فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کنار علی(ع) بمان
◾️حاج حسین انصاریان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
شـھیدانسَختودلتَنـگوغــࢪیبـم..
خـــــمارجـرعہایامـنیجیبـم :))💔
.
جــٰامانده :)'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت354
چیزی به اذان نمونده بود .قطعا پدر و مادر حالا رسیده بودند خانه دایی محمود و من تک و تنها پای سفره ی تک نفره ی افطار ، با یه بشقاب سوپ شیر و یه لیوان چای ، که از ده دقیقه قبل ریخته بودم تا خنک شود ، نشسته بودم که تلفن زنگ خورد.
-بله .
-سلام الهه جان ،چرا نیومدی خونه ی ما ، زن دایی ؟
-سلام زن دایی ، یه کم سرم درد میکرد ... نشد.
-اشکال نداره ...
لبخند زدم که زن دایی ادامه ی کلامش گفت :
-درعوض دایی ات ناراحت شد که نیومدی ، حسام رو فرستاد که بیارتت .
-نه ... نه زن دایی من نمیآم ، حالا بعدا برای دایی توضیح میدم .
-دیگه دست من نیست الهه جان ،حسام خیلی وقته راه افتاده ... زنگ زدم فقط بگم حاضر باش که اَلاناست که برسه .
بلند و بی اختیار از زبانم در رفت :
_وااای ...نه .
زن دایی خندید و قطع کرد . گوشی بی سیم تلفن توی دستم بود که نگاهی به سر و وضعم کردم و همون موقع حلالزاده زنگ در و زد . هول شدم .
تلفن توی دستم را پرت کردم روی مبل. نگاهم به سفره ی افطار بود که صدای اذان هم پخش شد و باز صدای زنگ در اومد .گوشی اف اف رو برداشتم .
-باز کن.
شوکه شدم .می خواست بیاد داخل !دکمه ی باز شدن در و زدم و دویدم سمت اتاق . یه بلوز چهار خانه ی بلند داشتم با دامن کلوش مشکی ام پوشیدم و روسری سرخابی ام رو سرم کردم .که رسید پشت در . در زد. با هجوم نفس های بی امانی که می خواست سینه ام را بشکافه مواجه شدم . چند بار نفس کشیدم و بعد در را باز کردم . یه نگاه به من انداخت که خجالت زده سر پایین گرفتم .چرا خجالت کشیدم نمی دانم . وارد شد و گفت :
_سلام چرا حاضر نشدی ؟ مگه مادرم زنگ نزد .
دست و پا شکسته در میان نفس های تند و مضطربم که بی دلیل نگران بود ، گفتم :
_نشد ...آخه...
بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر💥
اهاے!
دخٺر خانمے ڪه
بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز
و جلب توجہ پسراےِ مردم
چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے...
واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ
دمت گرم!خیلے خانمے...!💛
#دعایعمهزینبپشتت👊🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امیرالمومنین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب داستان زندگی ماست
⭐️گاهی پرنور
✨گاهی کم نور میشود
⭐️اما بخاطر بسپار
✨هر آفتابی غروبی دارد
⭐️و هر غروبی طلوعی
✨قرنهاست که هیچ شبی
⭐️بی صبح شدن نمانده است
✨به امید طلوع آرزوهایتان
✨ستاره شبتان درخشان✨
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزشی
#بانوان
#دفاع_شخصی
♦️چند نکته #اساسی و بسیار مهم برای #بانوان محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند.
دفاع شخصی خیابانی 👇
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#مهم
بچه ها این کانال خیلی خفن هستش
حتما عضو بشید👌👇
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسیــݩجانــــــ「♥️」...
”زهرا” نظر نکرده
که درمان نمیرسد
آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد
بی شک بدونِ روضه
”بی اذن زهرا هیچکس
تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
#صبحتون_کربلایی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان
#چهارشنبههایامامرضایے
#ارسالیاعضا🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت355
_به به سفره ی افطارتم که حاضره ...خب افطار می کنیم بعد میریم .
بی تعارف نشست پای سفره و بدون خوردن آن لیوان چای ، بشقاب سوپ شیر را بدست گرفت .
تعجب از چشمانم داشت می بارید که دستور داد:
_یه لیوان چایی واسه خودتم بریز بیا.
چشمان و گوش و زبانم که هنگ کرد هیچ ، مغزم هم هنگ کرد :
_چی ؟!
-چایی دیگه ... نمیخوای افطار کنی ؟
رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و برگشتم به اتاق . لیوان چایی رو گذاشتم روی سفره که گفت :
_عالیه ...فقط بی زحمت حالا که سر پایی ، آبلیمو و نمک هم بیار.
واقعا داشت بشقاب سوپ شیر رو تا ته می خورد!
دوباره برگشتم سمت آشپزخونه .نمک و آبلیمو رو بردم و نشستم طرف مقابلش . اونقدر شوکه شده بودم که هنوز خیره به خوردن پیاله ی سوپش باشم که همون طور که نگاهش به بشقاب سوپ شیر بود گفت :
_می بینم هنوز دستبند تولدت دستته .
فوری نگاهم رفت به دستبند دور مچ دستم . آستین بلند بلوزم رو جلو کشیدم و گفتم :
_فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه .
یه لبخند به لبش اومد . پیاله ی خالی رو گذاشت روی سفره و نگاهم کرد.
-زنجیر و پلاک نامزدیمون چرا به گردنته ؟ اینکه دیگه به من مربوطه !
