رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت142
_چرا حرفمو باور نمی کنی .. میگم نمیدونستم مهمونی قاطیه ...من نمیخواستم ...
ناگهان مهر سکوت لبانم زده شد و چشمانم حیرت زده باز . هومن سر خم کرده بود روی صورتم و با لبانش سکوت را روی لبانم مهر زد.شاید چند ثانیه درحیرت ماندم تا سرش را عقب کشید و باهمان چشمان ترسناک و پرجذبه نگاهم کرد:
-تنبیه خوبی بود تا یادت بندازم من شوهرتم نه هومن، نه رادمان ، نه استاد دانشگاه ... به من یکی نباید دروغ بگی ..فهمیدی ؟
تمام تنم می لرزید که کمرش را صاف کرد و ایستاد .
نگاهم کرد و بعد باچند قدم تند از اتاق بیرون رفت. لرزی کرده بودم که بند نمیآمد . به زحمت نیم خیز شدم و پتو را چنگ زدم و سمت تنه ام کشیدم . یه لحظه یک نفس بلند به دادم رسید و حالم را بهتر کرد.
دستم را محکم روی قفسه ی سینه ام فشردم و زیر لب گفتم :
_خدای من ...خدای من...
چشمانم را بستم و باز نفس دیگری کشیدم . با آنکه تنبیهش دردناک نبود ولی آنقدر غافلگیرم کرد که حالم برای چند دقیقه واقعا بد شد . به زور از روی تخت برخاستم تا به اتاقم بروم و لباس عوض کنم .سرم درد می کرد. انگار به اندازه ی یک کدوی تنبل باد کرده بود .تا کنار در رفتم که باز در باز شد .هومن مقابلم ایستاده بود:
_کجا؟
فوری عقب رفتم و با ترسی بی جهت گفتم :
_لباسم روعوض کنم .
-همینجا عوض کن .
دستم رفت روی یقه ی لباسم و با ترس نگاهش کردم که با جدیت گفت :
_مگه من نامحرمم .
-هومن خواهش می کنم .
وارد اتاق شد و سمت تخت رفت کتش را درآورد وپرت کرد روی تخت :
_جوابم رو ندادی؟ نامحرمم؟
باز گریه ام گرفت :
_من که گفتم اشتباه .....
فریاد زد :
_اشتباه چی ؟! احمق فرضم کردی!کورم ؟ یا کرم ؟ خودم دیدمت ... با اون پسرک عوضی پشت یه میز می خندیدی که چی ؟ واسه همون عوضی اینقدر اصرار میکردی که به این مهمونی بری ؟
-نه به خدا نه.
-آره ...منم باورت کردم ..کی هست حالا؟
-نمی دونم .
چرخید سمتم . یه دستش به دکمه ی پیراهنش بود که داشت باز می کرد و دست دیگرش به کمرش .
-نمی دونی ! آره حتما نمی دونی ...
-باور کن ..به خدا نمی دونم ...پسر دایی نگینه.
خندید .خنده اش بدجوری بوی عصبانیت میداد:
_کم کم داره زبونت باز میشه ... پسر دایی نگینه.
آب گلویم را قورت دادم و درحالیکه آهسته می گریستم گفتم :
_تو...توخودت اونجا چکار می کردی .
عصبی سمتم آمد که فوری چشمانم رو بستم و کف دستانم را در مقابل ضربه احتمالی اش جلوی صورتم گرفتم اما نزد. آهسته چشم گشودم که نفس های تندش را شاهد باشم .چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت :
_به تیپ خودت نگاه کردی ! رژ لبات رو دیدی ؟ بعد میگی هیچی ...هیچی چی ؟پسره داشت باچشاش تورو درسته قورت میداد ...جلوی من شماره تلفن بهت داد ... میگی هیچی ؟!
با لرز گفتم :
_باشه ...اصلا ..اصلا ببخشید...
نفس بلندی کشید. دکمه های پیراهنش تا چهارمی باز بود.نگاهم یه لحظه به نیم تنه اش افتاد که پشتش را به من کرد و گفت :
_برو اتاقت لباستو عوض کن ....ده دقیقه ی دیگه اومدی .دویدم .فرار کردم.در اتاقم را وقتی محکم پشت سرم بستم و با دو دست جلوی دهانم راگرفتم .صدای خفه ای از فریاد از گلویم برخاست و زار زدم .نشستم کف اتاقم و زار زدم .هیچ شبی مثل آنشب حالم را بد نکرد.بدترین تنبیه بود .
بدتر از یک سیلی که اگر می زد ،فقط صورتم می سوخت .اما حالا قلبم را هم سوزانده بود. خوب فهمیدم که اگر عصبانیش کنم چه بلایی سرم می آورد.شایدم او خوب به من فهماند که می تواند چه بلایی سرم بیاورد.
