eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اوهام نویسنده : مرضیه یگانه نفس نداشتم. توی یه عالمی بودم که تو بچگی میشه فقط بهش گفت ، بی حسی. حس نداشتم. انگار نه دستی بود ، نه سری ، نه پایی. لای چشمام که یه نموره باز شد ، جنب و جوش همه رو دیدم. روی چمن های حیاط افتاده بودم. عزیز داشت بالا سرم صلوات میفرستاد. بابا دستامو محکم باز و بسته میکرد و مامان بلند میگریست. که تا متوجه ی چشمای بازم شد، منو کشید سمت خودش و محکم تو آغوشش جا داد. _مینا بذار نفسش بالا بیاد... ولش کن. بابا میخواست منو از آغوش مادر جدا کنه ولی مادر نذاشت. _الهی بمیرم... دخترم... خوبی ؟ سرفه ای کردم که مادر مجبور شد منو از خودش جدا کنه ، آروم پشت کمرم میزد که با یه سرفه آبی که خورده بودم و داشت باعث دل دردم میشد رو بالا آوردم. همه دورم رو گرفته بودند جز صاحب همون چشمای روشن قهوه ای ، که فقط داشت با سردی نگاه خیره اش باز نفس هامو کند میکرد. تا شب توی اتاقم بستری شدم. مادر لباسم رو عوض کرد و توی اتاقم موند ولی سر و صدای پدر از بیرون اتاق میومد. _چرا کمکش نکردی ؟ _به من چه... چرا باید کمکش کنم ؟ _هومن! مادر فوری از اتاق بیرون رفت و صدای بلند اون هم در راستای صدای پدر قرار گرفت. _بسه منوچهر... بچه ام هل شد خب... اشکالی نداره بخیر گذشت... دیگه پی ش رو نگیر منوچهر. صدای بلند لااله الا الله گفتن منوچهر خان اومد. و مادر برگشت به اتاقم. اون روز رو با تمام توصیفات و جزئیاتش بخاطر دارم. مادر که بالای سرم موند تا شب و عزیزی که چند بار بهم سر زد. آقا جون برام یک پیراهن گلدار خرید. و بابا که تا شب فقط داشت از هومن بد میگفت. با همه ی حال بدی که داشتم ولی فردای اونروز باز رفتم سراغ هومن. یه جوری انگار سمتش کشیده میشدم. شاید بخاطر تنهایی و نداشتن همبازی بود. تازه از مدرسه برگشته بود که در اتاقشو باز کردم ، اینبار رسما فریاد زد : _نمیفهمی در بسته است باید در بزنی ؟ _نمیدونستم. _حقم داری داهاتی هستی دیگه ، نه استخر دیدی که بدونی عمق داره نباید بپری توش ، نه در اتاق دیدی که یاد بگیری در بزنی. بغض کرده همون جلوی در گفتم: _تو منو دوست نداری ... میدونم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بہ‌نیابت‌ازآن‌دست‌وانگشتر رأی‌میدهم...♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنها با تمام توان ما را تحریم می کنند مابا یک بند انگشت آنها را تحقیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
☆∞🦋∞☆ 🌿 اســــلام هــــیچ ضربه اے بالاتر از امتش نخورده است! رفــــقا! گوشــــه نشینید، ڪنار نرید، پاے ڪار وایستید تــــنها راه سعادت پیروے از ائمه ست در سایه ولایت فقیــــه! 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'هر کس که با علی‌ست بُوَد انتخاب ما' 🇮🇷✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | برای عاشقی آماده شو!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࢪوضه‌خواندےوشدی‌بانی‌روضه‌خوانے هیئتے‌بودنِ‌خودرابه‌شمامدیونم... 🥀🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ من‌رأی‌میدهم...✌️🇮🇷 ] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌به چه نسیمی، چه هوایی سرِ صبح🌸🍃 به‌به چه سرودِ دلگشایی سرِ صبح🌸🍃 صبحانه‌یِ من بهشتی از زیباییست🌸🍃 پیچیده چه عطرِ خوشِ چایی سرِ صبح🌸🍃 سلام عزیزان صبحتون پر امید و شاد🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | محکم باش! 🤔 از کجا بفهمیم به اندازه کافی در مقابل گناهان سخت شده‌ایم؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه خداحافظی شهید پور جلو با دخترش ✍ قلم و زبان قاصر از هر توضیحی در شرح این ویدئوست... 