فوری سرم پایین اومد و چونه ام به زیر گردنم خورد. پلاک و زنجیر نامزدیمون از زیر روسری ام پیدا شده بود که فوری با دستم آنرا دوباره پس زدم زیر روسری ام . اخم کرده گفتم :
_الان اومدی به بهونه ی افطار کردن ، دنبال زنجیر و پلاک و دستبندت ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{✨🖤}••
شهیدهزینبکمایی فقط ¹⁴سال داشت😔💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میخوای نماز صبح خواب نمونی؟ - ostadazimi_ir.mp3
5.54M
چرا با اینکه خدا رو دوست داریم
نماز صبح خواب میمونیم؟؟!!
#پرواز_تا_خدا
مجموعه فوق العاده زیبا ڪه درمان ریشه اے بسیارے از افسردگے ها و سردرگمے هاے انسان هست 🌺
🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت356
خندید . اولین بار بود که خنده اش را می دیدم! بعد اینهمه مدت!
بعد اینهمه مدت بی قصد و غرض ! بی کنایه .
-چرا وانمود می کنی که دیگه منو فراموش کردی؟!
انگار مچم رو گرفته بود.حرصم بیشتر شد که گفتم :
_چرا ؟! وانمود نکردم ، فراموشت کردم ...کسی که باز بهش مهلت دادم و نیومد ، واسه چی باید منتظرش بمونم ؟
لبخندش را جمع کرد از روی لبانش و گفت :
-من جایی که مطمئن نباشم پا نمیذارم .
عصبی شدم . از آن نگاه قاطع که حالا جدی جدی شده بود.
-نذار ... به سلامت حضرت آقا ... منتت رو نمی کشم که تشریف بیارید ... همه چی بین ما تموم شده .... من می خوام برم با محمد حرف بزنم بگم اصلا چرا رفت ؟ اینهمه فداکاری بخاطر تو زیاد بود حسام.
فشار دندون هایش را روی فکش دیدم که کارتی از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت:
_خوبه .... پس تو هم به این نتیجه رسیدی ؟ بفرما.
نگاهم روی کارت دعوت بود. از همان قلب برجسته ی روی کارت و آن زرق و برق طلایی رنگش می شد حدس زد که کارت عروسی است .
اما با اینحال کارت را گرفتم و آنرا باز کردم .
حسام و فاطمه .
نفسم حبس شد و چشمانم کور .
تاریک شد .همه چی جلوی چشمام میچرخید. کارت از دستم افتاد و نگاهم با اشک به چشم حسام خیره ماند. لبخندی زد که نهایت عذابی بود که می شد برایم تقدیر کند :
_من با فاطمه حرف زدم ... راضیش کردم ... تو هم اگه با محمد حرف بزنی بد نیست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🚬 اعتیاد به حال بد
ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟
#استاد_پناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج•}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿
#کلیپ
اگه مراقبت نکنید ...🍁
#روحتون ضعیف میشه...🍁
#استاد_پناهیان...🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت357
کم کم یه نیرو به تن بی جانم آمد . آنقدر که دستم بالا رفت و چنان محکم کوبیدم توی صورتش که خودش هم شوکه شد. دستش را روی فکش گرفت و در حالیکه از میان لبان نیمه بازش فشار دندان هایش را روی هم می دیدم فریاد زدم :
_گمشو از جلوی چشمام ...
فوری از جا برخاست و رفت سمت در که یکدفعه چیزی به خاطرم رسید.
-واستا.
ایستاد و من دویدم سمت اتاقم. سرویس طلا ، گل های خشک شده اش ، حتی انگشتر یادگادی از مشهدش را همه را بغل زدم و سمتش آمدم .
پرت کردم جلوی پایش و در حالیکه نمی توانستم بغضم را اشکم را ، دردی که در سینه ام می پیچید و من داشتم با فشار کف دستم روی قفسه ی سینه ام ، آرامش می کردم ، پنهان کنم ، گفتم :
_بردار ... یادگاری هاتو بردار ... تا امروز با همین آشغالا به پای اسمت موندم ...
دست انداختم و زنجیر و پلاک را چنان محکم از گردنم کشیدم که حتم داشتم ، گردنم را زخم کرد و دستبند دور مچم را هم مثل همان زنجیر پاره کردم و انداختم مقابل بقيه ی یادگاری هایش .
پوز خندی زد و فقط گفت :
_اگه مراسم من و فاطمه تشریف بیاری خوشحال میشم .
و بعد در را باز کرد و رفت . رفتنش جانم را هم گرفت . سقوط کردم . چند ثانیه فقط در سکوت خانه ، تک تک حرف هایش را مرور کردم که یکدفعه چنگ زدم به زمین و فریاد زدم :
_خداااا.
خالی نشدم . سبک نشدم . هنوز بغض داشتم . برگشتم سراغ کارت دعوت و تاریخ عقد را نگاه کردم . سه هفته ی دیگر بود.
از حرص با دستانی که مثل زلزله ی هشت ریشتری می لرزید ، کارت را پاره کردم و باز جیغ کشیدم:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ»
این روزها خوب فهمیدهام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمیشود خدایِ من..💛✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🍀•
چنیننسلےلازمداࢪیم↓
¹بایدایماݩداشټھباشند🌙
²سوادداشتھباشند📝
³غیࢪټداشتھباشند!.. 🤞🏻
°
#آسِدعلۍ💚😇
•🌱•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