eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰مارا هنـری نیسـت به جزنوکـری تـو♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• اسـمِ‌پُروفآیِل‌👈🏻مَـذهَبۍ✨•• عڪسِ‌پُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨•• دِلِت‌چِـہ‌جورِیِہ‌حـاجۍ؟!💔 ذِهنِـت‌ڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃 بَـرآۍ‌ِڪِی‌ڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻‍♂ دِل‌شُـده‌جـآی‌نامَحرَم😕•• ذِهن‌شُـده‌فِڪرڪَردَن‌بِہ‌گُنآه🥀•• ڪارشُـده‌ریآ😑•• ڪُجادآرۍ‌میـرے؟!🚶🏻‍♂ بـآخودِت‌ڪه‌رودَربآیِستۍ‌نَـدآرۍ!🤷🏻‍♂ بِشیـن‌دونِہ‌دونِہ‌گُناهاتـوازخـودِت‌دورڪُن |♥️|↷ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -هستی زایمان کرده ، می خوام برن دیدنش . -وای منم میآم . -نه ... ضعف می کنی حالت بد میشه . -نه میآم . هر دو با هم رفتیم . اتاق هستی پر بود از گل و دسته گل . زن عمو محبوبه ، زن دایی طاهره ، دایی من و مادر ، حتی خود علیرضا بودند اما حسام باز تنها غایب جمع بود . به شوخی به هستی گفتم : _شبیه کیه ؟ خندید و با بی حالی مختص خودش و حالش گفت : _محصول مشترک . ازحرفش خندیدم که یکدفعه صدایی آشنا بین همهمه ها پیچید : _سلام . سرم سمت در چرخش کرد. حسام بود. فوری با ضربان پر هشدار قلبم ، سرم را برگرداندم سمت هستی و کمرم رو صاف کردم . جلو اومد و پیشونی هستی رو بوسید و گفت : _کجاست فسقلی مون ؟ دسته گل بزرگ و زیبای توی دستش رو گذاشت بالای سر هستی و جواب شنید : -اتاق نوزادن . همون موقع مادر گفت : _الهه بیا بریم بچه رو ببینیم . علیرضا هم همراهمون اومد . پشت شیشه ی پهن و بزرگ اتاق نوزادان ایستادیم که پرستار یه دختر کوچولوی فندقی با چشمانی پف آلود و خواب آلود ، نشونمون داد. همون موقع یه صدا آشنا باز قلم رو به التهاب انداخت : _وای علیرضا .... اینکه شبیه تو شده ! -درست صحبت کن ... پس می خواستی شبیه کی بشه ، مثل اینکه من باباشم . حسام گفت : _میگن حلالزاده به دایی اش میره . مادر با لحنی پر از کنایه گفت : _خب حالا ... دایی هم دایی های قدیم ... نه امروزی . علیرضا باز گفت : _تو حسودیت میشه . حسام خندید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه من علی🌙... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قرار بود شہید شه... یہ تك نگاه انداخت به نامحرم پرونده اش رفت آخر لیست...💔🚶🏿‍♂ ...؟! ‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط امیرالمومنین است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آخه به چی باید حسودیم بشه ؟! علیرضا جواب داد : به من ... شما و الهه زودتر از من و هستی نامزد کردید ولی من و هستی الان یه بچه داریم و تو و الهه هنوز اندر خم یک کوچه اید . حسام عصبی گفت : _حرف مفت نزن. مادر برگشت سمت حسام و با صدایی قاطع و جدی جواب داد: _حرف مفته !؟ حرفش حرف حقه ... پسر باید عرضه داشته باشه ... پا پیش بذاره ، حالا یا بله می گیره یا نه میشنوه ، بالاخره که چی .... باید حرفشو بزنه . سکوت حسام یعنی پذیرش حرف حق علیرضا و مادر . لبخندم داشت به خنده تبدیل می شد . کیف کردم از حرف علیرضا و مادر اما چه فایده . حرف زیاد بود ولی عمل نه. از روزی که کوچولوی هستی رو دیدم ، یه حسرت بزرگ تو دلم جا باز کرد. حسرت روزهایی که اگه دقت کرده بودم یا شاید بعضی از سهله انگاری ها نبود، شاید الان یکی مثل همون فسقلی بغل من بود. و من هنوز