•••
«📒🖊»
كارزشتىكهتورابرنجاند،نزدخداونداز عملىكهتورادچارخودبينىنمايدبهتراست.
#نهجالبلاغه|حڪمت46💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«عاشقـــانهتَرین» ابراز علاقه
هم متعلق به «شاملوعه» اونجا که میگه:
من غرور مطلقم «آیــــدا»
و افتخارِ «مَــــن» این است که
بندهی «تـــــو» باشم..♥️🪴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
🌻آیت الله تهرانے(ره):
🌸پدرماز عبدالکریمکفاش پرسیده
بود چرا امام زمان(عج) به دیدن
تو مےآید؟
🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به
من فرمود: چون تو #نفــسـت را
کنارزدهای منبه دیدارت مےآیم.
#بیوگرافی
.
•
- تا کسـے رُخ ننماید زِکسـے دِل نَبَرَد
دلبـرِما، دلِما بُـرد وَ بهھ ما رُخ نَنِمـود!🪴🌼
#امـامزمـانم♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پس از ظهور - @emamzaman_12›.mp3
915K
« وقتیقائمـ ما قیامـکند... »
سعی کنیم بسازیمـ،
اماخودمون چپ نکنیم...☘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت145
بی هیچ حرفی هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم .
کلاس داشتیم ...هردو.
البته یکی از کلاس ها با خودش بود.
میز صبحانه را همانطور چیده شده رها کردم و حاضر شدم .
هومن هم همان اخمی که از شب قبل توی صورتش مانده بود،براه افتاد.
خدا را شکر کردم که لااقل آنروز کلاس داشتم و چند ساعتی را از دست آن دیوانه ای روانی خلاص می شدم.
توی کلاس با دیدن فریبا ،دلم خواست خفه اش کنم .
_سلام دختر چی شد دیشب؟یکدفعه غیبت زد!
نشستم روی صندلی ام و با حرص گفتم:
_همونی شد که گفتم ،هومن مچم رو گرفت.
_ای آدم تیز ...ازکجا فهمید ؟!
سرم چرخید سمتش:
_ازکجا فهمیده به نظرت ؟خب حتما تو رو دیده دیگه ،رفتی سر میز سلف پذیرائی ،چشمات به چهار تا خوراکی افتاده ،از دورو برت بی خبر شدی .
فریبا با کنجکاوی توی صورتم خیره شد:
_حالا کتکت زد؟یا پوستت رو کند ؟
نفسم را محکم فوت کردم وتوی گوشش گفتم :
_هیچ کدوم ..منو بوسید.
صدای حین با تعجب فریبا و صدای خنده اش برخاست:
_واقعا ؟!...چه رمانتیک !
_دیوونه ای ها ...ازش می ترسم فریبا این غیر عادیه...تاهمین الان،
غرزده ،بشقاب شکسته ،اصلا دیوونه ایه! همون موقع هومن وارد کلاس شد و همه
به احترامش ایستادن.
سرم رو بی دلیل پایین گرفتم و خیره شدم توی کتابم،اما حرکاتش را زیر نظر داشتم.
کیفش را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت:
_سلام ،فصل چندم بودیم؟
_استاد فصل اول چند صفحه مونده.
یکی گفت و از پشت میزش برخاست و مقابل بچه ها روی سکوی کلاس ایستاد:
_خب ما در بحث الگوریتم های اصلی انتخاب صفحه در عمل جایگزینی بودیم ...
نگاهم روی کتاب بود و او همچنان توضیح می داد.
هیچ دلم نمی خواست نگاهش کنم .
به همین خاطر کتاب بهانه ی خوبی بود برای فرار از چشمانش.
تا اینکه فریبا آهسته گوشه ی کتابم نوشت:
_داره به تونگاه می کنه .
جوابی به فریبا ندادم .می دانستم دنبال بهانه ای است برای مچ گیری .اما انگار اشتباه کرده بودم آنروز بی بهانه مچ گیری کرد.
_خانم افراز...توی اون کتابتون دنبال چی می گردید؟من دارم مبحث رو توضیح می دم.
بی اونکه سر بلند کنم و نگاهش کنم گفتم:
_شما توضیح می دید،من توی کتاب صحبت های شما رو می بینم .
فریبا بازگوشه ی کتابم نوشت:
_عصبی اش کردی نسیم ،سرتو بالا بیار دیگه .
اما نه حرف های فریبا و نه هومن ،هیچ کدوم تاثیری روی من نداشت.
تا آخر کلاس سرم را بالا نیاوردم و فکر کنم که حسابی حرصش دادم اما بعد از اتمام کلاس این من بودم که حرص خوردم.
داشتم کتابم را جمع می کردم که فریبا گفت:
_نسیم ! نگینه ...
_نگین ..
سرم بالاخره بالا آمد و نگین را دیدم.
یه شاخه گل سرخ دستش بود که وارد کلاس شد و یکراست سراغ میز هومن رفت.
فاصله ی میز هومن تا صندلی من دو قدم بود.
_سلام استاد.
هومن سر بالا آورد و یک لحظه نگاهش به جای چشمان نگین به نگاه کنجکاو من افتاد.
اما فوری همراه با اخمی سر کج کرد سمت نگین و جواب سلامش را داد:
_سلام .
_استاد جمعه افتخار ندادید برای شام در خدمتتون باشیم ...ناگهانی رفتید ،نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده.
داشت کتابش را درون کیفش می گذاشت که جواب داد:
_اتفاقی افتاد که مجبور شدم ...حتما برای عذرخواهی خدمت شما و خانواده می رسم .
