eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چند نکته و بسیار مهم برای محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند. دفاع شخصی خیابانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
بچه ها این کانال خیلی خفن هستش حتما عضو بشید👌👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
「♥️」... ”زهرا” نظر نکرده که درمان نمیرسد آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد بی شک بدونِ روضه ”بی اذن زهرا هیچکس تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _به به سفره ی افطارتم که حاضره ...خب افطار می کنیم بعد میریم . بی تعارف نشست پای سفره و بدون خوردن آن لیوان چای ، بشقاب سوپ شیر را بدست گرفت . تعجب از چشمانم داشت می بارید که دستور داد: _یه لیوان چایی واسه خودتم بریز بیا. چشمان و گوش و زبانم که هنگ کرد هیچ ، مغزم هم هنگ کرد : _چی ؟! -چایی دیگه ... نمیخوای افطار کنی ؟ رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و برگشتم به اتاق . لیوان چایی رو گذاشتم روی سفره که گفت : _عالیه ...فقط بی زحمت حالا که سر پایی ، آبلیمو و نمک هم بیار. واقعا داشت بشقاب سوپ شیر رو تا ته می خورد! دوباره برگشتم سمت آشپزخونه .نمک و آبلیمو رو بردم و نشستم طرف مقابلش . اونقدر شوکه شده بودم که هنوز خیره به خوردن پیاله ی سوپش باشم که همون طور که نگاهش به بشقاب سوپ شیر بود گفت : _می بینم هنوز دستبند تولدت دستته . فوری نگاهم رفت به دستبند دور مچ دستم . آستین بلند بلوزم رو جلو کشیدم و گفتم : _فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه . یه لبخند به لبش اومد . پیاله ی خالی رو گذاشت روی سفره و نگاهم کرد. -زنجیر و پلاک نامزدیمون چرا به گردنته ؟ اینکه دیگه به من مربوطه ! فوری سرم پایین اومد و چونه ام به زیر گردنم خورد. پلاک و زنجیر نامزدیمون از زیر روسری ام پیدا شده بود که فوری با دستم آنرا دوباره پس زدم زیر روسری ام . اخم کرده گفتم : _الان اومدی به بهونه ی افطار کردن ، دنبال زنجیر و پلاک و دستبندت ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{✨🖤}•• شهیده‌زینب‌کمایی فقط ¹⁴سال داشت😔💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میخوای نماز صبح خواب نمونی؟ - ostadazimi_ir.mp3
5.54M
چرا با اینکه خدا رو دوست داریم نماز صبح خواب میمونیم؟؟!! مجموعه فوق العاده زیبا ڪه درمان ریشه اے بسیارے از افسردگے ها و سردرگمے هاے انسان هست 🌺 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خندید . اولین بار بود که خنده اش را می دیدم! بعد اینهمه مدت! بعد اینهمه مدت بی قصد و غرض ! بی کنایه . -چرا وانمود می کنی که دیگه منو فراموش کردی؟! انگار مچم رو گرفته بود.حرصم بیشتر شد که گفتم : _چرا ؟! وانمود نکردم ، فراموشت کردم ...کسی که باز بهش مهلت دادم و نیومد ، واسه چی باید منتظرش بمونم ؟ لبخندش را جمع کرد از روی لبانش و گفت : -من جایی که مطمئن نباشم پا نمیذارم . عصبی شدم . از آن نگاه قاطع که حالا جدی جدی شده بود. -نذار ... به سلامت حضرت آقا ... منتت رو نمی کشم که تشریف بیارید ... همه چی بین ما تموم شده .... من می خوام برم با محمد حرف بزنم بگم اصلا چرا رفت ؟ اینهمه فداکاری بخاطر تو زیاد بود حسام. فشار دندون هایش را روی فکش دیدم که کارتی از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت: _خوبه .... پس تو هم به این نتیجه رسیدی ؟ بفرما. نگاهم روی کارت دعوت بود. از همان قلب برجسته ی روی کارت و آن زرق و برق طلایی رنگش می شد حدس زد که کارت عروسی است . اما با اینحال کارت را گرفتم و آنرا باز کردم . حسام و فاطمه . نفسم حبس شد و چشمانم کور . تاریک شد .همه چی جلوی چشمام میچرخید. کارت از دستم افتاد و نگاهم با اشک به چشم حسام خیره ماند. لبخندی زد که نهایت عذابی بود که می شد برایم تقدیر کند : _من با فاطمه حرف زدم ... راضیش کردم ... تو هم اگه با محمد حرف بزنی بد نیست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚬 اعتیاد به حال بد ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم‌کم‌دارد حقیقت‌دنیا،رومی‌شود وهمہ‌می‌فهمیم آنچہ‌راڪہ‌بایدپیش‌ترهامی‌فهمیدیم! وحشتِ‌دنیایِ‌بی‌تـو بیش‌ازوحشت‌دنیای‌کرونازده‌ی‌امروزاست! {•اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج•}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ اگه مراقبت نکنید ...