درگیر بودم با یک عشق مبهم . مجهول . عشقی که دیگر نبود یا اگر بود کمرنگ بود وگرنه بعد از هفت ماه پس از رفتن محمد و فاطمه ، باید یک اتفاقی می افتاد که نیافتاد. توی همون شب ها ی ماه مبارک ، خیلی از سحرها ، خیلی از افطارها ، موقع ربنا ، موقع اذان ، اشک توی چشمانم نشست و از ته دل آرزو کردم اگر هنوز راهی هست جلوی پایم قرار بگیرد وگرنه خداوند به من ، یه قلب جدید بدهد. قلبی خالی از عشق گذشته ها و خاطرات خاک خورده ای که صاحبی نداشت . بعد از شب های قدر بود که زن دایی زنگ زد و ما رو برای شب بیست و پنجم ماه رمضان افطاری دعوت کرد . دلم میخواست برم . بخاطر فسقلی هستی . واسه اون دستای کوچولو با انگشتای قشنگ و ریزش اما ... اگه قرار بود برم یه اتفاق می افتاد. حسام دعوتی افطاری منزل ما رو نیامد و این یه کارش حرف داشت و حالا با رفتن من ، یک پیام ، ناخواسته به حسام داده می شد که من هنوز صبورم ... سر سختانه مقابل قلبی که منطق سرش نمیشد ، ایستادم . پدر و مادر حاضر بودند که بروند که مادر پرسید : _ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از برخی از مسئولین کشور این روزها حرفهایی شنیده شد که مایه تعجب وتاسف بود و از رسانه های دشمن مطرح شد و تکرار حرف های خصمانه دشمن است! - حضرت آقا♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ‌ازقفس‌پریدوندادادجبرئیل اینڪ‌شماووحشت‌دنیاۍبۍعلے!...🪔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️صبح 🕊🌸یعنی دوستی بادانه ها ☀️دست دادن با همه پروانه ها 🕊🌸صبح ☀️یعنی آن کلاغ روی سیم 🕊🌸بالهای خسته یک"یاکریم" ☀️صبح 🕊🌸یعنی عشق،یعنی یک کلام ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 از نـســلِ عَلــــے مُنتَـقِـــمِ یــــآر مــے‌آیــد 🌴🔆 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 انتخابی به عظمت تقدیرات میلیون‌ها نفر 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🦋 "من‌تشنھ‌نیستم!" 🥀 گفت : مشتی بفرما آب! گفتم : نوش جان من تشنه نیستم. گفت : میدونستی احساس نیاز ما بھ امام ،مثل نیازمون بھ این لیوان آبه؟ گفتم : یعنی‌چی؟! گفت : آدم حتی اگر کنارش آب باشه اما تشنه‌اش نباشه آب نمیخوره؛ میخوره؟! گفتم : نه گفت : خب؛ ما آب ڪه کنارمون نیست هیچ! تشنه‌ام نیستیم... فقط آدم تشنه هست که‌ بھ هردری میزنه براۍ یه جرعه آب! تو برای امامت به هر دری زدی؟ سڪوت کردم... 🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ که هزار بار هم ببینی تازست 🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تو چرا آماده نمیشی پس ؟ -نه شما برید من میمونم خونه . پدر با یه اخم پرسید : _واسه چی اونوقت ؟ -واسه اینکه بشیم یک به یک ...آقا حسام هم دعوتی افطاری ما نیومد. پدر پوزخند زد و رو به مادر گفت : _می بینی ؟! نگو من نامزدی این دو تا رو بهم زدم ، اینا هردوشون بچه اند ... خاله بازیشون گرفته ... اون نیومد ... من نرم ... عصبی از کنایه ی پدر گفتم : _به هرحال شما باعث این بچه بازی شدید ... شما شروع کردید .... وقتی چشمتون رو سهم آقا جون کور کرد و خواستید به زور منو بشونید سر سفره ی عقد آرش ، نتیجه اش شد لج و لجبازی بچه گانه ی ما ... وقتی الگوی من و حسام شما و دایی باشید ، از این بهتر نمیشیم . پدر یه قدم جلو اومد و قبل از اینکه من یا حتی مادر حدس بزنیم ، یک سیلی نوش جانم کرد . محکم و مردونه . سرم کاملا برگشت و حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد : _خوب گوشاتو وا کن الهه ... من دیگه مثل تو صبور نیستم ... شده التماس محمد رو کنم، برش می گردونم ولی التماس حسام رو نمی کنم ...