_استاد پدرم استاد نیکو همین سه شنبه برای صرف شام دعوت کردند،درمورد تاسیس یه شرکت می خوان مشورت کنند ،منم ازسوابق شما گفتم ،پدرم عاجزانه تقاضا کردند که شما هم تشریف بیارید ،خیلی خیلی خوشحالمون می کنید .
لبخند روی لب هومن حرصم داد:
_حتما خدمت می رسم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت146
_استاد این شاخه گلم تقدیم شما .
_برای من!!...ممنون .
تو دلم گفتم:
_"آخی طفلکی کم گل دیده ...نه اینکه تو برو بیابون بزرگ شده چه تعجبی کرده واسه یه شاخه گل !چه ذوقی! سرتاسر حیاط پرگل ."
همون موقع فریبا هم با حرفش مرا بیشتر حرصی کرد:
_بفرما ..تو ناز کن ،تو دلبری نکن ،اونوقت ببین نگین چطوری دلبری می کنه...
من اگه جای هومن بودم با نگین ازدواج می کردم.هم پول داره هم خوشگله هم دلبری بلده .
باحرص سرم چرخید سمت فریبا :
_خفه شو خواهشا.
هومن درحالیکه یک شاخه گل را توی دستش می گرفت یه لحظه نگاهم کرد و با یه لبخند پیروزمندانه از کلاس بیرون رفت .تو فکر فرو رفتم .اما دلم بدجوری می خواست که با نگین حرف بزنم .
بی دلیل دنبالش رفتم وگفتم:
_نگین .
ایستاد:
_بله .
مقابلش رسیدم و ماندم چی بگم که فریبا به دادم رسید و در حالیکه خودش را به ما رسانده بود گفت:
_سلام ...
_خوبی نگین ؟بازحمتای ما.
_این چه حرفیه ..بهتون خوش گذشت؟ببخشید دیگه اگه کم و کسری بود.
فریبا ابرویی بالا انداخت:
_اختیار دارید عالی بود...می گم با استاد رادمان چکارداشتی ؟
_دعوتش کردم واسه سه شنبه شام بیاد خونمون .
_واقعا ..واسه چی اونوقت ؟
نگین لبخندی زد و گفت:
_خیلی ازش خوشم می آد حیف که باهاش کلاس ندارم ..به پدرم اصرار کردم که با استاد نیکو دعوتش کنه .
فریبا لبش بی اختیار کج شد .هروقت حرصی می شد،عکس العمل فیزیکی اش این بود:
_آخی ...تو از چیه استاد رادمان خوشت آمده ؟!خیلی سخت گیره .
_ازجذبه اش از خوش اندامیش، از طرز حرف زدنش ...یعنی کاملا معلومه که ایران نبوده .
نفهمیدم چرا دندان هایم محکم روی هم بسته شد و فشاری به فکم می داد.
_من برم ..با اجازه .
نگین رفت که فریبا با پوزخند گفت :
_طرز حرف زدنش ،خوشاندامیش ...بدبخت بیچاره خبر نداره که این تو خونه چه آدمیه ..تو چته حالا ؟چرا پکر شدی؟
_پکر نشدم .
_شدی .
_می گم نشدم ،حوصله ندارم فریبا اینقدر گیر نده به من .
خودمم دقیق نمی دونستم ازچی بی حوصله شدم .
ازنگین وحرف هایش یا هومن و کارهایش .
اما از بس فکر کردم یه نقشه به سرم زد .دنبال کارت ویزیت هاتفی گشتم .پسردایی نگین اونقدر گشتم و گشتم تا بالاخره ته کیفم پیدایش کردم .عجیب بود که آنشب بعد آنهمه ترس و دلهره،کارت ویزیتش را گم نکردم .
در یک فرصت مناسب بهش زنگ زدم.
_الو ...
_الو بفرمایید.
_جناب هاتفی ؟
_بله خودم هستم .
_من نسیم هستم نسیم افراز...مهمونی دوستم نگین شما رو دیدم .
_خانم افراز ...بله یادم هست ...چه خوشحال شدم که تماس گرفتید ...پس می تونین همدیگرو ببینیم؟
_امیدوارم...شما سه شنبه وقت دارید.
_سه شنبه ...برای چه ساعتی ؟
_برای شام ...البته مهمان من .
_نه ..این چه حرفیه ...من باید شما رو دعوت کنم ...راستش سه شنبه مهمان داریم ...یعنی ما که نه ولی قراره با یکی از اساتید دانشگاه نگین درمورد مسئله ی کاری صحبت کنم.
_چه بد شد ...چون من دیگه وقت خالی ندارم ...باشه...باشه پس سر یه فرصت مناسب دیگه .
_نه....خب...شما هم ازطرف من تشریف بیارید خوشحال می شیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه بدم میدونی
خیلی برام عزیزی♥️🌱
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پیامبر مهربانے ها :
«العِشْق مِن غیرِ ریبَہ کفارهٌ لِلذُّنوب»
عشق پاڪ♥️ ، ڪفاره گناهان است
-کنزالعمّال-
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہهایے
کہ باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘـیم
نمازاے دو نفـرهمون بود..💕
ﺍینـ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣـﻮ بهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺍگہ ﺩﻭﺗـﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤـﺎﺯﺍﻣﻮنُ ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
منطقـہ کہ میرفت
تحمُـلِ خونہ بدونِ حمـید
واسم سخت بود ..🙃
"وقتے تو نباشے چہ امیدے بہ بقایم
این خانہے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ "
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید باکرے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