eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین انگار وارد خلسه شده بودم . داشتم در جَوی پر ، از آشوب و اضطراب درونی خفه می شدم .انگار کُل اکسیژن کلاس بلعیده شده بود و من نیازمند هوای تازه . نمی تونم دقیق بگویم که چند جفت چشم داشتند مرا مثل شمع زیر گرمای نگاه دقیقشان آب می کردند .اما به هرحال ، گردنم را مثل گردن شکسته ها خم کردم تا نبینم نگاه تحقیر آمیز دیگران را . - خوبه ... پس خلاصه ی درس حتما دستتون اومده . کنایه ای زد که صدای خنده ی بچه ها را بلند کرد و بعد از مکثی با تامل گفت: _بفرمایید خانم افراز . چه تاکیدی کرد روی " افراز " یعنی سر افراز کلاس ، نابغه .... برو بشین . سرخ شده بودم .سرخ که هیچ ، لبوی پخته شدم . با پاهایی سست از سکو پایین آمدم . طوری که یک لحظه نزدیک بود با سر بخورم زمین ، صدای خنده ی بچه ها بلند شد و فریاد بلند هومن همراهش : - ساکت ...خانم افراز با این طرز راه رفتن تا آخر ترم سر تا پا گچ گرفته میشی ... رسماً نابود شدم. حس کردم تمام وجودم شمع شد و در یک لحظه از حرارت شرم و خجالت آب. به زحمت تا صندلیم رفتم . تا نشستم فریبا زیر گوشم گفت : - چت شده تو ... تو همه ی اون سئوالا رو بلد بودی که ! هیچ حوصله ی توضیح نداشتم . هومن بلافاصله درس جدید رو شروع کرد و من تمام مدت با مداد نوکی ام گوشه ی کتابم دو کلمه رو مدام می نوشتم و می نوشتم . "پسرک بیشعور". - خانم افراز! سرم یکباره بلند شد . نگاهم با همان شدت تُن صدای توبیخی ، به چشمان روشنش گره خورد: _حواستون کجاست ؟ چی دارید مدام می نویسید توی کتابتون ؟ دهانم هنوز آنقدر خشک بود که نتونم لااقل بگم "هیچی " . و او چند قدمی به سمتم آمد و سرش را از بالای کتاب من ، کمی خم کرد.حتی وقت نکردم زیر نگاه کنجکاوش کتابم را ورق بزنم تا نوشته ام را نخواند. -" پسرک بیشعور! " ... دنبال همچین کتابی هستید ؟ فکر کنم شما بهتره برید کتاب های درسی بخونید تا کتاب های فلسفی و طنز . بچه ها ریز می خندیدند و هومن دست بردار نبود: _جلسه ی بعد هم از خود شما دوباره سئوال و پرسش میشه . ابروانم به حالت غم و ناراحتی پایین آمد که لبخند پیروزمندانه ای زد و باز با یه "خب " کشیده ،رفت برای ادامه ی درس . دندان هایم را محکم به هم فشردم . اینطوری نمی شد ....اگر قرار بود او استاد باشد و من شاگرد ، باید لااقل برای حفظ آبروی خودم هم که شده بود ، کاری می کردم . همان روز بعد از زنگ اول و در تایم خالی ساعت دوم ، وقتی قضیه ی هومن را برای فریبا گفتم ، از تعجب دهانش به اندازه ی غار علیصدر باز ماند و بعد در کمال ناباوری خندید ، خندید و خندید . آنقدر خندید که مجبور شدم برای خاموش کردن موتور خنده اش ، بطری آبم را توی صورتش بریزم . که یکدفعه موتور خنده اش خاموش شد و چشمانش به من خیره و پرسید : _حالا میخوای چکار کنی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ یا امام رضا سلام تویے سایہ‌ے سرم تویے کَسِ بے کسیام یا امام رضا سلام غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام💔 ❤ . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○° همه میگن تبریک و تحیّت به علی و به حضرت زهرا 🦋♥️ آقا جانم تولد تان مبارڪ💕✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸یک ســلام 🌾پراز احسـاس عالی 🌸یک سلام پرازمحبت 🌾یک سلام پراز 🌸انرژی به دوستان گلم 🌸امروزتـون شـاد شـاد ╰══•🎭•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[°💖°] ..❥ تندیــــس بہترین رفیـــ❤️ـــق تعلـــــــق میگیره بـــہ......... حسـ♡ـــیــݩ ؏...😍 ڪہ هیچوقت تنهــات نمےزآره🦋⛓ ܔ صـداش∞ݕزݩ ܔ جــون بگیــري:)♥️ ..✌️🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
