eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آخه به چی باید حسودیم بشه ؟! علیرضا جواب داد : به من ... شما و الهه زودتر از من و هستی نامزد کردید ولی من و هستی الان یه بچه داریم و تو و الهه هنوز اندر خم یک کوچه اید . حسام عصبی گفت : _حرف مفت نزن. مادر برگشت سمت حسام و با صدایی قاطع و جدی جواب داد: _حرف مفته !؟ حرفش حرف حقه ... پسر باید عرضه داشته باشه ... پا پیش بذاره ، حالا یا بله می گیره یا نه میشنوه ، بالاخره که چی .... باید حرفشو بزنه . سکوت حسام یعنی پذیرش حرف حق علیرضا و مادر . لبخندم داشت به خنده تبدیل می شد . کیف کردم از حرف علیرضا و مادر اما چه فایده . حرف زیاد بود ولی عمل نه. از روزی که کوچولوی هستی رو دیدم ، یه حسرت بزرگ تو دلم جا باز کرد. حسرت روزهایی که اگه دقت کرده بودم یا شاید بعضی از سهله انگاری ها نبود، شاید الان یکی مثل همون فسقلی بغل من بود. و من هنوز درگیر بودم با یک عشق مبهم . مجهول . عشقی که دیگر نبود یا اگر بود کمرنگ بود وگرنه بعد از هفت ماه پس از رفتن محمد و فاطمه ، باید یک اتفاقی می افتاد که نیافتاد. توی همون شب ها ی ماه مبارک ، خیلی از سحرها ، خیلی از افطارها ، موقع ربنا ، موقع اذان ، اشک توی چشمانم نشست و از ته دل آرزو کردم اگر هنوز راهی هست جلوی پایم قرار بگیرد وگرنه خداوند به من ، یه قلب جدید بدهد. قلبی خالی از عشق گذشته ها و خاطرات خاک خورده ای که صاحبی نداشت . بعد از شب های قدر بود که زن دایی زنگ زد و ما رو برای شب بیست و پنجم ماه رمضان افطاری دعوت کرد . دلم میخواست برم . بخاطر فسقلی هستی . واسه اون دستای کوچولو با انگشتای قشنگ و ریزش اما ... اگه قرار بود برم یه اتفاق می افتاد. حسام دعوتی افطاری منزل ما رو نیامد و این یه کارش حرف داشت و حالا با رفتن من ، یک پیام ، ناخواسته به حسام داده می شد که من هنوز صبورم ... سر سختانه مقابل قلبی که منطق سرش نمیشد ، ایستادم . پدر و مادر حاضر بودند که بروند که مادر پرسید : _ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از برخی از مسئولین کشور این روزها حرفهایی شنیده شد که مایه تعجب وتاسف بود و از رسانه های دشمن مطرح شد و تکرار حرف های خصمانه دشمن است! - حضرت آقا♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ‌ازقفس‌پریدوندادادجبرئیل اینڪ‌شماووحشت‌دنیاۍبۍعلے!...🪔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️صبح 🕊🌸یعنی دوستی بادانه ها ☀️دست دادن با همه پروانه ها 🕊🌸صبح ☀️یعنی آن کلاغ روی سیم 🕊🌸بالهای خسته یک"یاکریم" ☀️صبح 🕊🌸یعنی عشق،یعنی یک کلام ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 از نـســلِ عَلــــے مُنتَـقِـــمِ یــــآر مــے‌آیــد 🌴🔆 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 انتخابی به عظمت تقدیرات میلیون‌ها نفر 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🦋 "من‌تشنھ‌نیستم!" 🥀 گفت : مشتی بفرما آب! گفتم : نوش جان من تشنه نیستم. گفت : میدونستی احساس نیاز ما بھ امام ،مثل نیازمون بھ این لیوان آبه؟ گفتم : یعنی‌چی؟! گفت : آدم حتی اگر کنارش آب باشه اما تشنه‌اش نباشه آب نمیخوره؛ میخوره؟! گفتم : نه گفت : خب؛ ما آب ڪه کنارمون نیست هیچ! تشنه‌ام نیستیم... فقط آدم تشنه هست که‌ بھ هردری میزنه براۍ یه جرعه آب! تو برای امامت به هر دری زدی؟ سڪوت کردم... 🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ که هزار بار هم ببینی تازست 🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تو چرا آماده نمیشی پس ؟ -نه شما برید من میمونم خونه . پدر با یه اخم پرسید : _واسه چی اونوقت ؟ -واسه اینکه بشیم یک به یک ...