر دو با هم و بهم گره خورد ، داستان نامزدیتونو برام تعریف کردید میدونم... بی اختیار صدایم کمی بلندتر از قبل شد : -نگو فاطمه ... نگو. گفت و بحث رو از یه نقطه ی دیگه شروع کرد : -ما به دردهم نمی خوریم آقا حسام ... عشق یه رابطه ی دو طرفه است ولی نه تنها به دل شما نیامد بلکه ... همراه مکثی گفت : _به دل منم ... نیامد. چشم گشودم . چشمانش سرخ از اشک بود که ادامه داد: _حالا رسیدم به اینجا که اصلا ما به درد هم نمی خوریم ... شاید فقط من وسیله ای بودم واسه هوشیار شدن پدر الهه ، واسه هوشیار شدن پدر شما ... واسه رفع یه اختلاف خانوادگی . -فاطمه !! ... منم بهت محبت نکردم ، منم مقصرم. - بهر حال شرط من محقق نشد ... شما که از شرط من و خدا با خبر نبودید ، ولی خود خدا که میدونست چرا شما رو سرراهم قرار داد ؟! ... از همینجا با محمد می ریم خونه ی پدر الهه ....مراسم عقد الهه و محمد هم به هم خورد ... این برای هردوی شما بهتره. فوری گفتم : _نه ...نگو بخاطر من . -نه ...الهه ام حالش خوب نیست ...محمد این ایده رو داد ... محمد هوشیارم کرد ... محمد گفت نمی شه ... نمی شه که ما تا آخر عمرمون اینطوری زندگی کنیم ... باید دل به زندگی و عقد و همسر بسته بشه تا زندگی بشه زندگی مشترک ... نه من و شما ، نه محمد و الهه ، هیچ وجه اشتراکی نداریم ... اما شما و الهه دارید ... همین حال خراب هردوتون ، همین دلی که اینجور بسته شده ... همین اشکای شما و الهه. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ببخش ! من‌ِ‌حقیرِ‌ضعیفِ‌حیرانِ‌دلشکسته‌را . . که‌زنجیرِ‌هوس‌آلودِ‌گناه‌‌قلبم‌راتسخیرکرده ♥️🖐🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙↓ ° خدایـــــآ ! ماࢪاطاقت‌مُࢪدن‌نیست.. شھیدمان‌ڪن..‌!(:❤ ° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿 ‌مباد ما را كه دل به بسپاریم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ..! حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن دِل‌رو‌جَلا‌میدھ!♥️:) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸀💛🌻˼ •❥ بـرایت دلـم♡ را آمادھ ڪࢪده امツ بہ ڪدامـین نشـانـے ارسالـش ڪنم...؟ 📨💓مهد؎ فاطمہ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -فاطمه به خدا من تمام سعیم رو کردم ... حتی خاطره هام رو قفل زدم ، حتی به خاطره هام هم فکر نکردم ، ذکر گفتم ، چله گرفتم ، ولی نمی دونم چرا فراموشش نکردم . من نخواستم به تو پایبند نباشم ، نخواستم خیانت کنم ، به خدا اینقدر می دونم که وقتی انگشتری به اسم پیمان و عقد بدستت کردم باید پای پیمانم بمونم. حتی می دونستم فکر کردن به الهه میشه خیانت به همسرم ... به خدا به قرآنی که می خونی و میخونم ...حتی نگاشم نکردم .... اشکام صورتم رو خیس کرد که فاطمه گفت : -می دونم آقا حسام ... نیازی به قسم خوردن نیست ...تمام لحظات با هم بودنمون ،حواسم به شما بود .... واسه همین میگم با اینهمه مراقبت شما ، وقتی هنوز عشقی در کار نیست پس حتما قسمت نیست . چشمامو محکم بستم و او ادامه داد: _نمیگم محمد علاقه ای به الهه نداره ... چون می دونم داره ولی حرف قشنگی زد ، محمد گفت چه فایده وقتی قلبت یه ظرف قشنگ باشه ولی توش خالی .... محمد الهه رو دوست داشت اما عشق خالی که دردی دوا نمی کنه ... عشق یکطرفه میشه عذاب ، میشه حسرت ... آرامش نمیآره ... محمد راضی شد که نامزدیشون رو بهم بزنند ، منم ... حاضرم به اینکار ... -نه فاطمه ... نذار مدیونت بشم .... بذار ... یه مهلت کوچولوی دیگه هم بده . -کم مهلت داشتید ؟! کم تلاش کردید ؟! راست می گفت اما نمی خواستم فردای قیامت در محضر خدا جوابی نداشته باشم . من در حق فاطمه بد کردم . بخاطر اصرار پدرم ، اصرار آقا حمید ، به خاطر خیلی خاطرها ، خاطر فاطمه را آزردم . باز آهی سینه ام را سوزاند که فاطمه انگشتر نشان نامزدیمان را از دستش درآورد و گذاشت روی ملحفه ی سفید تختم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آب خورده ست ز خونهایِ‌شما شمشیرم به علی! قبله ی خود را ز شما می گیرم😏👊" 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _شما تمومش کنید ... امشب همه چی تموم میشه ... من واسه اینکار استخاره هم گرفتم ، خوب اومد ... پس خواست خدا بوده . نمی دانستم چی بگم که عذاب وجدانم کم شود با ناله ای گریه کردم و گفتم : _فاطمه ! حلالم کن با زندگیت بازی کردم . -نه ...