دلت یه تنوع عالی و کم هزینه میخواد... از دکور تکراری اتاقت خسته شدی؟ دلت یه تغییر میخواد؟😍😍😍 🎉🎉انواع دست سازه های نمدی🎉🎉 هرچیزی که دوست داری رو اینجا پیدا میکنی...😍😍 یه سر به این کانال بزن ... پشیمون نمیشی😉 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3063742530Cced0d61fb1 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
به دنیای زیبا و جذاب نمد خوش آمدید ♥اینجاست که عشق با هنر ترکیب میشود♥ 💝ایده از تو ، کار از من💝 💎 دست سازه های ریحانه بانو 💎 https://eitaa.com/joinchat/3063742530Cced0d61fb1
از کنارِ تو گدا با دست‌ِ خالی رد نشد، نیست‌ عاقل‌ هرکسی دیوانه‌یِ مشهد نشد :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
『🥀』 سلطـان‌قلبم♥️🌱 یاد‌حرم‌هواییم‌میکنه! دورت‌بگردم... بالاخره‌یه‌روز‌خدا‌ امام‌رضاییم‌میکنه(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بعد از اتفاقات افتاده هیچ دلم نمی خواست که باز با هومن برگردم ، اما نشد . تو ساعت زنگ دوم که وقت آزادم بود ، منو احضار کرد به دفتر دانشگاه . همه ی اساتید رفته بودند و اتاق خالی بود . جز خودش که لم داده بود روی مبل و چایی می نوشید و من که از ترس همون کنار در ایستاده بودم . با خیالی راحت یا شایدم بهتره که بگویم خوشحال از انتقامی که گرفته بود ، یک پا رو پای دیگر انداخته بود و حلقه های نگاهش را به چای درون فنجان دوخته . -بیا جلوتر ...نترس دیگه نمی خوام ازت درس بپرسم . چند قدمی جلو رفتم . هنوز میخ نگاهش توی تصویر فرضی نشسته توی فنجان بود که گفت : -تمام راه خونه تا دانشگاه رو داشتی درس می خوندی که اونطوری جواب سئوالات ساده ی منو دادی ؟ هیچ جوابی برای گفتن نداشتم که ادامه داد: -موش کوچولو ، بد جوری توی تله افتادی ...تلافی 15سال دوری از مادر و پدرم رو سرت خالی می کنم ، اگه توی خونه ، دور ، دور توئه ، توی دانشگاه نوبت منه . سرش بالا آمد و از گوشه ی چشم نگاهم کرد. حتی یک ذره هم درحرفش شک نکردم .فنجان چایش را سر کشید و باز با یک نگاه جدی ، پایه های دلم را لرزاند : _خب ...حالا نگفتم بیای که اینجا لال بودنتو به من نشون بدی ، اونکه توی کلاس بهم ثابت شد ...خواستم بگم ، ساعت 2 که کلاست تموم شد بیا سر چهار راه اصلی ، اونجا منتظرتم ....در ضمن بهتره به جای رفتن به بوفه ی دانشگاه و خوردن چای و قهوه ، یه کم کتاب های درسی ات رو مرور کنی که جلسه ی بعد جلوی دوستات خیط نشی . بی هیچ حرفی رد سنگ فرش های روی زمین را گرفتم و به حیاط دانشگاه برگشتم . یعنی نمی دانستم خودم را خوش شانس فرض کنم یا بد شانس . گیر آدم کینه ای افتاده بودم که از بد روزگار از بچگی از من متنفر بود. تکه های پازل زندگی من پر بود از ابهام . هنوز دقیق نمی دانستم که هومن چرا اینقدر از من متنفر است . اما خوب می فهمیدم که می تواند تلافی کند . هرچه درخانه ، مورد احترام و ادب پدر و مادر بودم ، در دانشگاه با رفتارهای هومن داشتم پیش همه ی دوستانم خار می شدم . حتی وقتی جلسه ی دوم کلاسش ، تمام فصل اول را کامل ودقیق ، مو به مو مطالعه کردم ، از من یک کنفرانس خواست . دلم می خواست همون موقع جلوی چشم همه ی بچه ها ی کلاس زار می زدم و می گفتم : -دست از سر من بردار عقده ای . اما در عوض سکوت کردم و او خونسرد مقابل نگاه همه گفت : _نه ؟! به نظر شما حالا که فصل اول رو کامل توضیح دادید لطف کنید سری بعد کل فصل دوم رو به صورت کنفرانس برامون ارائه بدید ... به نظر شما خوب توضیح نمی داد؟ همه بچه ها با خنده گفتند : _چرا خیلی . انگار بدشان نمی اومد که یکی مثل من هر جلسه مضحکه ی دست استاد بشه و وقت کلاس تلف. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[°💖°] ..❥ تندیــــس بہترین رفیـــ❤️ـــق تعلـــــــق میگیره بـــہ......... حسـ♡ـــیــݩ ؏...😍 ڪہ هیچوقت تنهــات نمےزآره🦋⛓ ܔ صـداش∞ݕزݩ ܔ جــون بگیــري:)♥️ ..✌️🙃