آقا حسام هم دعوتی افطاری ما نیومد. پدر پوزخند زد و رو به مادر گفت : _می بینی ؟! نگو من نامزدی این دو تا رو بهم زدم ، اینا هردوشون بچه اند ... خاله بازیشون گرفته ... اون نیومد ... من نرم ... عصبی از کنایه ی پدر گفتم : _به هرحال شما باعث این بچه بازی شدید ... شما شروع کردید .... وقتی چشمتون رو سهم آقا جون کور کرد و خواستید به زور منو بشونید سر سفره ی عقد آرش ، نتیجه اش شد لج و لجبازی بچه گانه ی ما ... وقتی الگوی من و حسام شما و دایی باشید ، از این بهتر نمیشیم . پدر یه قدم جلو اومد و قبل از اینکه من یا حتی مادر حدس بزنیم ، یک سیلی نوش جانم کرد . محکم و مردونه . سرم کاملا برگشت و حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد : _خوب گوشاتو وا کن الهه ... من دیگه مثل تو صبور نیستم ... شده التماس محمد رو کنم، برش می گردونم ولی التماس حسام رو نمی کنم ...اومد که اومد .... نیومد ، بمون تا موهات مثل دندونات سفید بشه . پدر جلو رفت و فریاد زد : _منیژه بیا . مادر فقط نگاهم کرد و همراه با نفسی از سر تاسف ، سری تکان داد و رفت . من موندم و یه صورت سیلی خورده از پدر و زبون روزه ای که میلم نمی رفت به افطار . اما باز برای سرگرم کردن خودم هم که شده ، سفره ی کوچکی پهن کردم تا یادم بره سر چه چیزی بی خودی یه سیلی خوردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رؤیای حرم 🏴 ویژه شهادت 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا! خودت از اون نگاه‌ها که حواسمون نیست بهمون بنداز...♥️(: ـــــــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کنار علی(ع) بمان ◾️حاج حسین انصاریان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• شـھیدان‌سَخت‌ودل‌تَنـگ‌وغــࢪیبـم.. خـــــمارجـرعہ‌ای‌امـن‌یجیبـم :))💔 . جــٰامانده :)' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 چیزی به اذان نمونده بود .قطعا پدر و مادر حالا رسیده بودند خانه دایی محمود و من تک و تنها پای سفره ی تک نفره ی افطار ، با یه بشقاب سوپ شیر و یه لیوان چای ، که از ده دقیقه قبل ریخته بودم تا خنک شود ، نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. -بله . -سلام الهه جان ،چرا نیومدی خونه ی ما ، زن دایی ؟ -سلام زن دایی ، یه کم سرم درد میکرد ... نشد. -اشکال نداره ... لبخند زدم که زن دایی ادامه ی کلامش گفت : -درعوض دایی ات ناراحت شد که نیومدی ، حسام رو فرستاد که بیارتت . -نه ... نه زن دایی من نمیآم ، حالا بعدا برای دایی توضیح میدم . -دیگه دست من نیست الهه جان ،حسام خیلی وقته راه افتاده ... زنگ زدم فقط بگم حاضر باش که اَلاناست که برسه . بلند و بی اختیار از زبانم در رفت : _وااای ...نه . زن دایی خندید و قطع کرد . گوشی بی سیم تلفن توی دستم بود که نگاهی به سر و وضعم کردم و همون موقع حلالزاده زنگ در و زد . هول شدم . تلفن توی دستم را پرت کردم روی مبل. نگاهم به سفره ی افطار بود که صدای اذان هم پخش شد و باز صدای زنگ در اومد .گوشی اف اف رو برداشتم . -باز کن. شوکه شدم .می خواست بیاد داخل !دکمه ی باز شدن در و زدم و دویدم سمت اتاق . یه بلوز چهار خانه ی بلند داشتم با دامن کلوش مشکی ام پوشیدم و روسری سرخابی ام رو سرم کردم .که رسید پشت در . در زد. با هجوم نفس های بی امانی که می خواست سینه ام را بشکافه مواجه شدم . چند بار نفس کشیدم و بعد در را باز کردم . یه نگاه به من انداخت که خجالت زده سر پایین گرفتم .چرا خجالت کشیدم نمی دانم . وارد شد و گفت : _سلام چرا حاضر نشدی ؟ مگه مادرم زنگ نزد . دست و پا شکسته در میان نفس های تند و مضطربم که بی دلیل نگران بود ، گفتم : _نشد ...آخه... بلند گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💥 اهاے! دخٺر خانمے ڪه بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 👊🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور ✨گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار ✨هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی ✨قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است ✨به امید طلوع آرزوهایتان ✨ستاره شبتان درخشان✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چند نکته و بسیار مهم برای محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند. دفاع شخصی خیابانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
