↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌺
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا امام رضا مدد ...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.••
شبتون مهدوی
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
کارنامه ی هشت سالهِ دولت🤦🏻♂
#سنگپا
.
#انتخابات
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
☝☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است ☝☝☝☝☝
*🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوࢪے 🖇♥️
«حجابخونبهایِ"شهیدان"است»
شهیدعلیروحینجفی!🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت322
یک هفته بعد ، اواخر بهمن ماه بود که حسام از بیمارستان مرخص شد . یه جوری دلم برای حسام تنگ شده بود که انگار قرار بود دوباره ببینمش . اما انگار بهد از بهم خوردن عقد من و محمد ونامزدی حسام و فاطمه ، باز همه چی برگشت سرجای خودش . نه خبری از حسام شد ، نه دایی . نه پدر حرفی از یه شروع مجدد داشت و نه خانواده ای دایی . اعصاب و روانم از این سکوت بهم ریخت .
شده بودم مضحکه ی دست دو تا مغرور که یکیش پدرم بود و یکیش داییم .حتی یه جلسه از خانم ربیعی خواستم تا با پدرم حرف بزنه . شرمنده ی خانم ربیعی هم شدم .
آمد و با پدر حرف زد و پدر تمام مدت سکوت کرد . انگار نه انگار که مخالف ازدواج من وحسام ، خودش بوده .
گذشت . یک هفته و دو هفته و چند هفته ، رسید به یک ماه . اواخر اسفند خبری نشد که نشد . خیلی تو ذوقم خورد. چه فکرایی می کردم ! فکر کردم بعد از بهم خوردن عقدم با محمد و کلی حرف که فقط از اقوام و دوستان شنیدم که باز الهه ، یکی دیگه رو رد کرده، لااقل حسام پاپیش میذاره که نگذاشت . انگار نه انگا ر که اتفاقی افتاده . نه الهه ای هست و نه حسامی . تا اینکه یه روز زن دایی طاهره زنگ زد . از همون لحظه ای که مادر تلفن رو برداشت و سلام و علیک کرد و اسم زن دایی رو آورد ، دلم لرزید ، دلم که هیچ ، دست و پام هم لرزید .
داشتم ظرف ها رو می شستم و مثلا وانمود می کردم که چیزی نمی شنوم .
-قربون تو عزیزم ... محمود خوبه؟ هستی چطوره ؟ چند ماهشه ؟آخی ... طفلکی ... جانم بگو ... واسه کی ؟
تا اسم کی اومد ، لیوان از دستم افتاد. صدای تقی که کرد ، اخم مادر و به همراه آورد . فوری گفتم :
_لیوان از دستم افتاد.
مادر همراه با اخمی که قسمت من بود ، به زن دایی گفت :
_مزاحمت نمیشیم طاهره جان .
وای یه دعوتی بود . بشقاب هم از دستم افتاد و صدای بلندش باز توجه مادرو جلب کرد .
-نشکست ...نشکست ...
مادر نفسش رو از حرص کارای من از سینه بیرون داد و باز مشغول صحبت شد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیدار شدن از خواب غفلت - مرحوم مجتهدی تهرانی.mp3
زمان:
حجم:
1.87M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ بیدار شدن از خواب غفلت
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_مجتهدی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#هر_روز_با_شهدا_2722
#پيام_رسانى_كبكى_كه_با_مرگش_همراه_بود!
🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد.
🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم.
🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى!
🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد.
منبع: سايت نويد شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
زمان:
حجم:
4.69M
#مداحی_زیبا
دوباره دلتنگی
🎤حاج امیر #عباسی
#لبیک_یاحسین
#کربلا
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماببینید👆
#کلیپ_بسیار_زیبا
👤 استاد #رائفی_پور
🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است.
#پیشنهاد_دانلود
#یامهدی
#کربلا
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت323
_خب به مناسبت چی ؟ ... آهان یه دورهمی ...آره چرا که نه ... حتما مزاحم میشیم ... قربانت ... سلام برسون ... خداحافظ .
مادر گوشی رو که قطع کرد ، بی اختیار ذوق زده کامل چرخیدم سمتش :
_چی شد ، چی شد ؟!
-هیچی .... واسه چهارشنبه سوری مارو شام دعوت کرد خونش .
جیغ زدم :
_وااای ...جان ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم .
مادر یه تایی ابرویش رو بالا داد و اومد سمتم :
_مهمونی نرفتی ؟! یا حسام رو ندیدی ؟!
لبخندم لوم داد ولی پررو پررو لبم رو فقط گزیدم و زیرلب گفتم :
_خب ...حالا.
مادر خندید :
_زیادی ذوق نکن ... تا بخواد همه چی مثل اولش بشه زمان میبره ...هنوز کله ی بابات و دایی ت بوی قورمه سبزی میده
چقدر به خودم رسیدم . با یه وسواس خاص روسری انتخاب کردم . چادرم که خودش یادگارخود حسام بود رو سر کردم ، توی آینه چند دقیقه
به خودم خیره شدم . الهه ای که میدیدم ، با گذشته ها چقدر فرق داشت !حالا نه خبری از کفش های آل استارم بود، نه شال های تور توری و نازک . حالا دنبال گیره های آویزدار قشنگ برای بستن روسری ام بودم . دنبال روسری های قواره بلند . حالا الهه ی روزهای شیطنت رفته بود و حجب و حیا و نجابتی روی چادرم نشسته بود . توی ماشین بودیم که مادر حاکمیت خاص خودش را اجرا کرد.
-حمید اگه امشب حرفی از محمد و فاطمه و جریان قهر و بحث سرویس طلا و ماشین حسامو ...چه می دونم این بحث را بزنی ، همین امشب وسایلمو جمع می کنم و واسه همیشه میرم .
پدر با غر گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