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاهم روی کتاب بود و سعی داشتم بدون کمک از کسی که باعث و بانی این بد بختی بود ، فصل دوم را برای کنفرانس مطالعه کنم . که صدای پدر به گوشم رسید : _می گم مینا ، تا یکی دو ماه قبل ، نسیم منو بیشتر دوست نداشت ؟ آخه خیلی وقته با من حرف نزده . از این حرف پدر ، متعجب سر بلند کردم . لبخندش ظاهر شد که مادر نگاهی به من انداخت و بی خبر از همه چیز گفت : _خب دخترم درسش سخته ، وقتش کمه . کتابم رو بستم و گذاشتم روی میز و محکم تکیه زدم به پشتی مبل . -بیشتر از درسای سخت ، یه استاد سخت گیر دارم . پدر از اینکه سر صحبت باز شده بود ، کامل چرخید سمت من و با لبخندی واضح پرسید : _واقعا ! نکنه هومن خودمونه . دست به سینه شدم و سر تکون دادم .قهقه ی پدر بلند شد . حتی فکرشو هم نمی کردم که این مسئله رو به شوخی بگیره ، شاید هم یادش رفته بود که هومن چه بلاهایی سرم آورده بود . -شما می دونستید هومن توی دانشگاه ما تدریس می کنه ؟ مادر به جای پدر جواب داد . در حینی که سینی چای رو روی میز می گذاشت و کنار پدر ، رو به رویم می نشست گفت : - گفته بود ولی یادم رفت از خودش یا تو چیزی بپرسم ...حالا تدریسش چطوره ؟ - تدریسش ؟! من بدبخت دارم تدریس می کنم . چشمای مادر و پدر از تعجب گرد شد . همون موقع صدای حضرت آقا از بالای پله های طبقه ی دوم اومد : _آخی ... تو تدریس می کنی !! دو دست در جیب شلوار با تامل از پله ها پایین می آمد: -هنور که کنفرانس فصل دوم رو ندادی که فخر تدریست رو می فروشی . حالا که پدر و مادر بودند ، بهترین فرصت بود براى جواب دادن . -اصلا کدوم استاد یه فصل کامل رو میده شاگرد کنفرانس بده ؟! سئوالم رو از پدر پرسیدم و پدر با یه اخم ریز و تفکر ی عمیق داشت نگاهم می کرد. خوب می دونستم این حالت چهره اش چه معنی داره . برای همین پشت بند جمله ام ، با ناله ادامه دادم: - همون جلسه ی اول که من بدبخت نمیدونستم که قراره ایشون استاد ما بشند ، منو کشونده جلوی چهل نفر آدم به سئوال و جواب که چی ، فصل اول مرور بشه . نگاه دقیق پدر و مادر روی صورتم بود و هومن همونطور خونسرد از پله ها پایین می اومد . به سالن که رسید کنار مبل پدر ایستاد و با همان ژست قبلی ، دو دست تا مچ در جیب شلوار ، خیره ام شد ولی من در مقابل نگاه پر حمایت پدر و مادر بی هیچ ترسی ادامه دادم : - همه دوست دارند یه نسبتی با اساتید داشته باشند تا لااقل توی کلاس ها یکی هواشون رو داشته باشه ولی من بدبخت الان دو جلسه است که فقط میرم بالای سکوی کلاس تا بقیه به من بخندند. پدر سر چرخاند سمت هومن و فقط با همان اخم ظریف نشسته میان ابروهای پهنش نگاهش کرد . هومن اما ، رو به من جواب پدر و داد: -اخی بمیرم واست ... اولاً چهل نفر نبودن و سی نفر ، ثانیا ، لال بودی که جواب ندادی ؟ خب جواب میدادی تا بهت نخندن ... ثالثا جمع کن این ژست موش مردگیتو ، تا پدر و مادر رو دیدی زبونت بکار افتاد ؟! اینبار صدای پدر بلند شد : _هومن درست حرف بزن . پوزخند زد و رو به سمت من نگاه تندی حواله کرد و عمداً دنباله ی نگاهش را با تهدیدی گره زد که از دیدنش بند دلم پاره شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک سه بار بنده‌اش را مورد خطاب قرار می‌دهد!