🍁 ضعیف میشه...🍁 ...🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 کم کم یه نیرو به تن بی جانم آمد . آنقدر که دستم بالا رفت و چنان محکم کوبیدم توی صورتش که خودش هم شوکه شد. دستش را روی فکش گرفت و در حالیکه از میان لبان نیمه بازش فشار دندان هایش را روی هم می دیدم فریاد زدم : _گمشو از جلوی چشمام ... فوری از جا برخاست و رفت سمت در که یکدفعه چیزی به خاطرم رسید. -واستا. ایستاد و من دویدم سمت اتاقم. سرویس طلا ، گل های خشک شده اش ، حتی انگشتر یادگادی از مشهدش را همه را بغل زدم و سمتش آمدم . پرت کردم جلوی پایش و در حالیکه نمی توانستم بغضم را اشکم را ، دردی که در سینه ام می پیچید و من داشتم با فشار کف دستم روی قفسه ی سینه ام ، آرامش می کردم ، پنهان کنم ، گفتم : _بردار ... یادگاری هاتو بردار ... تا امروز با همین آشغالا به پای اسمت موندم ... دست انداختم و زنجیر و پلاک را چنان محکم از گردنم کشیدم که حتم داشتم ، گردنم را زخم کرد و دستبند دور مچم را هم مثل همان زنجیر پاره کردم و انداختم مقابل بقيه ی یادگاری هایش . پوز خندی زد و فقط گفت : _اگه مراسم من و فاطمه تشریف بیاری خوشحال میشم . و بعد در را باز کرد و رفت . رفتنش جانم را هم گرفت . سقوط کردم . چند ثانیه فقط در سکوت خانه ، تک تک حرف هایش را مرور کردم که یکدفعه چنگ زدم به زمین و فریاد زدم : _خداااا. خالی نشدم . سبک نشدم . هنوز بغض داشتم . برگشتم سراغ کارت دعوت و تاریخ عقد را نگاه کردم . سه هفته ی دیگر بود. از حرص با دستانی که مثل زلزله ی هشت ریشتری می لرزید ، کارت را پاره کردم و باز جیغ کشیدم: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ» این روزها خوب فهمیده‌ام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمی‌شود خدایِ من..💛✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🍀• چنین‌نسلےلازم‌داࢪیم↓ ¹بایدایماݩ‌داشټھ‌باشند🌙 ²سوادداشتھ‌باشند📝 ³غیࢪټ‌داشتھ‌باشند!.. 🤞🏻 ° 💚😇 •🌱• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
..🌹 اگرمیخواهیدبدانید اوضاع‌آخرتتان‌چگونہ‌است اوضاع‌الانتان‌راببینید...🌿 ✍ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _تو به نامردی عوضی ... نمی بخشمت ...حلالت نمی کنم . داشتم خفه می شدم . یه چیزی توی گلویم مثل یه توپ مونده بود و دکمه ی بسته بالای بلوزم داشت این فشار و خفگی را دو برابر می کرد . دست انداختم دور یقه ی بلوز و به جای باز کردن دکمه ، از دوطرف ، یقه ی بلوزم را کشیدم تا پاره شد . نفسم به هه هه کشیده بود که زار زدم . حنجره ام سوخت . مثل خودم . مثل خاطراتم . مثل همان گل های خشک که اینهمه مدت نگهشان داشتم تا یادم نرود چقدر عاشقش بودم و نمی دانستم . اما حالا همه و همه سوخت. با یک حرف . با یک اقدام . آروم شدنی نبودم که نبودم . یک دفعه به سرم زد که برم . از اینجا . از این خلنه ، از این شهر . دویدم سمت اتاق . چمدانم زیر تخت بود. چند دست بلوز و شلوار به زور چپاندم توی چمدان و شناسنامه ام را برداشتم . یک جا بود که می تونست آرومم کنه . حرم امام رضا . خونه ی مادر دوست علیرضا رو هنوز بلد بودم . مطمئنا حمیده خانم راهم می داد اما برای اطمینان شناسنامه ام رو هم بردم .... چادر سر کردم و مقداری پول توی کیفم مچاله کردم و با یه آژانس رفتم ترمینال . دلم پُرهِ پر بود. اونقدر که همین که اولین ماشین وُلوو جلوی راهم رو گرفت و صدای فریاد مردی را جلوی درش شنیدم که گفت: _مشهد ... رفتیم ها ... مشهد ... فوری سوار شدم . ته اتوبوس نشستم و تا سرم رو به پنجره چسباندم ، زار زدم . برای همه چی . از گذشته گرفته تا همان روز . هوا تاریک تاریک شده بود . دلم نیامد بی هیچ پیام و پیغامی ، مادر رو نگران کنم و به همین خاطر فقط یه پیغام به موبایل هستی دادم . کوتاه و مختصر: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ الهی🙏 اگرخطا کردیم یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم‌. یا الله 🙏 به حق اسمای اعظمت خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏 و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توکل بہ اسـم اعظمـت💕 و خالق این روز عزیـز بیست و سومین روز از ضیافت الهـی را با عشـق بہ تـو آغـاز می‌کنیم💞 💞 مهـربانا عشـق و بخشندگی را بہ مـا بیامـوز تا همیشـه مهـربان باشیـم و مهـربان بمـانیـم 🍃🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸🍃 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