اصلا ... نه اسمی توی شناسنامه ام رفته نه ازدواجی صورت گرفته ... شاید من وسیله ای بودم که به خواست خدا باعث ایجاد دوباره ی رابطه ی دو خانواده شد . لبام به زور کشیده شد سمت لبخند که ازکنارم برخاست و گفت : _فقط قول بدید زودتر خوب بشید ... اگه حقی به گردنتون دارم ، سلامتی شماست وگرنه هیچ ... یه خواسته ی دیگه هم دارم ... غرور برای یه مرد لازمه ... خوبه که مرد عاشق و مغرور به همسرش باشه ، تا نذاره این اتفاقایی که برای شما و الهه افتاده ، رقم بخوره. از اینهمه محبت این دختر ، شرمنده شدم . چشمامو بستم و گفتم : _دعا می کنم همونی سر راهت بیاد که از خدا خواستی هم اولویت دین رو داشته باشه هم عشق رو . از ته دل آمین گفت ، نگاهم کرد و رفت . قلبم تند تند می زد . انگار رها شدم از بند یه تفکر مسموم به اسم خیانت . عذاب این فکر داشت خفه ام می کرد که هر لحظه حس می کردم دارم به فاطمه خیانت می کنم . اینکه با یک انگشتر دستش را بند اسم و نامم کردم و با درگیری با فکر الهه، خودم را پایبند فاطمه نکردم . انگار آزاد شدم اما سوختم . انگشتر ظریف فاطمه توی مشتم بود و من هنوز داشتم از شدت محبت این دختر و فداکاریش می گریستم و لبانم زیر ذکری می لغزید به بغض: " استغفرالله ربی و اتوب الیه " گفتی نگاهش حرام است ، نگاه نکردم ، فکرش حرام است ، فکر نکردم ، پس چرا از خاطرم نرفتی ؟ چرا آرام نشدم ؟... شاید تقدیر به بازگشت بود ... که بود. قطعا بود وگرنه چطور فاطمه و محمد می توانستند اینگونه روی تعهدشان خط بکشند ؟! ... یا مقلب القلوب خواسته اش را غالب کرد! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 🔖 «هرکسی نمی‌تونه به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) برسه» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تسبیح توی دستم ، لبام مشغول ذکر صلوات و فکرم پیش حال خراب حسام . مونده بودم با اون حال خراب چطوری سر سفره ی عقد بشینم . از روزی که ما فهمیدیم که حسام توی بیمارستان بستریه چند روز دیگر هم گذشت . هرچه مراسم عقد رو تا تونستیم جلو انداختیم ولی حال حسام هم بهبود پیدا نکرد . تا اینکه یه شب بعد از شام ، صدای زنگ در خونه بلند شد ، به تصویر آیفون نگاه کردم . محمد و فاطمه بودند. اون وقت شب ، حضور فاطمه و محمد ، پشت در خونمون ، حالم رو بد کرد تا درو بازکردم و اون ها بالا اومدند ، طاقتم رو از دست دادم و پرسیدم : _حال حسام چطوره ؟ فاطمه نگاهم کرد نگاهش غمگین بود اما یه لبخند زد و گفت : _سلام ...خوب میشه ان شا الله . بعد همراه محمد وارد خانه ی ما شدند. پدر هم متعجب شد . مادر چایی آورد که محمد گفت : _آقا حمید ، ببخشید اگه دیر وقته ولی لازم بود شما رو ببینیم و باهاتون صحبت کنم . -بفرمایید. محمد بی رو دربایستی به پدر خیره شد و گفت : _من مراسم عقد رو کنسل کردم ... من و فاطمه به این نتیجه رسیدیم که ازدواج هردوی ما یه اشتباهه . صدای اعتراض پدر بالا رفت : _این مسخره بازیا چیه !؟ حالا حسام دو روز دیگه خوب میشه ، شما تا آخر عمرتون نمی خواید ازدواج کنید ؟! واسه خاطر حسام ؟! صدای محمد هم کمی بالا رفت : _فقط بحث حسام نیست ...الهه هم حالش مساعد نیست ...نمیشه که هر روز دلشوره واضطراب داشته باشه ... نمیشه که هر روز تسبیح بچرخونه به نیت سلامتی حسام . پدر خندید : _پسرم تو حساس شدی ، خب بالاخره حسام پسردایی الهه است ، نگرانشه فقط . -مطمئنید فقط نگرانیه !! شایدم عشقه ... نه ؟! فاطمه نگاهی به من انداخت و گفت : _من باقی مهلت نامزدیم رو با حسام بخشیدم ... دیدم که تلاشش رو کرد، تا گذشته ها رو فراموش کنه ولی نشد ... نمیخوام با مردی ازدواج کنم که توی خاطرات گذشته اش مونده . گریه ام گرفت . سر چی نمی دونم ولی دست خودم نبود. اشک چشمام مهار شدنی نبود که پدر فریاد زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|رمضـ🌙ـان!' غنیمتی‌ست‌ برای‌زدودن‌غبار ازآینہ‌ی‌دلِ‌بندگان . . .🌿!'|• • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