بچه ها این کانال خیلی خفن هستش حتما عضو بشید👌👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
「♥️」... ”زهرا” نظر نکرده که درمان نمیرسد آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد بی شک بدونِ روضه ”بی اذن زهرا هیچکس تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _به به سفره ی افطارتم که حاضره ...خب افطار می کنیم بعد میریم . بی تعارف نشست پای سفره و بدون خوردن آن لیوان چای ، بشقاب سوپ شیر را بدست گرفت . تعجب از چشمانم داشت می بارید که دستور داد: _یه لیوان چایی واسه خودتم بریز بیا. چشمان و گوش و زبانم که هنگ کرد هیچ ، مغزم هم هنگ کرد : _چی ؟! -چایی دیگه ... نمیخوای افطار کنی ؟ رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و برگشتم به اتاق . لیوان چایی رو گذاشتم روی سفره که گفت : _عالیه ...فقط بی زحمت حالا که سر پایی ، آبلیمو و نمک هم بیار. واقعا داشت بشقاب سوپ شیر رو تا ته می خورد! دوباره برگشتم سمت آشپزخونه .نمک و آبلیمو رو بردم و نشستم طرف مقابلش . اونقدر شوکه شده بودم که هنوز خیره به خوردن پیاله ی سوپش باشم که همون طور که نگاهش به بشقاب سوپ شیر بود گفت : _می بینم هنوز دستبند تولدت دستته . فوری نگاهم رفت به دستبند دور مچ دستم . آستین بلند بلوزم رو جلو کشیدم و گفتم : _فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه . یه لبخند به لبش اومد . پیاله ی خالی رو گذاشت روی سفره و نگاهم کرد. -زنجیر و پلاک نامزدیمون چرا به گردنته ؟ اینکه دیگه به من مربوطه ! فوری سرم پایین اومد و چونه ام به زیر گردنم خورد. پلاک و زنجیر نامزدیمون از زیر روسری ام پیدا شده بود که فوری با دستم آنرا دوباره پس زدم زیر روسری ام . اخم کرده گفتم : _الان اومدی به بهونه ی افطار کردن ، دنبال زنجیر و پلاک و دستبندت ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{✨🖤}•• شهیده‌زینب‌کمایی فقط ¹⁴سال داشت😔💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میخوای نماز صبح خواب نمونی؟ - ostadazimi_ir.mp3
5.54M
چرا با اینکه خدا رو دوست داریم نماز صبح خواب میمونیم؟؟!! مجموعه فوق العاده زیبا ڪه درمان ریشه اے بسیارے از افسردگے ها و سردرگمے هاے انسان هست 🌺 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خندید . اولین بار بود که خنده اش را می دیدم! بعد اینهمه مدت! بعد اینهمه مدت بی قصد و غرض ! بی کنایه . -چرا وانمود می کنی که دیگه منو فراموش کردی؟! انگار مچم رو گرفته بود.حرصم بیشتر شد که گفتم : _چرا ؟! وانمود نکردم ، فراموشت کردم ...کسی که باز بهش مهلت دادم و نیومد ، واسه چی باید منتظرش بمونم ؟ لبخندش را جمع کرد از روی لبانش و گفت : -من جایی که مطمئن نباشم پا نمیذارم . عصبی شدم . از آن نگاه قاطع که حالا جدی جدی شده بود. -نذار ... به سلامت حضرت آقا ... منتت رو نمی کشم که تشریف بیارید ... همه چی بین ما تموم شده .... من می خوام برم با محمد حرف بزنم بگم اصلا چرا رفت ؟ اینهمه فداکاری بخاطر تو زیاد بود حسام. فشار دندون هایش را روی فکش دیدم که کارتی از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت: _خوبه .... پس تو هم به این نتیجه رسیدی ؟ بفرما. نگاهم روی کارت دعوت بود. از همان قلب برجسته ی روی کارت و آن زرق و برق طلایی رنگش می شد حدس زد که کارت عروسی است . اما با اینحال کارت را گرفتم و آنرا باز کردم . حسام و فاطمه . نفسم حبس شد و چشمانم کور . تاریک شد .همه چی جلوی چشمام میچرخید. کارت از دستم افتاد و نگاهم با اشک به چشم حسام خیره ماند. لبخندی زد که نهایت عذابی بود که می شد برایم تقدیر کند : _من با فاطمه حرف زدم ... راضیش کردم ... تو هم اگه با محمد حرف بزنی بد نیست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