لباسم راعوض کردم واشکانم را پاک وبرگشتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
●◈●◈●◈●◈●◈●
◈●
●
تلنـــــــــ❗️ــــــــگر
👌برحـــــذر باش ازاینڪہ :
✔نـــــمازبخوانے
✔روزه بـــــگیرے
✔قـــــرآن بخوانے
✔نـــــماز شب بخوانے
✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے
✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے
❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ
نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️
#غــــــــــیبٺنــــــــــڪن 📛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
‹📘✨›
-
-
عشقیعنے؛
دڔمیاݩصدهزاراݧعطرخاڝ
عاشقعطرحریمڪربڷاباشۍوبس!
-
-
🦋⃟❤️↝| #ڪربلا
┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانهـ🌙
بنازم قدرت دست خدا را😍❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱
•‹مثلاچۍمیشہیھوبہتونخبربدن؛
فلانۍڪربلآتونردیفہ[😍]
مہمونامامحسینین؏...
حتۍفڪرکردنبہششیرینہ![😇]
ڪربلآ...[💔]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پندانه🌱✨
مراقبِ نمک های زندگـی تون باشید....
#پـدرومـادر❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت143
شام نخورده محکوم به خواب شدم.
برگشتم به اتاق. روی تخت دراز کشیده بود.
یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش روی پتو.
بالشتم را برداشتم و کف اتاق انداختم که صدایش پاهایم را باز به لرز انداخت:
_بیا اینجا .
_چی ؟
_از امشب اینجا می خوابی .
نفسم حبس شد. تخت دونفره را می گفت .
_هومن...
فریاد زد:
_بهت می گم بیا اینجا .
با قدم هایی که دوست داشتم هرگز به تخت نرسد سمت او رفتم.
پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم .
_نگفتم بیای اینجا بشینی...بگیر بخواب .
قلبم درد می کرد.
ضربان داشت یا نه را نمی دانم ولی می دانم در عوض نبض روی شقیقه هایم تند و تند می زد.
نیم خیز شدم که پشتش رابه من کرد و گفت:
_انگار تقصیر منه که خیلی کوتاه اومدم...اشکال نداره...شاید لازمه ی شرطبندی من و تو همین باشه ...باید بهت بفهمونم که شوهر یعنی چی...
صدای نفس های تندم که از اضطراب بود را می شنید.
بغضم هنوز هم می خواست که بشکند که گفتم:
_خواهش می کنم هومن...
خونسرد جواب داد:
_خواهش نکن .
_تا امروز اینطوری نبود....نمی تونم این تغییر رفتارت رو تحمل کنم .
یکدفعه نشست روی تخت.از ترس سرم را عقب کشیدم:
_نبودم؟فکرکردی چون اینطوری نبودم راحت بودم؟ تو می فهمی یه مرد زن داشته باشه یعنی چی؟یه زن که فقط اسمش رو داشته باشه ولی خودشو نه ...من 15 ساله زن دارم ولی حق نداشتم ببینمش ...زن داشتم ولی حق نداشتم بهش بگم ...
زن داشتم ولی حق نداشتم کنارش باشم ...اینا حق زناشوییه!
سرم را پایین گرفته بودم و زیر لرزش خفیفی از ترس گفتم:
_الان نه.....
_الان نه چی؟!مگه شرط نکردی که واسه عشقت خرج می کنی ...خب فرصت بده می خوام بهت ثابت کنم ...که می شه .
قطرات داغ اشک روی صورتم دوید .
_اشتباه کردم ....حساب بانکی رو همینطوری بهت می دم ...باشه ؟
نفس تندی کشید و تکیه زد به تاج تخت:
_حساب بانکی تو نمی خوام ..اینجوری نمی خوام ...که باز بشم همون هومن بده و مادر کنایه بزنه که دزد شدم ،پدرم هم حتما نفرینم کنه ...آره؟اینبار دلت رو می خوام ...چیزی که خودش همه ی کارها رو درست می کنه ...از اول هم باید اینو صاحب می شدم ...اشتباه کردم ولی قابل جبرانه ...من تاحالا به هر چی خواستم رسیدم ....من به اینم می رسم .
_بازور؟!با حیله ؟با تظاهر ؟
سرش چرخید سمت من:
_زوره؟! زورت کردم؟!
دست و پای عقلت رو که نبستم ...اگه فکر می کنی تظاهره ...یا حیله است ...دل نبند...
دل خودته ...صاحبشی ...حق داری هر طوری که می خوای باهاش تا کنی ..جلوت رو نمی گیرم ...ولی کاری که بخوام رو می کنم ..حالا زار الکی نزن بگیر بخواب .
و بعد خودش فوری دراز کشید و پتو را تا زیر گردنش کشید.اما من خوابم نمی برد .گرسنه بودم .
ضعف داشتم و همه ی قوای تنم در عرض همان چند دقیقه ،تحلیل رفته بود.از روی تخت برخاستم .وقتی اعتراضی از هومن نشد ،حدس زدم که خوابیده .ازپله ها پایین رفتم و از درون یخچال ،مقداری برنج و خورشت فسنجان کشیدم و داخل ماکرو فر گذاشتم .نشستم پشت میز درون آشپزخانه و حرف های هومن در سرم تکرار شد .صدای بوق ماکروفر بود که مرا متوجه ی گرم شدن غذا کرد.غذا را روی میز گذاشتم وقاشق و چنگالی برداشتم نشستم پشت میز.