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین مادر در حمایت از من گفت : -خب راست میگه بچه ام ... لااقل دو جلسه میذاشتی بگذره بعد ازش درس می پرسیدی . هومن که به وضوح به مرز عصبانیت رسیده بود .اما همان مرز عصبانیتش هم ، تنها صدای بلندش بود که با همان چهره ی خونسرد ، جواب مادر را داد: _ببخشید که دختر ناز نازیتون اذیت میشه ازش درس می پرسم ...از بس لوس بارش آوردید ، واسه درس پرسیدن سر کلاسهام هم ، باید من بازخواست بشم ؟! پدر نفس بلندی کشید و همراهش گفت : _هومن جان ، نسیم خواهرته. همین یه جمله ی کوتاه باعث فریاد هومن شد : _خواهرمه؟! ... کی گفته این خواهرمه ؟!یه دختر سر راهی رو آوردید توی این خونه و منی که پسرتون بودم رو پانزده سال فرستادید توی یه کشور غریب که مبادا خونی از دماغ این ناز نازی خانم بیاد ، حالا شد خواهرم ؟! حس کردم تمام وجودم نبض شد.تپش شد ، اما نه از شدت عشق و محبت ، از نفرتی که در تک تک کلمات و جملات صحبت هومن یا حتی آن لحن ادای کلماتش به ظهور نشسته بود و داشت مرا میترساند . بغض داشت آرام آرام توی گلویم می نشست که مادر با کف دست محکم به گونه اش کوبید : _خاک بر سرم ... هومن این چه حرفاییه که میزنی ! -دروغ میگم ؟ هیچ از من بدبخت اصلا پرسیدید که می خوام برم سوئد یا نه ؟هیچ پرسیدید که میخوام چکاره بشم ؟ اصلا پرسیدید باعمه و شوهرش میتونم زندگی کنم یا نه ؟ سالی یکی دوبار می اومدید از من سر می زدید و برام آت آشغال می آوردید ... زرشک ، زعفرون ، نعنا خشک ... واقعا نیازهای یه پسر چهارده ساله این ها بود ؟! مادر نمی خواست ، پدر نمی خواست ؟! کجا بودید شما وقتی که من اندازه ی یه کوه حرف تو خودم می ریختم و کسی نبود تا بهش بزنم ...آره خب ، شما اون موقع پیش دختر ناز نازیتون بودید و با عشق و محبت زیر دیکته های ، آب ، بابا ، نان دادش ، بیست می زدید. پانزده سال من به روش و تربیت عمه مهتاب و آقا آصف تربیت شدم ، حالا از من توقع نداشته باشید که بشم هومن شما و این جوجه اردک زشت بشه خواهرم . صدای عصبی پدر ، تو کل خونه طنین انداخت: _ساکت شو هومن ...خیلی قدرنشناسی ... من خودم ازت پرسیدم که می خوای بری سوئد برای تحصیل ، تو خودت گفتی آره ! -آره، من گفتم ، ولی نگفتم منو تک و تنها بفرستید ، نگفتم که می خوام از پدر و مادرم جدا بشم ، اما شما اهمیتی ندادید ، حتی اگه می گفتم هم اهمیت نمی دادید ، چون موقعیت این سفر رو نداشتید ، می خواستید هتل رو رها کنید و با من بیایید یا این جوجه اردک زشتو با خودتون بیارید؟! نمی شد ... من ... من فقط زیادی بودم ، که منو فرستادید تا خودتون راحت باشید ...غیر اینه ؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✋🏻❌ اذان‌گوشیش‌فعاله‌ولی‌همیشه خاموشش‌میکنه و‌به‌ادامه‌کارش‌یا‌خوابش‌میرسه غیر‌فعالش‌کن‌اذیت‌نشی‌؟! 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت 36 مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت : -خدای من ! هومن! و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت : _هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟! پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید : _خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟ _الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم . پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت : -گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم . -ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟! مادر مداخله کرد : _هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه . نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد: _آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه . پدر عصبی جواب داد : _اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه ! هومن عصبی تر جواب داد : _داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم . چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت : _تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟ داری توی دانشگاه تدریس می کنی . هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد: _از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید. توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام . حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد : _دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد . دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد: _به درک ... مزاحم همیشگی ... از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما. فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید: -دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه . 🍂🍁🍂🍁
عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن باز کوتاه نیامد : -واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید . مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت : _بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره . و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم. کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در . هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود. -تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی . قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم . -خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ... مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟! -بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی . بغض کرده با ترس و لکنت گفتم : _م ...من ...که کاری نکردم . -دیگه می خواستی چکار کنی ؟ رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست : _لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال . -آره ...شنیدم . محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد : _خوبه ..بتمرگ درست رو بخون . و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه . و اینبار گفت : _تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم . و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! ____________________ 🌱||🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