🔆 رأی ندادن و انتخاب نادرست، خیانت به خون شهداست.... درست انتخاب کنیم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اوهام پارت 15 نویسنده : مرضیه یگانه لبخند نیشداری زد : _ خوبه... پس اونقدر که من فکر میکنم خنگ نیستی. نمیدونم چرا با اون حرفی که زد باز اصرار کردم : _هومن بیا باهم بازی کنیم ایندفعه قول میدم نپرم توی استخر. با اونکه نگاهش هنوز هم مثل روزی که منو به هوای توپش انداخت توی استخر ، سرد بود اما باز اصرار کردم : _خواهش میکنم. کمی نگاهم کرد و گفت : _باشه ایندفعه من پلیس میشم تو دزد. جیغی از خوشحالی زدم که کلت اسباب بازیش رو برداشت و گفت : _دنبالم بیا. باز هم بهش اعتماد کردم . ته ته حیاط یه اتاقک کوچک بود. قفلشو باز کرد و گفت : _برو تو. _اینجا تاریکه میترسم. _تو رو دستگیر کردم ، اینجا زندانته ، اگه نمیری ، باهات بازی نمیکنم. _ باشه باشه. وارد اتاقک تاریک شدم و به خرت و پرت هایی که نامرتب روی هم ریخته بودن ، خیره. همون موقع هومن از توی خرت و پرت ها یه تیکه طناب پیدا کرد و گفت: _ باید دستاتم ببندم. و بعد خم شد و دستام رو بست. دزد خوبی بودم. اونقدر خوب که چیزی ندزدیده زندانی شدم ولی اعتراضی نکردم. هومن یه نگاه به من انداخت و گفت : _حالا من دارم میرم اگه جیغ و داد کنی ، دیگه باهات بازی نمیکنم. _باشه. و واقعا رفت. حتی قفل درو هم زد. اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم. اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت. اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم. آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت. _کجا بودی ؟ من ترسیدم. نگاهم کرد و گفت: _دماغتو جمع کن دماغو. اعتنایی نکردم و باز گفتم : _منو از اینجا ببر... من پلیس بازی دوست ندارم. _ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم. گریه ام بیشتر شد: _نه... نمیخوام... خسته شدم... اینجا سرده ، گشنمه... میخوام برگردم خونه. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💜🖇 عشق‌باتومعناپیدامیڪنھ✨🌿 حضࢪت‌دلبࢪ…'☁️♥️🔐 ‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️..... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ خودت‌خبر‌داری‌چقدر‌خرابہ‌حالم💔! مَحْبٓوبیٓ‌حُسِیْن _________ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر 🌹 🍃 خوش آمدید 😊 🌿صبحتون پرازانرژی 🌹آرزومی کنم 🌿درهای خوشبختی 🌹عـشق 🌿مهربانی 🌹وموفقیت 🌿همیشه به روی شما 🌹باز باشه
🌱🌸 روایت‌داریم‌ڪه‌اغلب‌جهنمی‌ها، جهنمی‌زبان‌هستند. فڪرنڪنیدهـمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـالامۍرونـد. یڪ‌مـشت‌مومـنِ مقـدّس را مۍآورندجـهنم. اۍآقاتوڪه‌همیشه‌هیئت‌بـودی‌ مـسجـدبودی! 😏 درصف‌نمازجماعت‌می‌نشینندوآبرو مۍبرند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نویسنده : مرضیه یگانه صداش رو بلند کرد و گفت : _بچه نه نه ... پس واسه چی هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم . صدای گریه ام بلند شد : _من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه . -اَه ... باز که دماغت راه افتاد . توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت . خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند . بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم : _مامان . خیلی ترسیده بودم .حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم . سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد . اما هیچ اتفاقی نیافتاد .نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم . نمی دونم چی شد ولی وقتی خورشید بالا اومد و روز شد ، صدای فریادهای مادر رو از توی حیاط شنیدم . چشمام اونقدر از شدت گریه های شبانه می سوخت که حتی باز هم نشد .اما در انباری چرا و صدای فریاد مادر و پدر : _نسیم جان ...نسیم . آسوده خاطر از پایان اونهمه ترس و دلهره ، به خواب عمیقی فرو رفتم و حتی در میان خواهش های مادر هم چشم باز نکردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پشتِ سنگر مجازی با خودمون چند چندیم؟! 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق سید علی در انتخابات شرکت می کنیم و به اصلح ترین رای می دهیم.