اومد که اومد .... نیومد ، بمون تا موهات مثل دندونات سفید بشه . پدر جلو رفت و فریاد زد : _منیژه بیا . مادر فقط نگاهم کرد و همراه با نفسی از سر تاسف ، سری تکان داد و رفت . من موندم و یه صورت سیلی خورده از پدر و زبون روزه ای که میلم نمی رفت به افطار . اما باز برای سرگرم کردن خودم هم که شده ، سفره ی کوچکی پهن کردم تا یادم بره سر چه چیزی بی خودی یه سیلی خوردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رؤیای حرم 🏴 ویژه شهادت 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا! خودت از اون نگاه‌ها که حواسمون نیست بهمون بنداز...♥️(: ـــــــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کنار علی(ع) بمان ◾️حاج حسین انصاریان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• شـھیدان‌سَخت‌ودل‌تَنـگ‌وغــࢪیبـم.. خـــــمارجـرعہ‌ای‌امـن‌یجیبـم :))💔 . جــٰامانده :)' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 چیزی به اذان نمونده بود .قطعا پدر و مادر حالا رسیده بودند خانه دایی محمود و من تک و تنها پای سفره ی تک نفره ی افطار ، با یه بشقاب سوپ شیر و یه لیوان چای ، که از ده دقیقه قبل ریخته بودم تا خنک شود ، نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. -بله . -سلام الهه جان ،چرا نیومدی خونه ی ما ، زن دایی ؟ -سلام زن دایی ، یه کم سرم درد میکرد ... نشد. -اشکال نداره ... لبخند زدم که زن دایی ادامه ی کلامش گفت : -درعوض دایی ات ناراحت شد که نیومدی ، حسام رو فرستاد که بیارتت . -نه ... نه زن دایی من نمیآم ، حالا بعدا برای دایی توضیح میدم . -دیگه دست من نیست الهه جان ،حسام خیلی وقته راه افتاده ... زنگ زدم فقط بگم حاضر باش که اَلاناست که برسه . بلند و بی اختیار از زبانم در رفت : _وااای ...نه . زن دایی خندید و قطع کرد . گوشی بی سیم تلفن توی دستم بود که نگاهی به سر و وضعم کردم و همون موقع حلالزاده زنگ در و زد . هول شدم . تلفن توی دستم را پرت کردم روی مبل. نگاهم به سفره ی افطار بود که صدای اذان هم پخش شد و باز صدای زنگ در اومد .گوشی اف اف رو برداشتم . -باز کن. شوکه شدم .می خواست بیاد داخل !دکمه ی باز شدن در و زدم و دویدم سمت اتاق . یه بلوز چهار خانه ی بلند داشتم با دامن کلوش مشکی ام پوشیدم و روسری سرخابی ام رو سرم کردم .که رسید پشت در . در زد. با هجوم نفس های بی امانی که می خواست سینه ام را بشکافه مواجه شدم . چند بار نفس کشیدم و بعد در را باز کردم . یه نگاه به من انداخت که خجالت زده سر پایین گرفتم .چرا خجالت کشیدم نمی دانم . وارد شد و گفت : _سلام چرا حاضر نشدی ؟ مگه مادرم زنگ نزد . دست و پا شکسته در میان نفس های تند و مضطربم که بی دلیل نگران بود ، گفتم : _نشد ...آخه... بلند گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💥 اهاے! دخٺر خانمے ڪه بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 👊🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور ✨گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار ✨هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی ✨قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است ✨به امید طلوع آرزوهایتان ✨ستاره شبتان درخشان✨