«بدرود؛ ای ماهی که در تو آرزوها نزدیک می‌شوند و کردارهای نیک همه‌گیر می‌شوند.» [صحیفه سجادیه]🪶 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 " دارم میرم مشهد ...ديگه خسته شدم . بمونم به بلایی سرخودم میآرم ... به مامانم بگو نگران نشه ...گوشیمم خاموش می کنم .... چون حوصله ی زنگ و جواب دادن ندارم. " همه ی دردهای نشسته توی قلبم رو فقط توی همون چند جمله خلاصه جمع کردم و راهی شدم . زیارت اجباری ، فقط برای اینکه تکلیفم را با آنهمه دعایی که کردم و استجابت نشده بود ، با آنهمه امیدی که داشتم و ناامید شده بود و با آن استخاره ای که گفت ؛ بوی پیراهن یوسفی در راه است که خبری نبود ، روشن کنم . حسام از خونه ی عمه که بیرون زدم یه چهل دقیقه ای توی خیابان چرخیدم تا آروم بگیرم . هنوز زبانه های آتش درونم خاموش خاموش نشده بود ولی لااقل یه چیزی برام روشن شده بود. مثل روز . دوستم داشت . همین بس بود. برگشتم دوباره پشت در خانه ی عمه . اما هر چقدر زنگ زدم ، الهه درو باز نکرد . یه آشوب سمت قلبم هجوم آورد . کلافه زنگ طبقه ی اول را زدم و بعد از کلی توضیح که آمدم دنبال دختر عمه ام و می ترسم حالش بد شده باشه ، در باز شد . پله ها رو یکسره تا بالا یک نفس دویدم . پشت در خونه ی عمه چند بار نفس گرفتم و در زدم: _الهه .... الهه. نه صدایی بود نه کلامی . یه ترس بزرگ به آشوب قلبی ام اضافه شد . عجب اشتباهی کردم . همه چیز از یه ویوسه شروع شد. همین دو روز پیش که توی بازار بودم ، سراغ یکی از دوستام رفتم که توی بهارستان ، مغازه ی کارت دعوت عروسی داشت . ازش خواستم یکی ، امتحانی برای من بزنه و زد . تاریخ و روزش برای سه هفته بعد . وسوسه ام بیشتر شد که کارت را ببرم . براي یک امتحان و شاید امتحان آخر. نمی دانستم چرا نمی توانستم باور کنم که الهه هنوز دوستم داشته باشه. آنهم بعد از آنکه آرش را رد کرد ولی تا پای عقد با محمد رفت است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی، با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید. ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حتی مراسمش را جلو انداخت. حتی خودم دیدم توی پارک جمشیدیه وقتی می خواست عذاب دیدن عشقش با محمد شامل حالم شود که شد ، خودم دیدم که صورت محمد جلوی صورتش بود و او لبخند به لب داشت . انگار داشت انتقام می گرفت . یه انتقام سخت . اینکه به من ثابت کنه می تواند بهتر از من باز عاشق شود و تا پای عقد هم برود . شاید اگر محمد کنار نمی کشید ، بله را هم گفته بود. دوباره در زدم : _الهه ... باید باهات حرف بزنم ... در و باز کن. این سکوت محض خانه ، دلشوره آور بود . همون موقع گوشی ام زنگ خورد . مادر بود. -الو ...حسام کجایی پس ؟ -سلام ... پشت در خونه ی عمه . -سه ساعته رفتی تازه رسیدی پشت در خونه ؟! -نه ... راستش الهه در و باز نمی کنه . مادر رو به عمه یا شاید آقاحمید گفت : _حسام میگه الهه در و باز نمی کنه . صدای فریاد عمه بند دلم رو پاره کرد: _یا خدا ... بده به من گوشی رو طاهره ... الو الو حسام جان .... یه کلید توی جا کفشی توی کفش ال استار الهه ست ، ... اونو بردار . -باشه ... باشه. گوشی رو قطع کردم و کلید رو پیدا . در خونه رو باز کردم و پاهام همون جلوي در خشک شد . سرویس طلا و زنجیر و پلاک و برگ های خشک شده و شکسته ی دسته گل هایم ، هنوز کف اتاق بود . بلند صدا زدم : _الهه ... الهه ... دارم میآم سمت اتاقت ... الهه .... یاالله. سمت اتاقش رفتم و باز در زدم . در و آرام و با احتیاط باز کردم و سرکی به داخل کشیدم نبود و اتاق به حدی بهم ریخته بود که انگار یک نفر دنبال چیزی گشته بود . تکیه به در زدم و عصبی و کلافه از کاری که کرده بودم و حالا پشیمان و نادم ، عذاب وجدان داشتم ، دستی به صورتم کشیدم . معلوم نبود کجا رفته بود . چاره ای نبود ، در اتاق را بستم و از خانه بیرون زدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