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نویسنده : مرضیه یگانه جام نرم و گرم بود . برخلاف شب گذشته . چشمام کم کمک باز شد .مامان مینا ، بالای سرم بود که با باز شدن چشمام ، نفس بلندی کشید و گفت : -خوبی نسیم جان ؟خوبی دخترم ؟ باز بغض به گلویم چنگ زد .خواستم حرفی بزنم و بگم هومن دست و پاهام رو بست که زبونم گیر کرد: -ما...ما...مامان...هو...هو...هومن.... مادر با نگرانی نگاهم کرد و بلند و ترسیده فریاد کشید: -منوچهر. صدای پاهای بابا که انگار کل پله های طبقه ی دوم را دویده بود آمد. در اتاق با ضرب باز شد : _چی شده؟ مامان مینا گریست : _بچه ام لکنت گرفته . -نترس ... چیزی نیست از ترسه حتما ... الان زنگ می زنم دکتر. هر کاری کردم تا حروف را پشت سرهم ردیف کنم ، نمی شد ، زبونم روی حروف گیر می کرد. مخصوصا که وقتی مامان مینا از اتاق بیرون رفت ، سر و کله ی هومن پیدا شد . همون جلوی در اتاقم ایستاد و فقط نگاهم کرد.حتی نگاه سرد و جدی اش هم ترسناک بود که گفت : _دیدی که خیلی لوسی ... تو به درد بازی با من نمی خوری ، بچه نه نه . ترسیده جیغ زدم و دستامو محکم روی گوشام گذاشتم و چشمامو از دیدن صورت هومن ، محروم کردم . توی تنهایی انباری حبس شدم و زار زدم به اندازه ی ترسی که چهار چوب قرص و محکم خونه اش رو تو دلم بنا کرد و به چهار ستون محکم . هومن . تاریکی . انباری و هر جونور ریزی که شاید نمادی شده بود از همون چیزی که ندیدم ولی توی تاریکی انبار ، روی پایم حسش کردم. انگار باید وسط بهشتی که توش قرار بود زندگی کنم، یه عذاب ، یه برزخ ، یه شکنجه با من باشد . و اون هومن بود.سه چهار روز مریض شدم .تب کردم .شاید سرما خوردم.شاید هم از ترس بود. زبونم هم سه روز لکنت گرفت که اونم از ترس بود. دیگه یه چیز رو خوب فهمیدم .من همبازی خوبی برای هومن نیستم و نخواهم شد .همین که حالم بهتر شد ، دیگه سراغی ازش نگرفتم .حتی از شنیدن اسمش هم لرز برم میداشت .حتی سر میز ناهار و شام و صبحانه هم رو به روش نمی نشستم .هم مامان هم بابا ، متوجه ی ترسم شدند. ترسی که انگار قرص یا شربتی برای درمانش نبود و نگاه های هومن به من ترسناک و ترسناک تر شد .حالا دیگه همه ، از نگاهش حس نفرتش رو به من می خوندند. چرا رابطه ی ما از اولش اینطوری شد ؟هیچ جوابی براش نبود. فقط یه راه برای کنترل این حس ترس و در مقابل حس نفرت وجود داشت .دوری و دوستی .هم من از هومن دوری می کردم هم مادر و پدر اونو از من دور می داشتند تا اینکه ... 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع ) 🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ : “مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ☕😊 شنبه تون متبرک به نگاه خدا امروزتون بهترازدیروزآروزمندم موفقیت سربلندی،زندگےآرام ودوستی تون باخدا واهل بیت بیش ازهمیشه باشد🌸🙏