_منم گرسنه ام .
سرم بالا اومد.هومن بود .بی دعوت جلو آمد و پشت میز نشست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت144
ترسیده از این همراهیش و نبود مادر و اتفاقاتی که چند دقیقه قبل افتاده بود،نگاهش کردم.
به ظاهر آرام بود قاشق چنگال میان دست مرا کشید و مشغول خوردن شد.
نگاهش روی بشقاب غذا بود که گفت :برو یه قاشق واسه خودت بیار.
اطاعت کردم .قاشقی آوردم و بی هیچ تفکری از کنار بشقاب مشغول خوردن شدم.
موهای سشوار کشیده ام ،گاه و بی گاه جلوی صورتم می آمد و مزاحمت ایجاد می کرد.
مرتب پسشان می زدم اما کلافه ام کرده بود .
ترس از عکس العمل جدیدی از هومن، نمی گذاشت که نگاهم را از صورتش بردارم .
بی اختیار خیره اش بودم و او خیره ی بشقاب غذا.
یکدفعه سرش به سرعت بالا آمد.ترسیده چسبیدم به پشتی صندلی .نگاهش توی صورتم بود که دست دراز کرد سمتم.
نفسم حبس شد .چند تار موی مزاحم جلوی صورتم راپشت گوشم زد و گفت:
_چته ؟!چرا رنگت پریده ؟
چی می گفتم ،می گفتم از دست تو و کارهای غیر منتظره ات.
چند ثانیه ای نگاهم کرد و پرسید:
_از من ترسیدی ؟
اخم ریزی کرد و باز خودش جواب داد:
_آره دیگه از من ترسیدی ..موندم مگه یه زن از شوهرش می ترسه ؟
این لفظ شوهر شده بود باعث دلشوره و اضطرابم نفسم تند شد.
پشت آن اخم ریز و آن لبخند کنایه دار چه حرفی بود که تمام تنم را می لرزاند نمی دانم!
یکدفعه دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام و گفت:
_چته دیوونه ؟!چرا اینجوری نفس می کشی ؟!
دست گرمش انگارداشت ،پای گلویم فشرده می شد .
احساس خفگی کردم و در همان حین ،بغضی وسط گلوم نشست و با آن حالی که زیر چشمان با نفوذش ،مرا با تمام علایم حیاتی ام چک می کرد، گفتم:
_هومن بسه توروخدا ...ازت می ترسم .
اخمش محکمتر شد و یکدفعه بلند خندید .حتی به نفسم هم اجازه ی خروج ازسینه را ندادم تا علت خنده اش آشکار شود.سرش عصبی چرخید سمتم:
_می ترسی ؟! با یه مرد غریبه می شینی پشت یه میز قهقه می زنی نمی ترسی ،با شوهرت اگه پشت یه میز غذا بخوری می ترسی ؟!
و بعد یکدفعه کف دستش را محکم کوبید وسط میز.
چشمام رو بستم و در حالیکه بی اراده اشکانم جاری می شد گفتم:
_هومن ...
فریاد زد:
_کوفت... یه بار دیگه ببینم این اداها رو واسه من در می آری همون بلایی رو سرت می آرم که تو هفت سالگیت سرت آوردم .
نفس بلندی کشید و ادامه داد:
_دست و پات رو می بندم می ندازمت وسط استخر حیاط تا جلوی چشمای خودم خفه بشی بمیری .
بعد با حرص بشقاب غذا رو پرت کرد توی ظرفشویی و رفت.
فقط آماده بود که اعصاب و روانم را بهم بریزد و برود.
تمام تنم از تهدیدش ،از یادآوری گذشته ها ، از پرتاب بشقابی که با صدایی بلند شکست ،می لرزید.
چشم باز کردم و در حالیکه از ترس زیر لب می گفتم:
_مامان ..تورو خدا امشب برگرد، تو رو ارواح بابا برگرد ....منو با این دیوونه تو خونه تنها نذار.
از ترسم همان پشت میز آشپزخانه نشستم وگریستم و در آخر خوابم برد .
ولی مادر نیامد.گفته بود که شاید با خانم جان چند روزی به مسافرت برود ولی من باور نکردم و حالا دعا دعا می کردم که برگردد.
سروصدایی ریز باعث هوشیاری ام شده بود.سرم را بلند کردم که همزمان با چرخش سرم از دردی که در گردنم پیچید ،آخ بلندی گفتم ،و با دیدن هومن که داشت چایی دم می کرد،خشکم زد!
عصبی بود و حتی بیشتر از شب قبل .
قوری راچنان کوبید روی کتری که خواب برای همیشه از سرم پرید:
_بلند شو میز صبحانه رو بچین .
دستی به گردن خشکم کشیدم و در حالیکه با یک دست آرام مهره های دردناک گردنم را مالش می دادم ،و سرم را روی دستم کج کرده بودم ،از پشت میز برخاستم .
میز صبحانه را به زحمت چیدم و دو لیوان چایی ریختم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